عصری، دمِ تاریک روشن هوا بود که زن چاقالویی، ما را در میدان مسی گرد هم آورد و وارسیمان کرد؛ لرز گرفتیم؛ حتی شجاعترینهامان! هول برمان داشت؛ تق و توق، هی به هم خوردیم و مات، او را تماشا کردیم؛ زن، چشمانی تیز و ابروانی گره خورده داشت. ما از همه جا بیخبر بودیم. با حرکت انگشتان گرد و ترکخوردۀ زن، بدون هیچ حرف و حدیثی، تالاپ، شیرجه زدیم داخل آبی داغ و دلپذیر؛ عجب حمامی! صدای جیغ و فریاد و کلّهملّقهای سرخوشانه، فضا را پر کرد. ما یک عده مانکنِ سفیدرو بودیم؛ خام، نازک و قد بلند. خانوم باجی، یعنی همان زن چاقالو، آواز میخواند و موجهای سفید را از ما دور میکرد همگی حس مشترک امن و خوشایندی داشتیم. دقیقاً در اوج سرخوشی، فریادی بلند شد و همه را به جنب و جوش انداخت؛ به خودمان آمدیم؛ وای، ما در حال شنا در آب جوش بودیم؛ در چشم به هم زدنی، لذت را فراموش کردیم؛ زن کمرباریکی با عینک کائوچویی طلایی و یک کتاب جیبی در بغلش وارد شد؛”خانوم باجی، بسه؛ اینها را له کردی!” خانوم باجی، اخمی کرد و بادی به گلویش انداخت و گفت: “گلرو خانوم جان، شما نگران نباشین؛ سی ساله کارم همینه.” کار او چه بود؟! ما با تعجب به هم نگاه کردیم! خانوم باجی، ما را داخل گهواره ی حصیری بزرگی ریخت و تکان، تکان داد. هوایی شدیم و در حالت خلسه، رفتیم داخل یک قابلمه گرد، روی اجاق. احساس پختگی را تجربه کردیم. وقتی داخل دیس نشستیم، با رنگ خوش عطری آرایش شدیم. خانوم باجی گفت: “اوف! زعفران به این میگن؛ گلرو خانوم جان! چلو واسه مهمان ها آمادهاس.” مردی بلند و باریک با سبیلهایی کشیده وارد شد؛ بویی کشید و گفت: “به به، چلوی ویژه ی خانوم باجی!!” چلو!؟... آنها اسم ما را تغییر دادند؛ بدون اینکه کسی از ما نظری بخواهد؛ هیچ یک از ما اعتراض نکردیم. ما را به میز ناهار خوری بزرگی منتقل کردند. زیر نور چلچراغها داشتیم خودمان را گم میکردیم؛ زرق و برق، ما را گرفت. گیج و مبهوت بودیم.گلرو خانوم به اتفاق مهمانها آمدند و با لبخند سر میز نشستند. دوربینها را در آوردند و با ما سلفی گرفتند؛ ما هم شروع کردیم به ژست گرفتن؛ ، اما خیلی زود حواسشان از ما پرت شد و رفتند سمت کتابخانۀ آن سوی اتاق و در مورد مجلات زرد حرف زدند؛ آنها داشتند در مورد سطحی بودن رنگ زرد گپ میزدند. کمکم متوجه شدیم که بدون هیچ نقش فعالی، دچار توطئۀ زرد شدهایم و متهم به زرد بودن هستیم؛ از این بدگوییها، حس انقلاب و سرکشی بهمان دست داد، بعضیها عین خیالشان هم نبود؛ اصلاً قضیه را درک نکردند! بینمان چند دستگی اتفاق افتاد؛ دسته، دسته با همکاری کفگیرهای ریاکار به بشقابهای مختلف رفتیم؛ در همین کشاکش، تعدادی قاشق به ما حمله کردند. زنان و مردانی که سر میز بودند، گفتند که “هیتلر نمرده و روحش در سیاستمدار جدیدتری در کشوری بزرگتر و در قارهای دیگر حلول کرده است....” وای، نکند آنها خیال داشته باشند، ما را به کوره بیاندازند! آنها مدام تأکید میکردند که “کورههای آدمپزی هیتلر به شکلی دیگر احیا شده است.” ما به فکر فرو رفتیم؛ به چه شکل و شمایلی؟! اما ما که آدم حساب نمی شدیم! داشتیم دسته دسته به دهانها ریخته میشدیم؛ هراسان به چلچراغها زل زده زدیم. متأسفانه، برای مقابله، با قاشقها، هیچ تعلیمی ندیده بودیم. این یک غافلگیری بود. به سرمان زد تا دعا بخوانیم و سرنوشتمان را پذیرفتیم.
عصری، دمِ تاریک روشن هوا بود که زن چاقالویی، ما را در میدان مسی گرد هم آورد و وارسیمان کرد؛ لرز گرفتیم؛ حتی شجاعترینهامان! هول برمان داشت؛ تق و توق، هی به هم خوردیم و مات، او را تماشا کردیم؛ زن، چشمانی تیز و ابروانی گره خورده داشت. ما از همه جا بیخبر بودیم. با حرکت انگشتان گرد و ترکخوردۀ زن، بدون هیچ حرف و حدیثی، تالاپ، شیرجه زدیم داخل آبی داغ و دلپذیر؛ عجب حمامی! صدای جیغ و فریاد و کلّهملّقهای سرخوشانه، فضا را پر کرد. ما یک عده مانکنِ سفیدرو بودیم؛ خام، نازک و قد بلند.خانوم باجی، یعنی همان زن چاقالو، آواز میخواند و موجهای سفید را از ما دور میکرد همگی حس مشترک امن و خوشایندی داشتیم. دقیقاً در اوج سرخوشی، فریادی بلند شد و همه را به جنب و جوش انداخت؛ به خودمان آمدیم؛ وای، ما در حال شنا در آب جوش بودیم؛ در چشم به هم زدنی، لذت را فراموش کردیم؛ زن کمرباریکی با عینک کائوچویی طلایی و یک کتاب جیبی در بغلش وارد شد؛”خانوم باجی، بسه؛ اینها را له کردی!” خانوم باجی، اخمی کرد و بادی به گلویش انداخت و گفت: “گلرو خانوم جان، شما نگران نباشین؛ سی ساله کارم همینه.” کار او چه بود؟! ما با تعجب به هم نگاه کردیم! خانوم باجی، ما را داخل گهواره ی حصیری بزرگی ریخت و تکان، تکان داد. هوایی شدیم و در حالت خلسه، رفتیم داخل یک قابلمه گرد، روی اجاق. احساس پختگی را تجربه کردیم. وقتی داخل دیس نشستیم، با رنگ خوش عطری آرایش شدیم. خانوم باجی گفت: “اوف! زعفران به این میگن؛ گلرو خانوم جان! چلو واسه مهمان ها آمادهاس.” مردی بلند و باریک با سبیلهایی کشیده وارد شد؛ بویی کشید و گفت: “به به، چلوی ویژه ی خانوم باجی!!” چلو!؟... آنها اسم ما را تغییر دادند؛ بدون اینکه کسی از ما نظری بخواهد؛ هیچ یک از ما اعتراض نکردیم. ما را به میز ناهار خوری بزرگی منتقل کردند. زیر نور چلچراغها داشتیم خودمان را گم میکردیم؛ زرق و برق، ما را گرفت. گیج و مبهوت بودیم.گلرو خانوم به اتفاق مهمانها آمدند و با لبخند سر میز نشستند. دوربینها را در آوردند و با ما سلفی گرفتند؛ ما هم شروع کردیم به ژست گرفتن؛ ، اما خیلی زود حواسشان از ما پرت شد و رفتند سمت کتابخانۀ آن سوی اتاق و در مورد مجلات زرد حرف زدند؛ آنها داشتند در مورد سطحی بودن رنگ زرد گپ میزدند. کمکم متوجه شدیم که بدون هیچ نقش فعالی، دچار توطئۀ زرد شدهایم و متهم به زرد بودن هستیم؛ از این بدگوییها، حس انقلاب و سرکشی بهمان دست داد، بعضیها عین خیالشان هم نبود؛ اصلاً قضیه را درک نکردند! بینمان چند دستگی اتفاق افتاد؛ دسته، دسته با همکاری کفگیرهای ریاکار به بشقابهای مختلف رفتیم؛ در همین کشاکش، تعدادی قاشق به ما حمله کردند. زنان و مردانی که سر میز بودند، گفتند که “هیتلر نمرده و روحش در سیاستمدار جدیدتری در کشوری بزرگتر و در قارهای دیگر حلول کرده است....” وای، نکند آنها خیال داشته باشند، ما را به کوره بیاندازند! آنها مدام تأکید میکردند که “کورههای آدمپزی هیتلر به شکلی دیگر احیا شده است.” ما به فکر فرو رفتیم؛ به چه شکل و شمایلی؟! اما ما که آدم حساب نمی شدیم! داشتیم دسته دسته به دهانها ریخته میشدیم؛ هراسان به چلچراغها زل زده زدیم. متأسفانه، برای مقابله، با قاشقها، هیچ تعلیمی ندیده بودیم. این یک غافلگیری بود. به سرمان زد تا دعا بخوانیم و سرنوشتمان را پذیرفتیم.