@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و تلخیص :
#سروش_آواکدخدا خواجه سیاهی بنام آغامقصود را به گوشه ای کشید و ماجرای گوشواره هارا تعریف کرد تا از ملک جهان سوال کند. ملک جهان که در حسرت دیدار فرزند گمشده اش میسوخت از شنیدن ماجرا چنان به هیجان آمدکه گفت ; بگو سید را به نزد من بیاورند! آغا مقصود فورا دستورخانم را به کدخدا ابلاغ کرد. کدخدا هم که هنوز دراندیشه کشف دزد اندرون و ذوق پاداش خدمتش بود بلافاصله عازم بازگشت شد...
آغا مقصود حسب معمول مراتب را به آغا جمال که همه کاره اندرون بود گزارش داد.آغا جمال سخت اندیشناک شد، او به ملاحظاتی نمیخواست کسی جزخودش از محل افسانه آگاه باشد چرا که از سو قصد عیسی خان به جان سید و بچه میترسید. از طرفی از گوشه و کنار شایعاتی به گوش میرسید و آغا جمال از عاقبت کارخودش هم میترسید. در این اثنا عیسی خان وارد شد و آغا جمال به اتفاق وی به اندرون رفت. خواهر و برادر که تنها شدند ملک جهان گفت : مژده بده که سیدباقر و بچه را پیدا کردم و شروع کرد به تعریف ماجرا...
عیسی خان ابرو درهم کشید و گفت : خواهرجان، بی گدار به آب زدی! مسلما کدخدا سید را دزد شمرده و اورا با کند و زنجیر به شهرخواهدآورد و ممکن است سیدبرای رهایی خود حقیقت را بگوید. حقش بود به من میگفتی تا آنها را بی سروصدا به شهربیاورم. بهتر است تا دیر نشده کسی را به اسکو بفرستم. آغا جمال با شنیدن این حرف ها از پشت در، سخت پریشان شد. به بهانه کسالت از خانم مرخصی خواست و سریع به منزل رفت و دونفر از بهترین نوکرهایش را با دواسب راهوار از بیراهه به اسکو فرستاد. ازآنطرف کدخدا هم اسبش را در میدان مال فروشها عوض کرد و راهی اسکو شد. به محض ورود به قصبه با دوتن از دستیارانش به خانه سید رفت، سه ساعت از شب گذشته بود. کدخدا گفت میخواهیم تورا به حصور صاحب گوشواره ها ببریم، سید تا چشمش به غل و زنجیرافتادرنگ از رویش پرید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید و بعد درخلوت همه چیزرا برای کدخدا گفت. کدخدا که حرفهای سیدرا باورنکرده بود گفت: این گوشواره ها متعلق به ملک جهان خاتون است و امرکرده که تورا به حضورش ببریم. سید را در میان فغان و التماس زنش و ریسه و گریه بچه در کند وزنجیرکردند که ناگهان صدای پای چند اسب از کوچه آمد. یکی از دستیاران کدخدا رفت و با کاغذی برگشت; حکمی بود از طرف عیسی خان برای تحویل سیدباقر و زن و بچه اش. برخلاف تصور کدخدا لحن سوارها خشک و خشن بود، از طاقه شال و خلعتی هم خبری نبود! رییس سواران با صدای پسرانه ای کدخدا و دستیارانش را مرخص کرد.
سید باقر از شنیدن نام عیسی خان به خود لرزید، یاد سکینه افتاد و دل به مرگ نهاد. رییس فرستادگان متوجه غش و ریسه بچه و بی توجهی زن سید شد. بچه را بعل کرد و بوسید و رو به زن سید گفت: بنا نبود از بچه ما اینطور نگهداری کنید. زن بچه را گرفت و پستان در دهانش گذاشت و ناگهان به همراه شوهرش فریاد کشید: آغا جمال؟!
نیم ساعت بعد کاروان کوچکی از اسکو خارج و از بیراهه به سمت تبریز راه افتاد.صبح به قریه ای رسیدند و تا غروب ماندند و بعد در تاریکی شب به سمت باغ آغاجمال در محله چیت دوزان تبریز حرکت کردند...
کدخدا، متفکر و غضبناک به کنارنهرآمد تا وضو بگیرد که فراشباشی درب خانه عیسی خان با کاغذی آمد و سیدباقررا طلب کرد. کدخدا شرح ماوقع را گفت و چون اثری از سید و خانواده اش نبودبه خود وی بدگمان شدند و اورا به تبریز بردند. عیسی خان دستورداد کدخدا را به فلک ببندند و بعد در طویله حبسش کردند. از آن سو ملک جهان هم فکر میکرد برادرش سید و زن و بچه اش را سربه نیست و کدخدا را سپر بلا کرده . نه قسم های کدخدا عیسی خان را نرم میکرد نه سوگندهای عیسی خان، خواهرش را قانع ! ملک جهان تا مدتی یاد فرزند میکرد ولی دوسالی که گذشت از جوش و خروش افتاد، با این حال ازآن پس روابط خواهر و برادر تیره شد.
ادامه دارد...
4⃣1⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃