https://t.center/ckateratjanbaktegan#چهل_سال_شکنجه#من_هم_شکنجه_شدمداستان
شکنجه دختری به نام شکر محمد زاده
از کتاب همبندی اش هنگامه اخوان –چشم درچشم هیولا
“ﺷﮑﺮ“ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ درﮔﻮﻫﺮدﺷﺖ ﺑﻮدﯾﻢ وﯾﮏروز۴۰ ﻧﻔـﺮ از ﻣـﺎ را ﺟـﺪا ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻪاﯾﻦﺟﺎ آوردﻧﺪ(زندانی قزلحصار) . آﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻣﺴﺨﺮﮔﯽ و ﻟﻮدﮔﯽﻣﯽﮔﻔﺘ ﻨـﺪ: ﻣـﯽ ﺧـﻮاﻫﯿﻢ ﯾﮏ آزﻣﺎﯾﺶ ﻋﻠﻤﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ وﺷﻤﺎ ﻣﻮش آزﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻫﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ . ﻣﺎ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎز ﻣﯽﺧﻮاﻫﻨﺪ ﯾﮏ ﺑﻼﯾﯽﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎن ﺑﯿﺎورﻧﺪ، اما ﻧﻤﯽداﻧﺴﯿﺘﻢ ﻣﻮﺿﻮع ﭼﯿـﺴﺖ. ﻣـﺎ را روزﻫﺎ ﺑﺪون آب و ﻏﺬا ﺳﺮﭘﺎ ﻧﮕﻪﻣﯽداﺷﺘﻨﺪ ۶ روز ﺧﻮدم ﺗﺎ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﺴﺎﺑﺶ را ﻧﮕﻪ دارم ﮐﻪ ﺳﺮﭘﺎ ﺑﻮدم، وﻟﯽ ﺑﻌﺪ دﯾﮕﺮ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻪ ﺷﺪ .ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻬﺎ اﯾـﺴﺘﺎدن ﺑﯿﻬﻮش ﻣﯽﺷﺪﯾﻢ و ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﻣﯽ اﻓﺘﺎدﯾﻢ اﻣﺎ ﺑﺎ ﮐﺘﮏ ﺑﯿﺪارﻣﺎن ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و دوﺑﺎره ﺳﺮﭘﺎﯾﻤﺎن ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ . ﮔﺎﻫﯽﻫﺮ ﭼـﻪ ﮐﺘـﮏ ﻣـﯽزدﻧـﺪ ﻧﻔـﺮ ﺑـﻪ ﻫـﻮش ﻧﻤـﯽ آﻣـﺪ آن وﻗﺖ وﻟﺶﻣﯽﮐﺮد ﻧـﺪ ﺗـﺎ ﺧـﻮدش ﺑـﻪ ﻫـﻮش ﺑﯿﺎﯾـﺪ و دوﺑـﺎره … دوﺑـﺎره ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﭼﻪﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ را ” ﺑﻪ “ واﺣﺪ ﻣﺴﮑﻮﻧﯽ بردند.
ﻣﺎ ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﭼﺸﻢ بند داﺷﺘﯿﻢ در آنﺟﺎﺷﮑﻨﺠﻪ ﻫﺎ شروع شد .ﺑﻪ ﻣـﺎ ﻣـﯽﮔﻔﺘﻨـﺪ ﺷﻤﺎ ﺳﮓ ﻫـﺴﺘﯿﺪ ﯾـﺎ ﺧـﺮ ﻫـﺴﺘﯿﺪ و ﻣـﺎ را وادار ﻣـﯽﮐﺮد ﻧﺪﮐـﻪ اﯾـﻦ را ﺑـﻪزﺑـﺎن ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ وﻗﺘﯽ زﯾﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪﻣﯽﮔﻔﺘﯿﻢ ﺧﺮ ﻫﺴﺘﻢ! ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺧﺮ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺮﻋﺮ ﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻮاری ﺑﺪﻫﯽ و ﺳﻮار ﻣﺎ ﻣـﯽ ﺷـﺪ ﻧﺪ
ﮐﻪ آﻧﻬﺎ را ﺣﻤﻞ ﮐﻨﯿﻢ .و ﺑﻌﺪ ﻣﯽﮔﻔﺘ ﻨﺪ ﻫﺰار ﺑـﺎر ﺑﻨـﻮﯾﺲ ﻣـﻦ ﺧـﺮﻫـﺴﺘﻢ! ﺑﻌـﺪ ﻣﯽ و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﺎﻻ دوﻫﺰار ﺑﺎر ﺑﻨﻮﯾﺲ ....
و “ﺷﮑﺮ” دراﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﮐـﻪ ﺗﻤـﺎم ﺷﺨـﺼﯿﺘﺶ ﻟـﻪ ﺷـﺪه و ﻫﻤـﻪ ﭼﯿﺰش را از دﺳﺖ داده باشد اﺷﮑﻬﺎش ﺳﺮازﯾﺮﻣﯽﺷﺪ و ﺑﻪﻓﮑﺮ ﻓﺮو ﻣﯽرﻓﺖ. ﯾﺎدم آﻣﺪ ﮐﻪ در قرنطینه “رﮐﺴﺎﻧﺎ” ﻫﻢ راهﻣﯽرﻓﺖ و ﻣﺜﻞ آدﻣﻬﺎی ﻣﺴﺦ ﺷﺪه ﺗﮑﺮار ﻣﯽﮐﺮد : ﻣﻦ ﺳﮓ ﻫﺴﺘﻢ ! ﻣﻦ ﺳﮓ ﻫﺴﺘﻢ ! و اﺷﮏ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ وﻣﻦ دﻧﺒﺎل ﻣﻨﺸﺄ اﯾﻦ ﺣﺮف ﺑﻮدم .
“ﺷﮑﺮ” ﮔﺎﻫﯽ وﻗﺘﯽ از واحدهای مسکونی می گفت من دیگر نمی توانستم ادامه اش را بشنوم و تعادلم بهم می خورد. خدایا اینها با انسان چه می کنند؟ کی اینها را باور میکند؟
شکر گاهی که درحال وهوای خودش بود این شعر را زمزمه می کرد؛
سجاده نشین باوقاری بودم بازیچه کودکانم کردی
⭐⭐⭐✊🔥https://t.center/ckateratjanbaktegan