خانم جون که رفت... آقاجون مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد!
خانم جون که رفت... آقاجون مینشست و ساعت ها زل میزد به چرخ خیاطی ای که روی طاقچه خاک میخورد! دست بهش نمیزد! میگفت «انگار همین الانه که خانوم گذاشتتش روی طاقچه» ! فقط مینشست و نگاهش میکرد!