📚داستان های جالب وجذاب📚

#ادامه_دارد
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
852
ссылки
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
К первому сообщению
هم سفر دردها. 🔹 قسمت_اول

༻‌بِسم‌ِاللهِ الرَّحمان‌ِالرَّحیم༺‌‌‌

الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...السلام علیکم و رحمت الله و برکاته ✍🏼من آسیه ۲۳ سال دارم... سرگذشت زندگی خود را به سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه امیدی باشد برای نا_امیدان.... در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل نماز و روزه بودند و آدم‌های ساده و معمولی و چهار برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛ خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ، دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی باغیرت بود و خیلی به دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای بلند و گشاد بپوشم... 10 سالم بود منو تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاه‌گاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم یوسف با_اخلاق و زیبا و ورزشکار بود... تا 11 سالگی نمی‌دانستم غم و درد و رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم بدترین نوع سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو می‌دیدم وقتی بخاطر شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو... ✍🏼 یک ماه بعد از بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر می‌کشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچ‌کس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش شکسته در زانوش هم کیست استخوان داره باید جراحی بشه... عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی می‌کردم ؛ می‌گفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار می‌کردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید پیوند استخوان بزنی چون کیست استخوان داری... 😔رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی می‌کشیدم پدر و مادرم فقط اشک می‌ریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه می‌گفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر می‌شد و درد کشیدناش رو می‌دیدم ؛ بچه بودم و نمی‌دانستم که سرطان یک بیماری کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه می‌گفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمی‌کردم‌؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند... 😔بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم وفات یافت و من معنی مرگ رو فهمیدم معنی غم ، دوری عزیز و.. با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم ورشکست بشه و مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت... دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمی‌تونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به تومور شده و سرطان داره باید جراحی بشه... 🔹بازم عمل جراحی کردم دیگه نمی‌تونستم مدرسه برم عصا داشتم و خونواده‌م روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث می‌کردم چادر می‌پوشیدم با_حجاب بودم به مهمونی های مختلط نمی‌رفتم و اگر هم می‌رفتم تنهایی در اتاقی می‌نشستم و همیشه می‌گفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو دل_مرده می‌دونستن می‌گفتن این کارای تو برای پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر... 💔اوایل خیلی اذیت می‌شدم اقوام میگفتن حاجی_خانم و مسخره می‌کردن ؛ اما تنها چیزی که به من آرامش می‌داد حرف زدن با الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد می‌شد محبت الله و دینش در قلب و روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر می‌شد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار می‌رفت امتحان می‌کردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث می‌خواندم... به یادگیری تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و می‌گفتم من مثل شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی

🕊 قسمت ششم

پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: “دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!”

و من مغرور و مصمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم:
“حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!”

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود.

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم.

سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم.

نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم و چشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند.


#ادامه_دارد ...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b