زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خستهی پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بیتپش خاک میگرفت.
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانیی لال
میان دودهی افشانِ شب شبح میشد.
میان درهم هذیان من، دو شعلهی سبز
نشست
به روی شیشهی تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست.
تمام پنجرهی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشماش کبوتر دل من
قلمرویی ز برهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او میسوخت.
ز روی پنجرهی من
خیال او پَر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
#یدالله_رویایی