یه روز داشتیم با ماشین تو خیابون می رفتیم سر یه چراغ قرمز ...
🚙🚦پیرمرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود...
💐منوچهر داشت از برنامه ها و کارهایی که داشتیم می گفت...
🙄ولی من حواسم به پیرمردِ بود...
منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست...
☹️نگاهم و دنبال کرده بود و فکر کرده بود دارم به گل ها نگاه می کنم...
🌹💐توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس میشه...
😟☹️نگاه کردم دیدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام..
😍🙃🙂همه گل های پیرمرد و یه جا خریده بود ...
💐❤توی ماشین بغلی یه آقا و خانم بودن...
🚗خانمه خیلی بد حجاب بود
😤به شوهرش گفت:
خاک بر سرتــــ ....!!!
😡این حزب اللهی ها رو ببین همه چیزشون درسته
✌️😎منوچهر یه شاخه
🌹 برداشت و پرسید : اجازه هست؟؟
گفتم : آره
داد به اون آقاهه و گفت:
این و بدین به اون خواهرمون...!
👩اولین کاری که اون خانمه کرد این بود:
رژ لبش و پاک کرد...
روسریشو کشید جلو...
.
.
.
#جانباز_شهید_سید_منوچهر_مدق#مذهبی_ها_عاشق_ترند🌸 @banooo_salam 🌸