@Bookzic 🍃🌸🍃#داستانهای_شاهنامه#قسمت_هشتاد_و_چهارسهراب از شاه
و گیو
و طوس
و گودرز
و گستهم
و بهرام
و رستم نشانی خواست
و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود
و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش را پرسید
و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم
و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.
سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل
و یال
و کوپالش او را می شناختی
و می فهمیدی نمی توانی از پس او برآیی.
سهراب عزم جنگ کرد
و تا قلب سپاه کاووس رفت
و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم
و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت. کاووس طوس را نزد رستم فرستاد
و گفت که من همتای او کسی را ندارم
و تو باید به کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .
رستم ببر بیان پوشید
و بر رخش نشست
و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم
و بجنگیم. سهراب پذیرفت
و تقاضای جنگ تن به تن کرد
و گفت : تو فرسوده ای
و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد
و نمی خواهم تو را بکشم . ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی
و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi