🌹🌿🌹روی پلههای مترو بهش گفتم موهات خیلی قشنگه بچه.
خندید.
گفت همهش منتظر بودم بگی مقنعهت رو سر کن.
گفتم چرا؟
گفت بزرگا همهش همین رو میگن.
گفتم من بزرگ نیستم که نادون.
دوباره خندید.
از ایستگاه اومدیم بیرون.
از توی کوله پشتیم یه کتاب و یه دفتر یادداشت گوسان بهش هدیه دادم.
گفتم چندسالته؟
گفت شونزده، هیوده، پونزده، خدا بده برکت.
گفتم عین هیوا خُلی.
گفت هیوا کیه؟
گفتم خواهر زادمه.
گفت کاش دایی منم بودی.
گفتم دایی نداری مگه؟
گفت نه.
گفتم قبوله، ولی من دایی بددهن بیاعصابیم، عیبی نداره؟
باز خندید.
سر چهارراه گفتم رفتی خونه حتماً بابات رو بغل کن.
گفت آخه اعصاب نداره،
گفتم بگو دایی
حمید گفته سفت بغلت کنم.
گفت باشه.
بعد گفت بغلت کنم دایی؟
گفتم هر وقت برام زندایی پیدا کردی بعد.
باز خندید. از اون خندهها که داییها رو بیچاره میکنه.
وایسادم نگاه کردم به رفتنش.
ریزه و رها؛
یه جوجهی سرخوش بود انگار که اولین رقصش تو خنکای پاییز رو تجربه میکنه.
موهاش، قهوهای و بلند، پشت سرش تو هوا سرگردون.
عابرا مست تماشاش.
کاش بدونه چه انکار زیباییه برای مرگ و سیاهی.
کاش بدونه داییش چقدر دوستش داره.
کاش بدونن چقدر دوستشون داریم.
کاش بدونن خورشیدهای کوچولوی قشنگ عمر ما شدن.
رسیدم خونه و گذاشتم یاد خندهی زیبای اون دخترک
مغز و بغضم رو از تلخی مرگ و کشتار پاک کنه.
خوب شد اسمت رو نپرسیدم بچه،
حالا به هر اسمی دلم بخواد دوستت دارم...
#حمید_سلیمی 🌹@GreenShadows6