باید ضربات کابل تا اعماق جانت رسوخ کرده باشد و مغزت تیر کشیده باشد و ستارهای درون جمجمهات سو سو زده باشد تا بفهمی کابل چیست و درد چیست و تا ته اعماق جان سوختن یعنی چی. باید ساعتها از مچ دست آویزان باشی و روی دو شست پایت به زمین تکیه داده باشی و چپ و راست ضربات کابل بر کمرت، سرت، گردنت خورده باشی تا بفهمی بیهوشی از درد چیست، باید کف پایت سوراخ شده باشد و گوشتش با خون لزجشده بیرون زده باشد و نتوانی راه بروی و چهار دست و پا در حالی که با هر تکان جانت با یک آه بیرون میآید تا حس کنی معنای غریب درد جسمانی را در نابترین شکلش. همهی اینها به کنار، آن ترس و رعب مضاعف که هرگاه کلیدی بر قفل در میچرخد و دستگیرهی در باز میشود و برای بازجویی محدد فرایت میخوانند کشیده باشی تا حس انتظار را برای لهشدن با تمام وجودت دریابی. باید ساعتها در سلولت راه رفته باشی و ناگاه صدای نعرهای که نمیدانی چیست شنیده باشی و تمام تارهای وجودت از هم بگسلد تا معنای عبور نافذ درد را از نسجت حس کنی و ناتوانیات را به زاری بنشینی. همه اینها به کنار، شهامت میخواهد، جسارت میخواهد و دلی چون شیر میخواهد که بتوانی چشم در چشم شکنجهگرت بدوزی و با صدایی رسا بگویی شکنجهام دادی. چاک چاکم کردید. و نترسی