در اعماق جنگل
که پرتوهای خورشید جانبخش صبحگاهی
از دریچه گان شاخه ها
بر سوزنی برگان خشک قهوه ای ؛
و بر کاج های مخروطی روی زمین می تابند
دو دلداده کنار هم
چه عاشقانه پیچیده اند بهم
در آن هنگام ؛
که به نمای کاملیایی تو می نگرم
چه دلناک است زرق و برق نور
بر سفیدفامی ناز رخت
آهسته می برم شیارهای سر انگشتانم را
به آشیانه ی صورتی فام لبت
قلب من ، ای وجودم
دلت را بسپار به امیدواری روزهای روشن
اشکت را به دیار بیگانه
غمت را به دوردست ترین نقطه
من که خودم عالمی از رنجم
در خودم می ریزم
لبخند را به زیبایی رویت بوسه می زنم
می دانم به چه می اندیشی
به روزگار ، به سنگ اندازان مسیر ، بگذریم
زندگی در همین لحظه ، که در اجرای کائنات است
شوق را به باران نفس هامان
و طراوت که بر گل عشق،مان هست ؛
آیا معنا نیست؟
من به معنای عشق تو اعتقادی جاودانه دارم
به هر دم و بازدم ، روحم ؛
به روح تو پیوند دارد
قلب من ، ای وجودم
غمگین مباش
تا ابد دوستت دارم .
#محمد_پاییزان