در آفتاب، در قلمرو غدر ایستاده ای
بر آستانه ی آن قلعه ی قدیمی متروک
دوری
دور، دور
و من نمیتوانم
از چشم های باکرهات برگی بردارم
و روی زخم کاری پهلویم بگذارم
دوری، بر آستانه ی قلعه
و جادهای که پیش پای تو خوابیده
در آفتاب تند، تپیدن بی آزرمی دارد
(باز است و پاک
اما نهاد نامیمونش
آراسته به مینهائی نامرئی است
و بوته های شعبده گردش روئیده است)
دوری...در آفتاب
باید به سایهسار بیایی
و برگ چشم باکرهات را
بر داغ های من بکشانی
باید به سایهسار بیایی، اما
از راه باز و داغ بی آزرم، نه
کوه بلند "باغ سوخته" را دور بزن
-آتشفشان خاموش را هم -
وز دره های خالی بیسایه
تا این پناه ایمن، این بیدهای سبز مجنون بلغز
در سایهسار بیشهی غمناک عصر...
من آب را پرستش کردم
من باد را
و خاک را
و التهاب نامم معنای آتش است
بگذار بمب های نامرئی
در زیر بال شعبده و غدر جوجه کنند
بگذار نارنجک های پنهان
از غصه بترکند
و دوزخ مهیب لهیب و دود را
به خانه های یکدیگر جاری کنند
ما عشق را در این طرف خورشید
در سایهسار ایمن این بیدهای سبز گذر میدهیم
و تا طلوع ماه وهمانگیز
آوازهای شوریدهوار میخوانیم
و بعدها... که خسته شدیم
چاقوی تیزی
و کنده ی تناور گردوئی خواهیم یافت
و تابوتی یگانه از تنهی سرو.
...
باید به سایهسار بیائی
#منوچهر_آتشی