✔️بدون عنوان...
🖋سهند ایرانمهر
برادر شهید است انگار. از حرفهایش فهمیدم. دارد برای دو دوست دیگرش چیزهایی را تعریف میکند. من هم گوش تیز میکنم، نمیدانم چه موضوعی مجبورش کرده خاطرهای را برای دوستانش تعریف کند که اینقدر برایش تلخ است. صدایش بغض دارد. لهجه غلیظ بچههای پایین محله تهران را دارد، حدودا ۵۰ سال اما ریش و مو کاملا سفید.
سکوت کردهام تا کامل حرفهایش را بشنوم. از جنگ میگوید. از مادرش که وقتی یادش میکند دائم میگوید:« ننهام خدابیامرز». از دوست صمیمیاش که با روزهای پنجشنبه با هم میرفتند خیابان پهلوی، سینما رادیوسیتی و قبلش همان بغل فرنی میخوردند. همان دوستی که بعدا سمپات مجاهدین شد و کشاندش میدان کِندی تا همتیمیهایش با ماکاروف ترورش کنند. میگفت:« خندهدار است نه؟ اما این روزها بدجوری دلم هوای حمید را کرده که باهم برویم فرنی بخوریم!».
سکوت میکند و به آن دیگری که کنارش نشسته میگوید:« حاجی، نمیدونی، همه رو هم اسلحه میکشیدیم، گاهی فکر میکنم خوب شد جنگ شد و رفتم جبهه، درسته، قبولشون نداشتیم، درسته دست آخر رفتن کنار دست صدام گوربهگور شده اما بالاخره دوستامون بودن، هم محلهایهامون، میجنگیدیم باهاشون اما ته دلمون رضا نبودیم به اون اتفاقا».
آب دهنش را قورت میدهد و میگوید:«حاجی اگه بدونی بچههای جنگ چه دسته گلایی بودن، همه جوره توشون بود، بچه پولدار، بچه گدا، بچه حشیشی به این قبله، شهید داشتیم خدایا ببخش مادرش ...
... این حرفا نبود، این اتوکشیدهبازیا نبود، این شعارا نبود...چه زجری کشیدن برای این مملکت،
داداشم خدابیامرز، ترکش خورده بود به فکش، چندتا عمل ترمیمی، قیافش برگشته بود. تو بیمارستان داریوش کبیر بستری بود. یه روز گفت داداش هوس آبگوشت کردم، گفتم: ای داد با این فک و دهن لهیده چطور آبگوشت بدم بهت، رفتیم نون و آبگوشت رو میکس کردم، لوله زدم تو دماغش وبا سرنگ دادم تو، هی میگفت آخیش! دمت گرم . شوخی میکردم، میگفتم آخه کرهخر چی میفهمی از مزهاش. میگفت داداشی بوش میاد تازه شکمم پر شده قشنگ معلومه توش آبقند نکردن».
بغضش گرفته. هوا را میبلعد که گریه نکند. میگوید:« راه داشت عذاب نکشه، میگفتن بره آلمان، میشه کارهایی کرد اما ارز نداشتن جانبازا رو بفرستن و طفلیا اینقدر عذاب میکشیدن، از استخون لگن داداشم زدن به فکش، نگرفت، فاسد شد، اون ورش که گرفت مشکل دیگهای داشت. پوست کنارشو از سرشونه گرفته بودن، پوست پیاز زده بود، داداشم عصبی میشد میگفت: لامصب پیاز داشته، پوست تودهنم مودرآورده» به دکترش میگفتم، میگفت اینجا امکانات همینه، ناراحتش میکنه موی پوست داخل دهنو شیو کنه!».
این را که گفت از کوره در رفت. چیزهایی گفت. چندبار گفت :« بد کردن» و ادامه داد: بچه های جانباز اینطور زجر کشیدن تو امکانات کمِ بیمارستانای داخل، میگفتن اگه برن آلمان اینطور زجر نمیکشیدن. نمیدونم والله. نمیدونم، میشد اینجوری نشه اما شد.
طاقت نیاوردم بقیهاش را بشنوم. گوشهای نشستم و نوک زبانم را کشیدم به پوست داخل لپهایم. صاف صاف بود. کف دستم را گذاشتم روی شقیقهام و تصور کردم که شیو کردن موی داخل دهان چه احساسی به آدم میدهد.
#خاطره #تهران #روزنوشت #متن @sahandiranmehr