#یادمانخرداد خیلی ها را با خودش برد. به بهانه ی ۱۶ خرداد سالمرگ
#نادر_ابراهیمی یادداشتی از
#مریم_حسینیان :
اینجا آتشی بدون دود روشن است!
غروب بود که خبر رفتن
نادر ابراهیمی را شنیدم .می شد فقط افسوس خورد و یاد روزهای رنج و بیماری اش افتاد و سری تکان داد، بعد هم مثل تمام اهالی مطبوعات و داستان نویسان، قلم را برداشت و برایش چند خطی نوشت. حتما به زودی شاهد ویژه نامه ها و مطالب متنوع و خاطرات و مرثیه ها خواهیم بود.
حتما گفتگوهای زیادی را در نشریات با همسر و بستگان و دوستان نزدیکش خواهیم خواند. حتما داستانهایش بارها و بارها تجدید چاپ خواهند شد و سیل مخاطبین جدید و قدیمی هجوم می آوردند به کتابفروشی ها...
و بعد عکس است و سوگواری و سخنرانی و غیره و غیره که : چه گوهری داشتیم و قدرش را ندانستیم. درست مشابه همان اتفاقی که برای تمام هنرمندان می افتد.
و بعد یکسال می گذرد و اگر همت شود جایزه ای ادبی به یادش برگزار خواهد شد و آن وقت سالهای سال نام "
نادر ابراهیمی" بیشتر از روزهای بودنش در یادها خواهد ماند و دیگر هیچکس فکر نمی کند که روزی روزگاری مردی بود که زیاد زحمت کشید،زیاد نوشت ، زیاد متهم شد، زیاد رنج کشید، زیاد بیمار بود و درست در همان گردونه ای زندگی کرد که نویسندگانی مثل هوشنگ گلشیری و احمد محمود و بسیاری دیگر.
همان غروب بود که به سرنوشت غم انگیز نویسندگان ایرانی فکر می کردم و به این نتیجه رسیدم که ادبیات داستانی ایران شبیه خیمه است نه بنایی عظیم و محکم. ستونهای تنومندی سنگینی آن را به دوش می کشند و چون زمانی درختی با ریشه های گسترده بوده اند از درون خشک می شوند و درست همان موقع که ترک برمی دارند، ساکنین خیمه به یاد می آورند که به دنبال ستونی دیگر بگردند. آنوقت با احترام، ستون قدیمی برداشته می شود و در عین اینکه همه نگران افتادن خیمه و نجات جان سیاهی لشکرها هستند، به ستون ترک خورده لبخند می زنند و قول می دهند که وقتی رفت، حتما به یاد همه بیاورند که در روزگاران گذشته " او" بود که خیمه را نگه می داشت.همین!
همان غروب بود که مادرم داشت کتاب می خواند. کنارش نشستم.. آهسته گفتم:
نادر ابراهیمی هم رفت. مادرم شوکه شد. نگاهم کرد. چشمهایش پر از اشک شد و گفت: پسر خوبی بود
نادر...خیلی خوب. غرق شده بود در خاطرات آن دورها. گوش نمی داد به دلداری ام.آهسته گفت: چقدر بچه شلوغی بود. همیشه می ترسیدم بلایی سرش بیاید.حیفش بود با آن همه آقایی.
بعد بلند شد وضو گرفت و برای "
نادر ابراهیمی " قرآن خواند. به مادرم که نگاه می کردم و قرآن جلد قرمز توی دستهایش ، برای نویسنده " آتش بدون دود" خوشحال شدم. یک نفر، در گوشه ای از خاطراتش، برای آرامش ابدی او دعا می خواند. یک نفر ، روی مبل راحتی نشسته بود، خودش را تکان می داد و آه می کشید برای رنج های او. یک نفر، بدون آنکه سخنرانی کند، مقاله و یادداشت بنویسد، ویژه نامه منتشر کند و حتی فکر کند به روزهای تلخ داستانی او و روزهای با شکوه بعد از رفتنش، برای همیشه
نادر ابراهیمی را میان صفحات کتابی با جلد قرمز حک کرد.
مریم حسینیان
🆔 @Bookzic