🌺

#قسمت_نود
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@chAdorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ #رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_نهم99⃣
#فصل_دوم✌️


_ آقای دکتر چیشد؟ خانومم سالمه؟

_ دقیقا حدسی که می زدم درست بود.

_ چه حدسی؟ توروخدا بگین به من دارم نگران میشم.

_ یه خبر خوبه یه خبر تقریبا بد.

_ حاضرم بگین آقای دکتر.

دکتر باز نگاهی به جواب آزمایش ها انداخت و گفت: خبر خوب این که خانوم شما بارداره و باید به شدت تحت مراقبت باشه. خبر بد این که بخاطر اتفاقی که برای ایشون افتاده و اون جنازه رو دیده، تحت تاثیر قرار گرفته و برای همین هیچکدوم از علائم بارداری در ایشون رخ نداده. اون ترس و وحشت و دیدن اون جنازه و تکرار بارها و بارها در ذهنش ایشون رو شوکه کرده. همین هم باعث شده هم مادر استرس داشته باشه و بتونه بچه رو قبول کنه در رحم و هم این که اگر ادامه پیدا کنه جنین هم تاثیر میگیره و بعد از به دنیا اومدن کم کم رفتار های خاصی ازش سر میزنه.

مرتضی که هنوز شوک زده بود و نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت، گفت: فقط بگین.. فقط بگین چیکار کنم آقای دکتر که خانومم برگرده به حالت قبلیش؟

_ من یک سری دارو نوشتم تو نسخه ایشون که حتما تهیه کنین و یا در غذاشون و یا به بهانه غلظت خون و از این قبیل بهانه ها به خوردشون بدین.
مورد دوم به این موضوع باید دقت کنید که خانوم اون تحت هیچ شرایطی نفهمه که با این وضعیت بارداره و مثل همه خانوما خودش با علائمی مثل حالت تهوع و رنگ پریدگی و حساسیت به غذا بفهمه که بارداره.

_چشم آقای دکتر.

_ و مورد سوم این که حتما باید سفر برین یا اگر میتونین هر روز ببریدشون بیرون و سعی کنین کم‌کم اون صحنه رو از ذهنشون پاک کنین.

_ بازم چشم.

_ انشالله که نتیجه بگیرین.

_ به امید خدا حتما. بازم ممنونم ازتون آقای دکتر. خیلی لطف کردین.

_ این چه حرفیه جوون؟ تو هم مثل پسر من. مراقب خودت و خانومت باش.

_ چشم. با اجازتون خداحافظ.

دارو ها را گرفت و در راه برگشت به لیلی زنگ زد و گفت که حاضر شود تا او را به سینما ببرد. شاد ترین فیلم را انتخاب کرد و آن شب را با لیلی حسابی خوش گذراند.

_ بریم آبمیوه بخوریم؟

_ آره مرتضی من عاشق شیرموزم.

_ چشم خانم جان.

خودش به تنهایی برای سفارش رفت و همان جا قرصی که باید کمی خورد را در شیر موزش حل کرد.
آخرشب لیلی با آرامش خوابید و این کور سوی امیدی برای مرتضی بود. از این که قرار است پدر بشود خیلی خوشحال بود اما فعلا سلامت لیلی برای او مهم ترین چیز بود.
صبح زود به خانواده خودش و خانواده لیلی زنگ زد و به همه قضیه را گفت. از آن ها درخواست کرد که لیلی را تنها نگذارند.
وقتی به دفتر رفت خیالش راحت بود که مادر لیلی به خانه آن ها می آید و مراقب هست که به چیز های بدی فکر نکند. مرتضی این روزها سرش شلوغ بود و وقت مسافرت نداشت مگر نه خودش دلش برای دریا رفتن پر می زد.مجبور بود هرشب و هرشب خاطره ای خوش با همسرش بسازد و نگذارد لحظه ای به چیزهای بد فکر کند. دو هفته ای گذشته بود و لیلی که حسابی به این گردش ها عادت کرده بود، داشت برای شبی هیجان انگیز دیگر آماده می‌شد که ناگهان سرگیجه گرفت و مرتضی به سمتش دوید.

_حالت خوبه عزیزم؟

_ آره خوبم سرم یکم گیج رفت.

و مرتضی خوشحال شد که اولین علائم، بروز داده بود و لیلی از این که مرتضی لبخند بر لب داشت متعجب شد.

_ چرا می خندی؟

_ آخه یاد یک خاطره خنده دار افتادم.

_ چی؟

_ بشین برات تعریف کنم.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_ششم89⃣
#فصل_دوم✌️


مرتضی حرف آخرش را زد و رفت.

_ من میرم اما بدون خدا هیچوقت بنده هاش و تنها نمی‌زاره و همیشه هواشون و داره. چه تو شادی و چه تو غم. فقط کافیه باورش داشته باشی مگر نه.. عاقبت تو هم میشه مثل شهرزاد که بدون توبه و بخشیدن گناهاش از این دنیا رفت. حواست باشه ارشا این و من نمی گم. خدا میگه.

وقتی رفت ارشا هم دیگر نماند و به سمت بیمارستانی که شهرزاد را آن جا برده بودند رفت.
مرتضی که سوار ماشین شد، لیلی پرسید: چی شد؟

_ هیچی.

_ عه چی چی و هیچی مرتضی؟ میگم چی گفت؟

_ گفت.. ازم دور شو. هم تو هم زنت هم خدات. فقط انگار فقط خدای منه..

_ حق بده مرتضی اون الان حالش بده گرمه نمی فهمه چی میگه. تو که نمی خوای ترکش کنی؟ هان؟

_ ببین عزیزم الان وقت این حرفا نیست. بریم تو رو بزارم خونه مامانت خودمم برم دفتر کار دارم.

_ چرا خونه مامانم؟

_ چون تنها نباشی بهتره.

آن شب لیلی خانه مادرش ماند و مرتضی هم به آن جا آمد‌. تا یک مدت طولانی خبری از ارشا نبود. عموی مرتضی هم از او خبری نداشت. می گفت بود و نبود ارشا برایم فرقی ندارد. شهرزاد را خاک کرده بودند و سر مزارش فقط مادرش بود که گریه و شیون می کرد و از بی کسی و تنهایی دخترش می نالید.

لیلی زود از مراسم برگشت و به علت سردردی که گرفته بود شب را زود خوابید. اما همش خواب های پریشان و مبهم می دید. نصف شب از خواب بر می خواست و مرتضی را هم می ترساند. اوایل مرتضی فکر می کرد یک امر عادی است اما بعد از زیاد شدن این اتفاق مجبور شد به پزشک متخصص مراجعه کند. از حالات لیلی که برای دکتر تعریف کرد، دکتر گفت: یک احتمال میدم اما مطمئنم نیستم.

_ خب... چیکار کنم؟ چه احتمالی آقای دکتر؟

_ شما لطف کن خانومت و بیار یه سر پیش من تا یه آزمایش کوچیکه ازش بگیرم.

_ خب به چه بهانه ای؟ چجوری؟ نمی خواهم بفهمه.

_ اوم خب بگو می خوان ازت خون بگیرم ببینن آنفولانزا گرفتی یا نه؟ آخه بیماری شایعی شده. بگو برای امنیت و جلوگیری خودمم گرفتم اگه باور نکرد مجبوریم از دوتاییتون خون بگیریم. مشکلی که نداری؟

مرتضی سرش را تکان داد و گفت: اصلا خوشحالم میشم.

_ خلیخب پس فردا ساعت۴ براتون نوبت میزارم.

_ حتما خدمتتون میرسیم. ممنون آقای دکتر خداحافظ.

به خانه که رسید موقع شام این قضیه دکتر و آزمایش را مطرح کرد و برخلاف تصورش لیلی به راحتی قبول کرد. مدتی بود که زنگ پریده لیلی اذیتش می کرد. روز بعد با هم به آزمایشگاه رفتند و آزمایش دادند. برای جوابش گفتند فردا حاضر می شود.

مرتضی با خیال راحت آن شب را خوابید. انگار منتظر یک نوید تازه بود.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_هفتم79⃣
#فصل_دوم✌️


لیلی دوید سمت آمبولانس و شهرزاد را دید که روی بارانکارد به داخل آمبولانس برده می شود. اشک، چشمانش را پر کرده بود. نگاهش به ارشا افتاده که شوکه شده بود و گوشه ای ایستاده بود. آن دو خیلی آزارش داده بودند اما دلش به غم هیچ کدامشان رضا نبود.
آمبولانس که رفت، مردم پراکنده شدند. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و با مرتضی تماس گرفت.

_ سلام جان دل. چطوری؟

_ سلام مرتضی. خوبم تو خوبی؟ کجایی؟ میای دنبالم؟

_ چرا صدات این جوریه خانم؟ چیزی شده؟

_ تو بیا دنبالم می فهمی چی شده.

_ چشم وایسا جلو دانشگاه اومدم.

لیلی منتظر مرتضی ماند. صورت غرق در خون شهرزاد همش جلوی چشمش بود. دستان سرد و بی روح و بدن لمسش که توسط دو خانم به روی بارانکارد قرار می گرفت، از ذهنش لحظه ای پاک نمی شد.
ارشا همان جا ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.

مرتضی رسید و با دیدن ارشا خواست پیاده شود و سرش داد بزند که لیلی گفت: مرتضی؟

_ چیه؟

_ حالش خوب نیست.

_ بمنچه من باید بهش بفهمونم که دیگه دور و اطراف تو نپلکه.

مرتضی باز سمت ارشا رفت که ایندفعه لیلی صدایش را بالا تر برد.

_ مرتضی مگه با تو نیستم؟


_ چیه؟ چی می گی؟

برگشت سمت لیلی. لیلی با آرامش گفت: دو دقیقه به حرفای من گوش بده بعد هر کار خواستی بکن.

_ خب بگو.

_ شهرزاد.. شهرزاد..

_ حساب اونم صبح گذاشتم کف دستش.

لیلی عصبی شد و گفت: شهرزاد تصادف کرد بردنش بیمارستان. فکر کنم.. دیگه.. نتونه نفس بکشه.

بغضش را خورد و سوار ماشین شد. مرتضی با حیرت نگاهی به ارشا انداخت و سوار شد.

_ چرا لیلی؟ چجوری؟ اصلا چرا یهویی؟

_ صدای لاستیک چرخ که اومد همه از کلاس زدن بیرون. اومدیم دیدیم آمبولانس اومده و.. همه جمع شدن. رفتم جلو دیدم شهرزاده.
صورتش پر خون بود مرتضی. دستان لمس بود، انگار که.. روحش رفته بود.

بغضش ترکید و گریه کرد. مرتضی باز نگاهی به ارشا انداخت که لیلی گفت: می بینی حالشو؟ از وقتی بردنش همین طوری همون جا وایستاده تکون نمی خوره.

_ الله اکبر! چی شد یه دفعه خدایا!؟

_ تو که.. نفرینشون نکرده بودی مرتضی؟

_ نه اصلا.

لیلی اشک هایش را پاک کرد و گفت: مرتضی؟ برو پیشش. خیلی حالش بده.

با این که دل خوشی از او نداشت اما مرگ شوخی بردار نبود. از این حال ارشا هم می توانست بفهمد به شهرزاد علاقه داشته. از ماشین پیاده شد و به سمت ارشا رفت. دستی روی شانه اش گذاشت و سلام کرد.

جوابی نشنید.

_ چرا نرفتی بیمارستان؟

_ اون دیگه برنمی گرده.

_ از کجا میدونی؟ انقدر تصادفی بوده که برگشته و..

_ اما شهرزاد برنمی گرده.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: دوسش داشتی؟

_ قبل این که ماشین بزنه بهش، گفتم که دوسش دارم.

با حالت تاسف باری، ارشا را در آغوش گرفت و گفت: متاسفم ارشا. واقعا متاسفم. دعا میکنم خوب بشه.

ارشا هیچ حرکتی به خودش نمی داد. همان طور که ایستاده بود گفت: دعا نکن خوب نمیشه. تو و خدات هیچ کاری نمی تونین بکنین. فقط ازم دور شین. تا جایی که می تونین هم تو هم زنت هم خدای بالا سرت ازم دور بشین و کاری به کارم نداشته باشین. من همیشه انقدر آروم نیستم. اونم بعد مرگ شهرزاد.

_ ارشا کفر نگو. خدا همیشه هوات و داشته و بازم داره. چرا باورش نداری؟ چرا قبول نمی کنی که...

_ برو مرتضی تا یه بلایی سرت نیاوردم. فقط برو.



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_ششم69⃣
#فصل_دوم✌️

مرتضی برگشت و باعصبانیت گفت: متاسفم واسه شخصیت شما که باعث شده خودتون رو جلو یک پسر اونم کسی که ازدواج کرده اینهمه کوچیک کنین.
من زن دارم. زنم و خیلیم دوست دارم. آنقدری دوسش دارم که دخترای دیگه به چشمم هم نمیان. پس پات و از زندگیم بکش بیرون. آسمونم بیاد زمین، زمین بره آسمون من یک تار موی گندیده لیلی رو با هزار تا دختر دیگه عوض نمی کنم. پس اینو بکن تو گوشت.
خیلی جدیم. جدی تر از همیشه.. پس حرفم و آویزه گوشت کن و دور و بر من و خانومم نپلک. حالا هم برو دیگه نمی خوام ببینمت. به اون ارشا خان هم بگو نقشه ات نگرفت. من و خانومم روز به روز بیشتر عاشق هم میشیم.
نه تو نه ارشا و نه هیچکس دیگه هم نمی دونه بینمون فاصله بندازه.
اگر دفعه دیگه تو یا ارشا رو ببینم با این زبون باهاشون حرف نمی زنم. زبون بعدیم پلیس و دادگاهه.

در ماشین را باز کرد که شهرزاد گفت: به چه جرمی؟ به جرم عشق؟

_ نه به جرم مردم آزاری و مزاحمت.

سوار ماشینش شد و با سرعت حرکت کرد. شهرزاد تیر آخر را زده بود و منتظر ارشا بود.

_ ارشا؟ بیا اینجام.

ارشا سمت شهرزاد دوید و گفت: سلام. اینجا چیکار می کنی؟

_ اومدم تیر آخر و بزنم. تو چی کار کردی؟

ارشا هوفی کشید و گفت: تو کلاسه.

_ پس خبرش و بده.

_ باشه حتما. میری خونه؟

_ آره جایی و ندارم. میرم پی بدبختیم. مواظب خودت باش.

شهرزاد پشت گرداند تا سمت ماشینش برود که ارشا گفت: دوست دارم شهرزاد..

شهرزاد بدون آن که برگردد از خیابان رد شد اما حواسش به حرف های ارشا بود و ماشینی که به او هر لحظه نزدیک تر می شد را ندید.
در لحظه آخر صدای بلند داد زدن ارشا را شنید که می گفت: شهرزاد!؟

چشمانش را که باز کرد در باغی بزرگ بود که حتی خوابش را هم نمی دید. یک باغ بزرگ و سر سبز که بوی جوی آب و سبزی تازه مشامش را قلقلک می داد.
با لذت بویی کشید و ناگهان برایش سوالی پیش آمد: من کجام؟

پیرزنی سپید مو که از کنار جوی آب می آمد، رو کرد به شهرزاد و گفت: باغ منه. تو اومدی این جا که پاک بشی.

_ پاک بشم؟ از چی؟

_ از گناها و بدیایی که کردی.

_ نمی فهمم منظورتو.

_ یکم بگذره خوب درک می کنی. تو الان روحت در ارایه باید پاک و طاهر بشی تا بتونی وارد بهشت برین بشی.

شهرزاد ترسید. با بغض گفت: تو.. کی هستی؟ من.. من مردم؟

_ مگه خبر نداری؟ همون وقتی که تصادف کردی روحت و آوردن اینجا برای تذکیه.

_ روحم؟ نه نه.. من نمردم. من هنوز زنده ام. نفس می کشم نگاه کن.

به صدایی که همه جا را پر کرده بود گوش داد و وحشت سر تا سر وجودش را فرا گرفت.

"همچنين از كافران و تبهكاران نقل مي كند كه چون مرگشان فرا می رسد،آرزو می كنند كه ای كاش به دنيا بر می گشتيم و اعمال صالح انجام می داديم، ولی آرزوی آنها بر آورده نمی شود."



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_پنجم59⃣
#فصل_دوم✌️


_ لیلی؟ لیلی جان؟

_ جانم؟

_ صبر کن میرسونمت.


_ نه خودم میرم تو به کارت برس.

_منشی زنگ زد گفت مراجع دیرتر میاد. صبر کن خانمم.

سوئیچ ماشینش را برداشت و با لیلی از خانه خارج شد. داخل ماشین هم هوا سرده بود. روزهای آخر تابستان بود و هوا رو به سردی می رفت. لیلی به دستانش ها می کرد تا گرم شود.

_ نمی رفتی خب کلاستو عزیزم. می موندی خونه هوا سرده سرما می خوری.

_ نه من خوبم. فقط زود برو این استاده گیره.

مرتضی خندید و گفت: قیامی؟

_ وای آره مرتضی. باهاش داشتی واحد؟

_ آره بابا دق مرگمون کرد. آخرشم به زور نمره داد. هنوزم سر آن تایم بودن گیر میده. بابا این دیگه کیه؟!

_ ولش کن مرتضی بخاری و زیاد کن.

_ چشم خانم.

بخاری را زیاد تر کرد و نگاهش ناخودآگاه به دست راست لیلی افتاد که انگشتر زیبایش در انگشت وسط خود نمایی می کرد. لبخندی به لبش آمد و با ذوق گفت: با این چادر و انگشترت عجیب زهرایی شدی!

لیلی خندید و به انگشترش نگاه کرد. لحظه به لحظه بیشتر عاشقش میشد.

_همین جا پیاده میشم.

_ عه چرا بزار تا دم دانشگاه ببرمت.

_ نه کلاسم به این در نزدیکه.

_ چشم.

ماشین را نگه داشت و گفت: مواظب خودت باش.

_ چشم عزیزم تو هم همین طور.

_ خداحافظ خانمم.

لیلی پیاده شد و از پشت شیشه خداحافظی کرد. تا وقتی که لیلی از دیدش غیب شد، همان جا ماند و تا خواست ماشین را روشن کند کسی به شیشه کوبید و سریع سوار ماشین شد.

_ سلام.

مرتضی با تعجب به شهرزادی که روبرویش نشسته بود و با بی حیایی به چشمانش را زده بود نگریست و گفت: بفرمایین؟

_ کارت دارم؟

مرتضی با عصبانیت گفت: مگه من پسر خاله شمام؟ که اینطور بی اجازه و راحت سوار ماشینم شدید و آنقدر صمیمی حرف میزنین؟

_ آقا مرتضی باهات کار واجب دارم از این جا یکم دور شو. خواهش می کنم.

_ بفرمایین پایین خانم.

_ خواهش کردم.

مرتضی عصبی شد و گفت: گفتم پایین..

_نمی رم تا حرفم و نزنم.

مرتضی کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمی آن طرف تر به درختی تکیه داد و آهی کشید که از دهنش بخار بلند شد. شهرزاد بی نتیجه پیاده شد و کنار مرتضی رفت.

دانشگاه خلوت بود و کسی آن اطراف نبود.

_ ببینین آقا مرتضی می خوام بگم که من با ارشا هیچ نسبتی نداشتم و اصلا نمی شناختمش.

مرتضی پوزخندی زد و گفت: جالبه آدم اسم کسی رو که نمی شناسه رو بدونه.

برگشت سمت ماشینش که صدای شهرزاد را شنید.

_ پس بزار این و بگم بعد برو.
شاید بگی پررو و وقیحم اما کار من از این حرفا گذشته آقا مرتضی..
من اگه کلاس های عکاسی میرم
اگه رشته ی عکاسی رو انتخاب کردم
این همه تلاش کردنا
فقط واسه اینه که تو رو حرفه ای
به تصویر بکشم..
مهارت خودمو نشون بدم
که بهترین عکس ها رو از تو بگیرم
دیدی میگن طرف خودش از عکساش بهتره ، بد عکسه و فلان..
من میخوام یه جوری از تو عکس بگیرم که همه تو این بمونن که خودت بهتری یا عکسات
لقب بد عکس بودن که نباید مال تو باشه..
تو وقتی حسِ عکاس بودنو واسه من زنده کردی
ته تهه این درجا زدن های من
واسه عکاس شدن!
تو باید باشی ،
بهترین مدل واسه چشمِ من
بهترین سوژه واسه لنزِ دوربین من
ته این تلاش کردنا خیلی مهمه
که تو باید باشی ...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_چهارم49⃣
#فصل_دوم✌️


_ خب.. برای تو چه فرقی.. داره؟

لیلی صدایش را کمی بالا برد و گفت: گفتم کیه؟

_ شه.. شهرزاد.

لیلی خنده عصبی کرد و گفت: حدس می زدم. دختره ناموس دزد عوضی.

_ لیلی؟

_ هیچی نگو مرتضی که خیلی عصبیم.

_ آخه اصلا معلوم نیست درست باشه یا نه. حرفای ارشا اعتبار نداره بابا.

_ اما این حرفش کاملا درسته.

_ از کجا می دونی؟

_ از اونجایی که بهش شک داشتم.

_ تا وقتی آدم یقین پیدا نکنه نمیتونه قضاوت کنه خانومم.

_ ببین مرتضی این دختره همون زمانم تو کف تو بود. یادته اون قضیه تو سایت رو؟ که با اسم کوچیک صدات زد؟ یا این که.. اون دختره رو فرستاد و بعدش عکس ازتون گرفت نشونم داد.
اصلا ضایع بود اما من چرا نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم به زندگیم چشم داره؟ به تو چشم داره؟ چرا انقدر احمقم؟

مرتضی دستان لیلی را گرفت و گفت: مظنون این حرف و خانومم. تو خیلیم عاقلی.

_ نه مرتضی. باید حسابش و بزارم کف دستش. تو هم بیکار نباش. به ارشا نشون بده که رو زندگیت تعصب داری و یه چیزایی حالیته. نشون بده که می‌دونی اون چه غلطی کرده.

_ نشون میدم اما الان وقت این حرفا نیست.

_ پس وقت چیه؟ من از عصبانیت خون خونم و می خوره مرتضی.

_ وقت آشتیه.

لیلی وسط عصبانیت ناگهان خنده اش گرفت. مرتضی محو خنده او شد. دلبرانه و خانومانه می خندید. به چالش گونه اش که هر لحظه پررنگ تر میشد نگاه کرد.

_ تو سیاه چاله گونه آن دل من حبس شد.

_ شاعرم شدی!

_ غصه تو شاعرم کرد.

لیلی باز هم خندید و گفت: جدا؟ چه غصه ای؟

_ غصه اذیتایی که کردم.

_ بی خیال بابا.

_ نه بی خیال نمی شم خیلی اذیتت کردم.

لیلی سرش را پایین انداخت و مظلومانه به دامن بلند و گل گلی اش نگاه کرد.

_ من و ببخش لیلی! خیلی آزارت دادم. من خیلی بدم که به خاطر حرف یکی دیگه زندگی رو به کام جفتمون تلخ کردم. تولدم و خراب کردم. اصلا همه برنامه هات و بهم ریختم.

لیلی لبخند کوچکی زد و گفت: گذشته ها گذشته بیخیال.

_ نه بیخیال نمیشم تا بگی من و بخشیدی.

سپس جلوی پای همسرش زانو زد و انگشتر عقیق ظریفی که چند روز پیش به دست لیلی خریده بود را جلوی لیلی گرفت.
لیلی با حیرت به او خیره شد و گفت: مرتضی؟

_ جانم؟

_ چیکار کردی؟

_ جبران همه کارای بدم. هر چند می‌دونم جبران نمیشه.

_ نه.. نه خیلی عالیه.

_ دستت و بده.

لیلی دستش را دراز کرد و مرتضی انگشتر را در دست راست لیلی فرو کرد.

_ حالا بخشیدی؟

_ نیازی به این کار نبود واقعا.

_ بخشیدی یا نه؟

_ آره.

مرتضی به هوا پرید و به علامت پیروزی دستش را مشت کرد.

_ هووو اینه..


""تو می خندی
و دوست داشتنت،
ریشه می دَواند
در من..."




#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_سوم39⃣
#فصل_دوم✌️


_ تا اینکه یه روز اومد دانشگاه پیشم. تو سلف بودم و با امیرعباس مشغول صحبت کردن که اومد سر میز ما و سلام داد. جوابش و دادیم.

_ مرتضی کارت دارم

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیکار داری؟

_ تو بیا بریم بهت میگم.

_ کجا؟

_ همون جا که واجبه. انقدر سوال نکن پسر بیا حتما واجبه دیگه.

از امیر عباس عذرخواهی کردم و همراه ارشا رفتم. وارد محوطه سر سبز دانشگاه شد و روی نیمکتی نشست. به ناچار کنارش نشستم و گفتم: خب؟

_ اونجا رو نگاه.

و با چشم و ابرو به سمتی خیره شد که تو نشسته بودی. اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم: که چی؟

_ همونه که میگفتم. حالا شناختیش؟

با عصبانیت بلند شدم و گفتم: خفه شو ارشا.

اونم بلند شد و گفت: چته تو؟ چرا یهو رم کردی؟

_ حرف دهنت و بفهم. خجالت نمی کشی به ناموس مردم چشم داری؟

پوزخندی زد و گفت: بی خیال عمو ما قصدمون ازدواجه. واسه دختر بازی که نمیرن سراغ یک خانم چادری.

برای این که خشمم رو کنترل کنم ازش دور شدم اما دنبالم اومد. همین طور که پشت سرم میومد حرف می زد.

_ نمی دونم چجوری بهش بگم مرتضی. توروخدا کمک کن. برو اسم و آدرسش و بگیر. من نوکرتم هستم.

با خشم برگشتم سمتش و گفت: یه بار دیگه اسمش و بیاری من می‌دونم و تو.

انگار فهمیده بود تو دلم چه خبره چون گفت: به به چشمم روشن. چه جانب داریم می کنه از ناموس مردم. اصلا به تو چه مگه چیکارشی؟ برو بابا من و بگو رو دیوار کی یادگاری می نویسم. خودم می رم جلو.

اومد بده که بازوش و گرفتم و با غیض دم گوشش گفتم: یه قدم به اون خانوم نزدیک بشی قلم پاهات و می‌شکنم.

بازوش و فشار دادم و ول کردم. با قدمایی محکم و عصبی ازش دور شدم و تا خونه با خودم غر زدم و دق و دلیم روشر گاز ماشین خالی کردم. رسیدم خونه دیدم بابا یه جوری نگاهم می‌کنه. عذر خواهی کردم و رفتم اتاقم. می دونستم بابا میاد و ازم سوال می پرسه که چیشده منم براش یه داستان الکی سر هم کردم تا اونو بگم.

اما انگار بابا حرفم و باور نکرد و رفت. خیلی با خودم اون شب کلنجار رفتم. از سر نادونی پیامک‌های تهدید آمیز به ارشا دادم که اگر نزدیک تو بشه همه زندگیش و میریزم وسط و به تو میگم.
خلاصه مدتی گذشت و فهمیدم علاقه ام جدیه. برای همین پا پیش گذاشتم و بهت اون نامه رو دادم. وقتی دیدم تو هم نسبت به من بی میل نیستی تصمیم جدی تر شد.

ارشا از اون روز دیگه دانشگاه نیومد و از بابام شنیدم رفته سرکار و سرش گرمه.
ترس از دست دادن آبروش باعث شده بود ازت دل بکنه.
منم که میدون و خالی دیدم اومدم جلو و بالاخره به دستت آوردم. ارشا وقتی فهمید کینه ای که از من داشت تو سینه اش، پر رنگ تر شد. تا جایی که اون روز تو مهمونی هی جلو من سوسه میومد و حرفای بی خود میزد.
نمی تونستم درکش کنم. اسم حسی که به تو داشت، علاقه نبود.. یک حس مالکیت و چطوری بگم.. رویایی بود. یه حسی که فقط تو رویا فکر می کرد اسمش عشقه. برای همین سعی میکرد مضخرف بگه و من و از تو دور کنه. این اواخرم رو دور افتاده بود تا بهم بفهمونه یکی قراره زندگیمون و خراب کنه.
یکی که به تو دیگه و من و دوست داشته. خیلی بهم میگفت که مواظب زندگیتون باش اما من احمق نفهمیدم.. چیزی که باعث شد از تو دور بشم فقط و فقط.. حرفای ارشا بود.

لیلی با جدیت و نگرانی، با گل های رومیزی بازی می کرد و پوست لبش را با دندانش می جوید.

_ همین بود.

_ اون کیه؟

مرتضی با تعجب پرسید: کی؟

_ اونی که ارشا ادعا می کرد تو رو دوست داره کیه مرتضی؟



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_دوم29⃣
#فصل_دوم✌️


_از روزی که فهمیدم دوست دارم زیاد نگذشته. فوقش یک سال.یادمه پنجشنبه بود و کلاس حقوق مدنی داشتیم. استاد فاتح داشت به شدت درس می داد و رو کارش خیلی حساس بود.
ناخودآگاه نگاهم افتاد به دستبند یا حسینت. دلم لرزید و دستام شل شد. خودکار از دستم افتاد و استاد فهمید یه طوریمه. اما تا آخر کلاس هیچی بهم نگفت. هی نگاه می کردم به دستبندت و تو دلم این جمله تکرار میشد.

"تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که در بند حسین است"

هی با خودم می گفتم مگه بار اوله که می بینیش؟ بابا هر روز کلاس دارین، هر روز تو سلف، سایت، کافی نت.. همه جا می بینیش اما امروز چه مرگته؟

کلاس که تموم شد و تو رفتی استاد صدام زد که برم پیشش. همه بچه ها رفته بودن.
ازم پرسید: چیشده ایزدی؟ پریشونی؟اتفاقی افتاده؟ کسی حرفی زده؟

فقط گفتم: نه استاد امروز یه چیزی دیدم که.. که..

استاد گفت: نباید می دیدی؟

_ نه خوب شد که دیدم.

خنده اش گرفت و گفت: با خودت چند چندی پسر؟

_ نمی دونم استاد ببخشید.

_ سر کلاس من حواست باشه پسر. برو موفق باشی.

از کلاسش که زدم بیرون با پسر عموم روبرو شدم. تو دانشگاه ما درس می خوند منتها رشته حسابداری. اصلا دلش با درس نبود و تا اینجا هم که رسیده بود به زور عمو و پول عموم بوده.
من و که دید گفت: به سلطان بی غم.. چطوری پسر؟

از بچگیم حس خوبی بهش نداشتم. جوابش و صریح دادم و گفتم: کار دارم ارشا باید برم.

_ کجا؟ باش حالا. یه موضوعی باید بهت بگم که بین خودمون بمونه.

مشکوک شدم و پرسیدم: چه موضوعی؟

_ عاشق شدم.

خنده موزیانه ای کرد و گفت: باورت میشه؟

از بچگی دروغ ورد زبونش بود و هیچکس حرفاش و باور نمی کرد. اما انگار واقعی می گفت عاشق شده. با یک ذوق خاصی گفت: نمی پرسی کیه؟

_ لازم نیست بدونم.

_ آخه اصلا به تریپ ما نمی خوره.

_ یعنی چی؟

سرش رو خاروند و گفت: چادریه!

تا این و گفت دلم لرزید و تنم یخ کرد. انگار بین این همه دختر چادری فقط و فقط تو رو می دیدم.

_ خب؟

_ از هم کلاسیاته . بخدا اسمشم نمی دونم اما خیلی دختر خوب و‌ موجهیه مرتضی. حتم دارم مامان ازش خوشش بیاد.

به دلم بد افتاده بود. با غم و تیکه آشکاری گفتم: دختر بازی هات و کردی اومدی سراغ یه دختر چادری.. بعد انتظار داری بله هم بشنوی؟

_ نه بابا بله چیه؟ فقط می خوام آمارش و برام دربیاری.

_ که چی بشه؟

_ که پسر عموت و به مراد دلش برسونی.

پوزخندی زدم و گفتم: من از این غلطا نمی کنم.

اومدم ازش رد بشم که دستم و گرفت و گفت: حالا این دفعه رو بکن.

_ ارشا ولم کن. کار دارم من قاطی این مسخره بازیای تو نمی شم.

عصبی شد و گفت: من احمق و بگو به کی رو انداختم. فکر می کردم آدمی. خودم اگه روم می شد میرفتم جلو اما حیف که مثل دخترای دیگه نیست که به کسی رو بده. اصلا نخواستم. خدافظ.

وقتی رفت انگار دلم مطمئن بود که تو رو می گفته. خیلی دلم شور می زد. هر روز تو دانشگاه حواسم بهت بود که خدایی نکرده ارشا نزدیکت نشه.
چند روزی ازش خبری نبود تا این که...


#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_نود_و_یکم19⃣
#فصل_دوم ✌️🏻

_لیلی؟ لیلی جان؟

لیلی از آشپزخانه جواب داد: بله باباجون؟

_من دارم میرم عزیزم زحمت نکش.

_ عه براتون شام درست کردم بمونین خب.

_ نمیشه خانمم تنهاست.

لیلی پوفی کشید و با حالت خاصی گفت: خب به خانومتون زنگ میزنم بگم بیان اینجا شام دور هم باشیم خب.

روی کلمه خانومتون تاکید کرد که آقا رضا به خنده افتاد.

_ از دست تو دختر نه.. من برم بهتره.

بعد نزدیک لیلی شد و گفت: با مرتضی حرف بزن.

_چشم بابا جون. سلام به خانومتونم برسونین.

آقا رضا لپ لیلی را کشید و گفت: باشه شیطون. خداحافظ دخترم. مرتضی جان بابا خداحافظ.

مرتضی از اتاقش بیرون آمد و گفت: خدافظ بابا به مامان سلام برسونین.

آقا رضا که رفت، لیلی باز به آشپزخانه برگشت. مرتضی برای جبران همه اشتباهاتش پیش لیلی رفت و به اپن تکیه داد.

_ چی درست می کنی؟

_ گوشت و بادمجون.

_ آخ دلم لک زده بود براش. به به چه بوییم میده.

لیلی همانطور که مشغول هم زدن پیاز داغ ها بود، گفت: فکر کردم بابا میمونن درست کردم.

این حرفش یعنی به خاطر تو نبوده که من گوشت و بادمجان درست کردم. سنگینی و پشیمانی نگاه مرتضی را حس می کرد اما اهمیتی نمی داد. چطور او این همه مدت کلامی با لیلی حرف نزده بود. حال انگار توقع داشت لیلی به او توجه کند.

_لیلی؟

_ بله؟

_ چرا دیگه نمی گی جانم!

_ چون دیگه نمی شنوم که بگم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: می خوام باهات حرف بزنم. میشه.. بشینی؟

و خودش روی صندلی میز ناهار خوری نشست.
لیلی گاز را خاموش کرد و پیش‌بند به دست روبروی مرتضی نشست. با رومیزی گل گلی اش بازی می کرد.

_اگه حرفی نداری من کار دارم.

_ لیلی؟ چرا دیگه تو چشام نگاه نمی کنی؟

_ چون..

_ لابد می خوای بگی چون نگاهی ندیدم. خب.. حقم داری. کاملا بهت حق می دم. من این روزا..

با نگاه خیره لیلی فهمید و جمله اش را درست کرد.

_ من تو این مدت طولانی همش تو خودم بودم، باهات حرف نمی زدم، چیزی نمی گفتم، تولدم و خراب کردم، زندگیم و به هم پاشیدم، تو رو رنجوندم، اشکت و درآوردم، اصلا آدم نبودم..

لیلی لبش را گاز گرفت و نتوانست بگوید: دور ازجان..

_ اما الان میخوام همه چی و برات تعریف کنم.

_ نه لازم نیست خودم می‌دونم.

_ تو هیچی نمی دونی لیلی. بزار بهت بگم که چی باعث شده اینهمه از هم دور بشیم.

لیلی با ناراحتی گفت: من ازت دور نشدم. تو کاری کردی که ازت دور شم. تو باعث شدی به زندگی سرد بشم. دلیلت منطقی بوده باشه یا نه من.. من هیچ دلیلی نمی بینم که تو بخاطرش با من... همسرت، کسی که قزاره یه عمر باهاش زیر یک سقف زندگی کنی سرد بشی.

_ درسته کاملا حق داری.

_ ممنون که یه بارم شده بهم حق دادی.

_ من که همش میگم حق با توئه. من اشتباه کردم عزیزدلم. حالا هم میخوام هم دربارش حرف بزنم هم اگه خدابخواد جبرانش کنم.

_جبران لازم نیست.

لیلی برخواست و پشت به مرتضی مشغول ادامه آشپزیش شد. مرتضی هم که دید حریف لجبازی لیلی نمی شود ، شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.. از همان اول اول..

"تو جوابی بودی
که خدا
به تمام خوبی‌های نکرده‌ام داد!"



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_نهم


به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت.
اما خدا میداند ‌که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد.

صف اول نماز ایستاد.
سلام نمازش را داد و به سجده رفت.

_خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد.

به سمت حاج اقا رفت.

_سلام حاج اقا قبول باشه.

_سلام پسرم قبول حق باشه.

_حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟

_جانم بگو پسرم.

_حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟

_چرا بابا درسته.

_ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟

_والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم.

_حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون.

_نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات.
نیت کن پسرم.

امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت.

_باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده.
برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده.

_جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم.

_عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته.

به سجده رفت.
بایدم می رفت.
مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟

به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت.

زنگ در خانه را زد .
و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت.
حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود.

_بله؟

_سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم.

_چیشد گرفتین جوابشو؟؟

و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است.
سریع گفت: یعنی چیزه....

_ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده.

این حورا بود که قند در دلش آب می شد.

_حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟

بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود.

_من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین.

_باش پس منتظرم.


#نویسنده_زهرا_بانو
📿 @chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_وهشتم


مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.
کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش.
اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند.
از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
سایه ای بالای سر خود دید.
سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید.
اشک صورت هر دو را پر کرده بود.
حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید.

_تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده.

_بعد این همه مدت اومدین که چی؟

_بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط...

_فقط چی؟

_استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود.

_استخاره؟؟؟؟

_آره استخاره کردم برا بدست اوردنت

_ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟

_ یه حاج آقایی تو مسجد.

حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟

و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد

_غلط کردم حالا چیکار کنم؟

_نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد.

این را گفت و رفت
و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟
حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود.

و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد.

"اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!"


#نویسنده_زهرا_بانو
📿 @chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_هفتم

کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟

دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است.
دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست
حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟

ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود.
از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید.

خانم سلطانی پشت در آمد و‌در را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟

_ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟

خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن.

حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت‌‌‌‌.
ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود.

باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟
مگر میشد؟
او این وقت شب این جا چه میکند؟

نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود.
در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت.

امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت.

وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود.
تا در خانه، حورا را دنبال کرد.
کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن.
حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند.
تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد.

با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد.
مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_وشش

_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.

مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت‌.

_ داداش کجا میری؟

_ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره‌.

مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش‌‌.

خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی
نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود.
وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است.
هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود.

کمی خودش را جمع و جور کرد.
سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد.
به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟

چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟
چرا میخواست حورا را مال خود کند؟
آیا واقعا عاشق بود؟
آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟

کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد.

_ بله؟

_ مهرزادم باز کن.

_ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟

_باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون.
با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه.

_ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده.

_وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی‌. باورم نمیشه.

حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟

– نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون.

حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن.

سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_پنجم

بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی.
فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود.
وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود.
وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی.

_مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟!

_ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟

و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد.

خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند.
مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود.

آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود.

از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی.
تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟
اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو.

مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست.
ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین.

مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد.
تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم.

خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید.
بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند.
بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا.

_د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟
من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین!

گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_چهارم

آری شاید برای مهرزاد دلتنگی از حورا معنی عاشقی را میداد اما نبود... عشق نبود.. حس تملک بی جا بود.
او فقط می خواست امیرمهدی صاحب حورا نشود همین.
اما نمی دانست خیلی وقت است که حورای قصه ما دل به پسری پاک داده. پسری که بخاطر باور هایش چشم بر معشوقش بسته است.

مریم خانم دور از چشم مهرزاد برایش دنبال دختر گشته بود و دختر یکی از دوستان شوهرش را انتخاب کرده بود.
اما...

_آخه پسر من، چرا داد میزنی مگه چی می شه بیای بریم این دختر رو ببینی!؟

_مادر من چرا نمی فهمین‌؟ میگم من هیچکس رو جز حورا نمی خوام.

_عه بیخود هی هیچی نمیگم دور ورداشته. غلط کردی اون دختر بی سر پارو می خوای. چی داره اخه؟ ننه؟ بابا؟ پول؟ جهاز؟ به چی اون دلت خوشه هااا؟؟

_به پاکیش، به مهربونیش، به خانمیش به اینا مادر من. چرا درکم نمی کنی!؟

_الهی قربونت برم تو بیا اینو ببین یه پارچه خانمه ماشالله از هر انگشتش یه هنر می ریزه اسمش فرشته اس خودشم فرشته اس ببینیش اصلا دیگه اون یادت میره.

مهرزاد بی توجه به حرف های مادرش از خانه بیرون زد.
یک هفته ای گذشت اما مریم خانم همچنان اسرار میکرد و مهرزاد با داد و هوار مخالفت می کرد.

_مهرزاد بخدا بهونه بیاری نه دیگه اسمتو میارم نه خونه راهت میدم.

مهرزاد بعد از تهدید های مادرش کمی راضی شد.
مریم خانم قرار روز پنجشنبه را گذاشت.
همه آماده و مرتب نشسته بودن و منتظر مهرزاد بودند.
بالاخره بعد از کلی غر زدن آمد. آن هم چه آمدنی.
یک پیراهن و شلوار قدیمی پوشیده بود و قیافه اش درهم بود.
تا مادرش خواست دهن باز کند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:به خدا اگه گیر بدی پامو از خونه بیرون نمیزارم.


#نویسنده_زهرا_بانو
@chadorihay_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_سوم

مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت.
اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد.

یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند انا می دانست که نمیشد.

_بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی.
من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین.

_ پسر حرف دهنتو..

_ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟
منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟
نمره هاش کم شده، همش تو خودشه..

آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند.
هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد.

– بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ...

_ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه.
خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین.

_ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که...

دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ.

از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد.
نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_barta
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_دوم

_بفرمایین میشنوم.

_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم.
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...

_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...

_ مگر نه نمیومدین؟

_نه فقط... منم معذب.. بودم.

_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.

حروا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...

_ حیدری هستم.

_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.

_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.

_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.

_ درستونم بخونین من...

_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.

آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.

_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین.

_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.

آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_barta
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_نود_و_یکم

حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.
روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.

چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.

صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.

از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!
حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند.
خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد.

– خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.

از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود.

آرمان جلو دوید و گفت: سلام.

_ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم.

آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون.

_ دیشب که دیدیم همو.

_ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟

_ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه.

_ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین.

حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین.

حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود.
قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط.
قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد.
به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست.

آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود.

_ ممنون که قبول کردین.

_ کار واجبتون رو بگین من کار دارم.

_ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون.

_ ممنون خودم میرم.

_ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه.

آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد.
پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود.
اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟

اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست.

"مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند...
از آینده میترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...
برای همین دور میشوند، سرد میشود
سخت میشوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛
دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ...
میجنگند؛
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان...
از جان و دل مایه میگذارند
و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی...
بعد محکوم میشوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردنِ خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد
نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... "


#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_barta
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_نود_و_پنج

_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...

دوستـت دارم را😍
بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت😌
تا
صدای عشق
شنیده شـــود🙃❤️

#پایان


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@chadorihay_bartar
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_نود_و_چهار


"اباالفضل"

برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.

اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم‌.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.

خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.

محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.

مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.

تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و نشوندش نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها توسژط من و خودش، ایستاد و گفت:این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو‌.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام




#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
@chadorihay_bartar
Ещё