در باغ ناتمام تو، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی میدرخشید در دامنهٔ لالایی به چشمهٔ وحشت میرفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگِ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای، نه لبخند را ناشناسی را زیستهای، نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم ! در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر ساکت آیینه در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
در باغ ناتمام تو، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی میدرخشید در دامنهٔ لالایی به چشمهٔ وحشت میرفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگِ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای، نه لبخند را ناشناسی را زیستهای، نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم ! در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر ساکت آیینه در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
در باغ ناتمام تو، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی میدرخشید در دامنهٔ لالایی به چشمهٔ وحشت میرفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگِ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای، نه لبخند را ناشناسی را زیستهای، نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم ! در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر ساکت آیینه در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
در باغ ناتمام تو، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود بر زمینه هولی میدرخشید در دامنهٔ لالایی به چشمهٔ وحشت میرفتی بازوانت دو ساحل ناهمرنگِ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیدهای، نه لبخند را ناشناسی را زیستهای، نه زیست را و آن روز و آن لحظه از خود گریختی سر به بیابان یک درخت نهادی به بالش یک وهم ! در پی چه بودی آن هنگام در راهی از من تا گوشهگیر ساکت آیینه در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
و مهربان مادر حوری وشی تا سند بهشتت را به او بدهم ؟ خدایا گفتی همه پشتوانه دارند ..دستهای کوچکم لمس دستهای مردانه ی پدری را میخواهد که قرار است فردای روزگار عصای دستش باشم. خدایا چشم در چشم چه کسی بدوزم تا دستی از مهر بر زلفهای پریشان شانه نخورده ام بکشد وبگوید طفل من ! من هستم نترس... همه از تو نعمت میخواهند..همه رفع مشکل ودرد میخواهند...همه معجزه میخواهند....من چیز زیادی نمیخواهم فقط سهمم رامیخواهم ....انچه دیگران دارند ومن حسرتش را دارم.... خدایا مادرم کو؟به کدامین مرد بگویم بابا.....تو میدانی؟