#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣#قسمت_نود_و_پنجم5⃣
9⃣#فصل_دوم✌️_ لیلی؟ لیلی جان؟
_ جانم؟
_ صبر کن میرسونمت.
_ نه خودم میرم تو به کارت برس.
_منشی زنگ زد گفت مراجع دیرتر میاد. صبر کن خانمم.
سوئیچ ماشینش را برداشت و با لیلی از خانه خارج شد. داخل ماشین هم هوا سرده بود. روزهای آخر تابستان بود و هوا رو به سردی می رفت. لیلی به دستانش ها می کرد تا گرم شود.
_ نمی رفتی خب کلاستو عزیزم. می موندی خونه هوا سرده سرما می خوری.
_ نه من خوبم. فقط زود برو این استاده گیره.
مرتضی خندید و گفت: قیامی؟
_ وای آره مرتضی. باهاش داشتی واحد؟
_ آره بابا دق مرگمون کرد. آخرشم به زور نمره داد. هنوزم سر آن تایم بودن گیر میده. بابا این دیگه کیه؟!
_ ولش کن مرتضی بخاری و زیاد کن.
_ چشم خانم.
بخاری را زیاد تر کرد و نگاهش ناخودآگاه به دست راست لیلی افتاد که انگشتر زیبایش در انگشت وسط خود نمایی می کرد. لبخندی به لبش آمد و با ذوق گفت: با این چادر و انگشترت عجیب زهرایی شدی!
لیلی خندید و به انگشترش نگاه کرد. لحظه به لحظه بیشتر عاشقش میشد.
_همین جا پیاده میشم.
_ عه چرا بزار تا دم دانشگاه ببرمت.
_ نه کلاسم به این در نزدیکه.
_ چشم.
ماشین را نگه داشت و گفت: مواظب خودت باش.
_ چشم عزیزم تو هم همین طور.
_ خداحافظ خانمم.
لیلی پیاده شد و از پشت شیشه خداحافظی کرد. تا وقتی که لیلی از دیدش غیب شد، همان جا ماند و تا خواست ماشین را روشن کند کسی به شیشه کوبید و سریع سوار ماشین شد.
_ سلام.
مرتضی با تعجب به شهرزادی که روبرویش نشسته بود و با بی حیایی به چشمانش را زده بود نگریست و گفت: بفرمایین؟
_ کارت دارم؟
مرتضی با عصبانیت گفت: مگه من پسر خاله شمام؟ که اینطور بی اجازه و راحت سوار ماشینم شدید و آنقدر صمیمی حرف میزنین؟
_ آقا مرتضی باهات کار واجب دارم از این جا یکم دور شو. خواهش می کنم.
_ بفرمایین پایین خانم.
_ خواهش کردم.
مرتضی عصبی شد و گفت: گفتم پایین..
_نمی رم تا حرفم و نزنم.
مرتضی کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمی آن طرف تر به درختی تکیه داد و آهی کشید که از دهنش بخار بلند شد. شهرزاد بی نتیجه پیاده شد و کنار مرتضی رفت.
دانشگاه خلوت بود و کسی آن اطراف نبود.
_ ببینین آقا مرتضی می خوام بگم که من با ارشا هیچ نسبتی نداشتم و اصلا نمی شناختمش.
مرتضی پوزخندی زد و گفت: جالبه آدم اسم کسی رو که نمی شناسه رو بدونه.
برگشت سمت ماشینش که صدای شهرزاد را شنید.
_ پس بزار این و بگم بعد برو.
شاید بگی پررو و وقیحم اما کار من از این حرفا گذشته آقا مرتضی..
من اگه کلاس های عکاسی میرم
اگه رشته ی عکاسی رو انتخاب کردم
این همه تلاش کردنا
فقط واسه اینه که تو رو حرفه ای
به تصویر بکشم..
مهارت خودمو نشون بدم
که بهترین عکس ها رو از تو بگیرم
دیدی میگن طرف خودش از عکساش بهتره ، بد عکسه و فلان..
من میخوام یه جوری از تو عکس بگیرم که همه تو این بمونن که خودت بهتری یا عکسات
لقب بد عکس بودن که نباید مال تو باشه..
تو وقتی حسِ عکاس بودنو واسه من زنده کردی
ته تهه این درجا زدن های من
واسه عکاس شدن!
تو باید باشی ،
بهترین مدل واسه چشمِ من
بهترین سوژه واسه لنزِ دوربین من
ته این تلاش کردنا خیلی مهمه
که تو باید باشی ...
#نویسنده_زهرا_بانو🌈#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃