بعضی ها انقدر حلال و حرام به رخ ما نکشند،چون که ما خوب می دانیم که خودشان این دارایی ها را با عرق جَبین سرهم نکرده اند. ما که میدانیم این دارایی ها از راه حلال سـرشان یکجا جمع نمی شود! چرا فقط نوبت به ما که میرسد دعوای حلال و حرام پیش می آید؟ لابد مال حرام وقتی که یك خوشه یك خوشه باشد حرام است اما وقتی که خرمن خرمن باشد حرام حساب نمی شود !
کتاب را در حالت عمودی بخوانید، نه افقی.. کتاب را نخوانید که بخوابید.. کتاب را بخوانید که بیدار شوید.. بعضی کتاب ها قصه می گویند که بخوابید.. و بعضی کتاب ها قصه می گویند که بیدار شویم.. چقدر خواندن مهم نیست.. چگونه خواندن مهم است.. سعی نکنید که چندین کتاب را بخوانید.. بلکه یک کتاب خوب را چندبار بخوانید.. کتاب نردبان نور است برای پرواز شما به سرزمین روشنایی و آگاهی، نه تزیین کتابخانه.. فقط بخوانید و بخوانید بخوانید، زیرا دانش نهفته در کتاب ها جان بسیاری از انسان ها را نجات داده است..
کسانی که مدت های مدید رازی را حفظ می کنند این کار را از سر شرم یا صرفا به خاطر مراقبت از خودشان انجام نمی دهند، گاهی برای حمایت از دیگران، یا حفظ دوستی یا رابطه ای عاشقانه، یا زندگی مشترکشان این کار را می کنند یا برای اینکه زندگی را برای بچه هایشان قابل تحمل تر کنند یا جلوی ترسشان را بگیرند، ترس هایی که معمولا زیاد است. شاید هم نمی خواهند داستانی را که آرزو می کردند هرگز اتفاق نمی افتاد، به دنیا اضافه کنند. اگر درباره اش حرف نزنی، مثل این است که پاکش کرده ای، کمی فراموشش می کنی، انکارش می کنی، نگفتن یک ماجرا می تواند لطف کوچک کسی در حق دنیا باشد.
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می کند؟ چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟ راستی این « دیگران » که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می کنند ، چه کسانی هستند؟ آیا ایشان را به درستی می شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان، ایمان داری؟
تو دلت می خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند... این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می کنند؛ بلکه مهم این است که ما، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می کنیم. آیا می دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه های حیات.
زمین هر ساله پوست می اندازد. درختان و گل ها به هویت خویش بی توجه می شوند. وقتی هویت قدیمی می میرد، هویت جدیدی متولد می شود. بدن مرتب پوست می اندازد. بعضی این اتفاق ها نامریی هستند و آن قدر ذاتی و بی صدا رخ می دهند که متوجه آنها نمی شویم. قلب و روح پوست می اندازند. آنها هیجانات و تجربیاتی را دور می ریزند که دیگر به درد نمی خورند. آنها چیزهایی را بیرون می اندازند که مانع رشد هستند و این کار را طی مراحل نامرئی انجام می دهند. اما با این وجود ما به دلیل انرژی موجود در هیجانات، در اغلب موارد، پوست اندازی هیجانی و معنوی خود را حس مي کنيم. انگار که می میریم، در واقع می میریم. ما در هویت قدیمی خویش می میریم. این پوست اندازی یا مرگ انتهای کار نیست، بلکه شروعی دیگر است.
ــ آقای شاملو...میخواهم ازتان خواهش کنم برایمان از عشق حرف بزنید. یعنی از چیزی صحبت کنید که زندگی روحی و جسمی و فکری خودتان را مدیون آن هستید. مردم این کلمه را به کار میبرند اما غالباً برداشت روشنی از آن ندارند. عشق را به انواع و اقسام تقسیم میکنند:عشق جسمی، عشق روحی، عشق افلاطونی و انواع بسیار دیگر. اما وقتی از شما میخوانند برداشتهایشان بیرحمانه به صورت علامت سوآلی درمیآید.
ــ بهت حق میدهم. سابق میگفتند:« عشق آمدنی است نه آموختنی.» باید در این عقیده تجدید نظر کرد. در مورد اول (که عشق «آمدنی» است) مطلقاً شک نباید کرد. پس نخست عشق باید «بیاید» و حضورش را اعلام کند. اما مشکل کار در مرحلهی بعدی است. چون ما به دلایل مختلف نمیدانیم عشق چیست و باید آن را بیاموزیم. عشق نیاموخته به نگهداری پرندهیی میماند که اگر ندانی از چه چیز تغذیه میکند و چگونه باید ازش مراقبت کرد، نه فقط هرگز برایت نخواهد خواند بلکه یا در کوتاهترین مدتی خواهد مرد یابه صورت کرکس زشتی جگرت را پارهپاره خواهد خورد... پس پیش از هر چیز باید از عشق تعریفی در دست داشت و به خصوص سخت مراقب باید بود که تعریف طرفین حادثه کاملاً با هم انطباق داشته باشد. بی هیچ درز و شکافی، بی هیچ سوء تفاهمی، بی هیچ سهلانگاری آسانگیرانهیی وگرنه ابتذال و فاجعه از همان لحظهی نخست پشت در است... عشق شادیبخش و آزادکننده است و جرأتدهنده...
عادت، ناجوانمردانهترين بيماريست، زيرا هر بداقبالي را به ما ميقبولاند، هر دردي را، و هر مرگي را. در اثر عادت، در كنار افرادِ نفرتانگيز زندگي ميكنيم، به تحمل زنجيرها رضا می دهيم، بیعدالتي ها و رنجها را تحمل ميكنيم، و به درد، به تنهائی و به همه چيز تسليم مي شويم. عادت، بي رحمترين زهر زندگيست، زيرا آهسته واردميشود، در سكوت، كمكم رشد ميكند و از بيخبريِ ما سيراب ميشود، و وقتي كشف ميكنيم كه چطور مسمومِ آن شدهايم، ميبينيم كه هر ذرۀ بدنمان با آن عجين شده است، ميبينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئي هم درمانش نميكند.
دنیا پر از شگفتیها و رازهاست. فکر میکنیم آدمهای نزدیکمان را میشناسیم، اما زمان با خودش چیزهایی میآورد که میفهمیم کمتر از آنچه فکر میکردیم میدانیم، یعنی تقریباً هیچ. همیشه بخش بزرگتر حقیقت در سایه قرار دارد. حتا اگر بخش روشن بزرگتر شود باز هم بُرد با سایههاست.