مرگ آیینهی تکثر بود؛ نوبهنو زاده میشد و میمرد
فصلها را زمان ورق میزد، زندگی را به ناکجا میبرد
چارسو انقلاب هستی بود؛ من در اندیشهی عدم بودم
در حدوث ازل به سمت ابد، آشنایی پر از قِدَم بودم
روح عاشق دمیده شد در من؛ بعد از آن زندگی فراوان شد
رنج هستی به گردنم افتاد؛ جسم بیجان من پر از جان شد
فصلِ آغاز بیسرانجامِ، یک نفَس نه! هزار نفسِ نفیس
روح عصیان زبانه زد آنگاه، سرکشی کرد سجدهی ابلیس
گندم از خاک من شکوفا شد؛ خوشهخوشه گناه میخوردم
سیب در دامن هوس رقصید؛ من زمین را به ارث میبردم
ریشههایم در آسمانها بود؛ شاخههایم پر از پر پرواز
کاش میشد دوباره برگردم؛ بروم تا به لحظهی آغاز
من تنی بودم از هزاران تن؛ مانده تنها میانِ تنهایان
میروم سالها به سمت خودم، جاده در جادههای بیپایان
من سفر کردم از خودم به خودم؛ رد این راه مانده بر پایم
حال اینجا نشسته در دیروز، در تماشای صبح فردایم . . .
#فاطمه_مظفری 1403/6/24
@dorde_dard