ڪانال مدافعان حـرم

#حق
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@iran_iranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
🚨#توجه_کنید|
اصلاحطلبان دارن نقش شمشیر دولبه رو بازی میکنن از طرفی دارن خطر جلیلی رو برای رای قالیباف گوشزد میکنن و عده ی دیگه ی اصلاحات خطر قالیباف برای جلیلی بدترین قسمت ماجرا همراه شدن طرفداران قالیباف و جلیلی بر این موج ساختگی اصلاحات است...#سرطان_اصلاحات استاد در تفرقه افکنی و موج سازی رسانه ای هستند البته نباید کمک سرویس های امنیتی خارج از ایران هم نادیده گرفت حقیقتا دوستان انقلابی آیا نمیدانید اصلاحات آب را گل آلود کرده که از آن ماهی خودش رابگیرد؟؟؟؟مراقب باشید طمع قدرت باعث نشود دانسته یا ندانسته پا روی خونهای #شهدای_خدمت بگذارید و خط قرمز انقلاب رو رد کنید.مراقب باشید منحرف کردن ذهن مردم از انتخاب درست #حق_الناس است و دشمنی با مردم دوستی خاله خرسه همیشه دردسر ساز بوده یادتون باشه کوس اناالحق نزنید فردای انتخابات بفهمید چه بلایی سر مردم نظام و مقاومت آوردید که قطعاً عقوبت الهی را در پیش خود دارید....
#نشر_حداکثری_واجب

▪️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
گردنم غیر علے پیش کسے
خَـــم نشـــود...

#حق_علے
#فقط_حیدر_امیر_المؤمنین ❤️

#خدا را صدا بزن

  📿 #نماز اول وقت

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_آخر
#حق_الناس

اصلا باورم نمیشد من مادر شدم
یاد دفعه پیش افتادم
اگه بازم تکرار بشه
اگه دیگه نتونم مادر بشم
خدایا خودت کمکم کن

مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم

با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل

مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا
یسنا جان
خوبی خانم ؟

-مرتضی

مرتضی:جانم

-رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم

مرتضی :خانممم مبارک باشه
اینکه نگرانی نداره

-اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟


مرتضی :نگران نباش میریم دکتر



الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره

من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم

امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی


مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم

بعد با کمکش سوار ماشین شدم


بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره

تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی

همون شب رفتیم خونه مادر اینا
همه خیلی خرشحال بودن

به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد

الانم دارم میرم اتاق زایمان

مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد

بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم

بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت
و اسمش صدا کردیم



تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد

دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم

چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم

الان مجتبی ما۲سالشه

و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم

خداحواسش به ماست هست

#پایان

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهل_پنجم
#حق_الناس

فردا راهی کربلا هستیم
برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم

قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون

هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن

ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم


بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود

یه نیم ساعت نشیتیم
بعد رفتیم سر مزار محمد

صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم

اول نجف اشرف

من عاشق مسجد سهله هستن

تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین
چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه

توسط دستگاه جور دستگیر میشه

این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است

مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت

تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود

حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام
اما فردا باید برم دکتر

#ادامه دارد

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهل_چهار
#حق_الناس


مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد

منم هی حسرتم بیشتر میشد
تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه

-الو
مرتضی: سلام خانم خسته نباشی
-مرسی توام خسته نباشی
مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار

-واقعا؟
مرتضی : نه پس شوخی میکنم

-وای مرسی عشق من


شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم
خلاصه زندگی شهید نوشتم

شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست
دومین فرزند خانواده علمدار
و اولین فرزند پسر خانواده بوده

انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد

در ۱۸سالگی راهی جبهه شد

در والفجر ۱۰جانبازشد

سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت

این شهید شاخص بسیج مداحان است

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷

#قسمت_چهل_سوم

#حق_ الناس


ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت

ساعت ۱بود وضو گرفتم
برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست

سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در
-سلام خسته نباشی

مرتضی: سلام سلامت باشی
برنج دم گذاشتم
یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه

-خخخخخ
نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه نماز خوندی ؟
مرتضی:اره عین فرشته ها هستی
آره خوندم
تا نماز بعدیت بخونی
منم میز میچینم

-باشه ممنون

قامت بستم
نمازم که تموم شد
جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت
چادرم زیرش

وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی

مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی

-چه خبر؟

مرتضی در حال ریختن برنج تو بشقاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار


-وای خوشبحالتون

مرتضی:گریه چرا عزیزدلم
گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم

راستی گفتم کربلا
فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون

-وای خدایا میریم کربلا

ادامه دارد....

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق🌷

#قسمت_چهل_دوم

#حق_الناس

روای یسنا

فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه


یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم

به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود
خونه رو تو اون ۵روز چیدیم
همه چیز نو خریدیم
بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون

صبح که از خواب پاشدم
سفره چیدم
مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم

ان شالله ماه بعد میریم کربلا

-وای مرسی
خیلی دوست دارم

مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره

اذیت نکن

مرتضی :اذیت
من

اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟

-آره بریم خونه مادر جون اینا

مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون

-مرتضــــــــی اذیت نکن

مرتضی:ای بابا
خانم سوال دارم

-منزل مادر شما

ظرفهارو باهم شستیم
من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم
مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین
پایین مانتو بود
مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید
با شلوار پاچه ای سیاه


مرتضی میخواست ماشین بیاره
من مانع شدم

پیاده روی بیشتر دوست داشتم

حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا

مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه

تا عصر پیش مامان اینا بودیم

خیلی خوش گذشت
خیلی خانواده خوبی هستن

روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت

ادامهـــ دارد

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
داستان:
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهل_یکم
#حق_الناس


بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه

تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون


فاطمه با لبخند نگاهمون کرد

موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافظی کردم

🔺راوی مرتضی


زن داداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید

لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید
تماس بگیرن منزلشون

زن داداش:نگران نباشید بسپرید به من

-ممنونم

رسیدیم خونه
من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد

زنداداش رفت برای علی چای بیاره
به علی که چای داد
درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری

سرم انداختم پایین

بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم


مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی

مادر شماره منزل یسناخانم گرفت
و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت


با استرس من بیچاره یه شب گذشت
ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم

یه گل خیلی خوشگل گرفتیم


بالاخره رسیدیم منزلشون

یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن

وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری

بعد مادر یه نگاه به زن داداش کرد و زن داداش شروع کرد

آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن
بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن


پدر یسنا:بله حتما

انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد

الحمدالله تموم شد .

📎ادامهــ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهلم
#حق_الناس


امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم
امروز میخوام جواب خواستگاری بدم

رفتار فاطمه خیلی جالب بود
وقتی پیام دادم گفتم
فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟

فاطمه :با داداش بیام ؟

-هرجور دوست داری ؟

فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه


جلوی آینه قدی اتاقم
یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم

مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم

وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه

مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟

-آره مادر
مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم
دعاکنم

مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم

-مادر من رفتم یاعلی

مادر:یاعلی

یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا
وقتی رسیدم

دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن
با دیدن من از ماشین پیدا شدن

مرتضی سربه زیر سلام داد
منم سر به زیر گفتم سلام

فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم

‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم

فاطمه:باشه عزیزم

با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم

آقامرتضی من جوابم مثبته
اما

آقامرتضی: اما چی

-زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته
جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید

مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟

اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم
اگهـ نه میریم کربلا


-نه نیاز به عروسی نیست

مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون


📎ادامهـ دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌نهم
#حق_الناس


راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا

با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم

بعد بردیمش خونشون

پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد

الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده

امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا

منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم

با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم

بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم

سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم

بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن

یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن

پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود

فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟

-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو

یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم

زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه

-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده

یسنا:چشم

-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه

حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم


یسنا:ها

-چشمات اونجوری نکن

بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه

یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم

-باشه فعلا عزیزم


🔺راوی یسنا

از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا


خدایا این چه قسمتیه که من دارم

چرا باید محمدی که دوسش دارم بره

حالا مرتضی بیاد سرراهم

رفتم سر مزار شهید علمدار

داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم

کمکم کن

شهدا خودتون کمکم کنید


غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد ..
ادامهـ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس


باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم

با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم

قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید

وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام

رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو

باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا

با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت

دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱‌بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد

تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود

رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟

یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد

اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم

زیر بازوش گرفتم

وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش

محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی

پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو


یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت


الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره

و یسنا امروز مرخص است ...

📎ادامهــ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌هفت
#حق_الناس


روای فاطمه

من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر

با داداش راهی بیمارستان شدیم

تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید

-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟

پرستار:بله بفرمایید

وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم

به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو

اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی

حرف بزن یسنا

دلت برام بسوزه

اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد
و از هوش رفت

وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد

خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت

بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید


دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من

لطفا بشینید

رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد

لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه

تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم

منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی

📎ادامهـ دارد ...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_‌ششم
#حق_الناس


رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه

مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم

-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟


‌مامان: میام عزیزم

مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید

زنداداش:بله داداش من درخدمتم

-ازحال یسناخانم بهم میگید

زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
‌محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز

مرتضی‌:میخام یسنا خانم رو ببینم


📎ادامهـ دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_پنجم
#حق_الناس


راوی مرتضی


فردا باید برگردیم ایران
اما شک به برگشت دارم

دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است

الان برم درمان بشه
بعد دوباره بگه نه چی

بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم

اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه
من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید
بی بی جان


برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره

الان پسرش سه -چهارماهست


میترسم میترسم بازم ضایع بشم

بی بی جان خودت کمکم کن

با بچه ها خداحافظی کردم

بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست

از هواپیما که خارج شدیم
مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم

زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش
حرف میزد

-سلام مادر
خم شدم پایین چادرش بوسیدم

فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر

-سلام زن داداش ممنونم
ببینم این آقامحمد رو

زن داداش: نوکر عموشه

مادر:کپی برابر اصل عموشه
بچه ها بریم خونه
خسته اید عزیزای مادر

📎ادامه دارد ..

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_چهارم
#حق_الناس


روای فاطمه

الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم
گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده

خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر

الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم

دلم برای علی تنگ شده
دیروز محمد بردم واکسن بزنه
ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد


فقط ونگ زد
کاش علی بود آرومش میکرد
علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست

خیلی عالیه

مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟


-آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم

مادر:آره عزیزم

از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود

مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود

بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد

وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد

علی میگفت با داداش حرف زده برگرده
تا یسنا ببینه

📎ادامه دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_سوم
#حق_الناس



دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید

با علی جان حرف میزدیم

-علی جان قدم نو رسیده مبارک

علی:داداش دیگه نورسیده نیست
ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه
و منتظر عمو

-علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ

علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده
شما بیخبری

-چی ؟

علی:شوهر یسنا فوت کرده
یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه
داداش به کمکت احتیاج داره


-شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟

علی:شما از کجا میدونی

-یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش

منم دنبال ماموریت خارجی افتادم
اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه

حالا چرا فوت کرد؟

علی: تو سرش تومور داشت
داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد


-بذار این دوره تمام بشه

📎ادامه دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_دوم
#حق_الناس



روای مرتضی


منطقه حمص
درگیری ما با داعش بالا گرفته
تلفات ما بالا رفته بود

شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی
دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده

خداکنه منطقه ما هم بیان
دلم برای برادرم تنگ شده


سه هفته است منطقه حمص هستیم
منطقه نیمه دردست

بچه ها میگفتن امشب بچه های پاک سازی بهمون تزریق میشن برای جنگ


ساعت ۸:۳۰ بود بچه ها رسیدن علی رو بین بچه های اعزامی دیدم

فرمانده داد زد
یاعلی بچه ها وقت برای دیدن زیاده

فعلا بریم سراغ خولی و حرمله


یکی از بچه ها گفت ان شالله میزنیم گردن دشمن عمه سادات رو میشکنیم همه یک صداویکدست فریاد یاحیدر سردادن


۱۲ساعت بکوب جنگیدن
داعش به عقب زد
عقب نشینی شیرین که شیرینیش مثل عسل بود


بعد از ۱۲ساعت قرار براین شد

به گروهای ۱۰‌نفره تقسیم بشیم
و بزنیم به دل دشمن

گرفتن حمص و حلب همزمانـ
یعنی فلج کردن کامل دشمن


بعد از نیم ساعت
با ذکر یا أمیرالمومنین مددی
به دل دشمن زدیم

📎ادامه دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_یکم
#حق_الناس


روای علی


دوهفته ای از اعزام به سوریه میگذشت

ما تیم پاکسازی منطقه هستیم
هرمنطقه که از داعش میتونستیم پس بگیریم ما میرفتیم پاک سازی که خدای ناکرده
موشکی ، نارنجکی، کار ناکرده یی مونده باشه
و بعدا منفجربشه
برای همین جانبازای ما خیلی بیشتر بودن
دیروز فرمانده میگفت
تا یه سال دیگه ان شالله کل سوریه پس میگریم

دیشب به این فکر میکردم داداش رو ببینم و حال یسناخانم و فوت محمد بگم

یاد دو سال پیش افتادم
اون موقعه یسنا تازه ۱۵سالش شده بود
قشنگ یادمه اون موقعه تو خونه ما حرف ازدواج بود
مادر خودش فاطمه برای من درنظر گرفت الحمدالله عالی هم هست
تازه فاطمه نشون کرده بودیم
مادر به مرتضی گفت
علی میگه تا مرتضی زن نگیره من زنمو عقد نمیکنم
داداش گفت:من قصد ازدواج ندارم
مادر:عزیزدل مادر ازکی خوشت میاد
که شرم و حیات مانع است
داداش :مادر برام برو با یسناخانم حرف بزن
فرداشبش رفتیم خونه یسنا اینا

یسنا قبل از هر حرفی گفت میخوام با آقا مرتضی حرف بزنم

نمیدونم یسنا به مرتضی چی گفت
اما بعد از اون خواستگاری

مرتضی خودش کشت تا از سپاه ماموریت خارج کشور بگیره ....

📎ادامه دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی
#حق_الناس


تا برسیم بیمارستان یه ساعتی طول کشید

ما که رسیدیم مرضیه اومده بود

رفتیم سمتش

-سلام مرضیه جان
مریم :سلام خانم فلاح

مرضیه : سلام خواهرای عزیزم

-حال عباس آقا چطوره ؟

مرضیه الحمدالله
فردا مرخصه

-خوب خداشکر

مرضیه :فاطمه ماشالله پسرت چه بزرگ شده

-من برم پیش یسنا
فهلا دخملا

مرضیه :خخخخخخ
برو شیطون

به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
-سلام من میتونم برم پیش یسنا؟

پرستار:بله بفرمایید

برای یسنا ‌گل نرگس خریده بودم

یسنا عاشق نرگس بود

نشستم کنارش

یسنا خواهرم سه ماه گذشت نمیخوای حرف بزنی

ببین محمد آوردم دیدنت
یسنا یادته میگفتی
بچه ها تو سوریه پیروز بشن
میخوام شیرینی پخش کنم

یسنا پاشو تا یه سال دیگه داعش کلا از بین میره

محمد گذاشتم تو بغلش

دیدم دستش برد سمت دست محمد و لمس کرد

دکترش صدا کردم
میگفت خیلی خوبه
نشانه عالیه...

📎ادامه دارد...

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Ещё