@Bookzic 🍃🌸🍃#داستانهای_شاهنامه#قسمت_هشتاد_و_ششنویسنده بانو
#فریناز_جلالی#رزم_رستم_و_سهرابرستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند
و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو
و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟
و با من به زشتی یاد کرد؟
آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم
و سر کاووس را به دار می زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت
و سخنان کاووس را گفت
و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .
رستم خروشید
و مویه کرد
و از اسب پیاده شد
و خاک بر سر می ریخت
و گفت: چه کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟
کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت
و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده
و گریه سودی ندارد .
رستم به کاووس گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده
و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگر چه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می کنم .
شاه به سوی ایران روانه شد
و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد
و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است . زال اشک می ریخت
و رستم می گفت : تو رفتی
و من خوار
و زار ماندم . وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد
و نالان شد. وقتی همه بر
و قامت
و یال
و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده
و اشک می فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت
و او همچنان در غم
و درد می سوخت.
پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان
و تهمینه خبر را شنیدند جامه برتن دریدند
و نالان شدند
و تهمینه مویه کنان می گفت :چرا آن نشانی که مادرت به تو داد به رستم نشان ندادی,مادرت به خاطر همین آشنایی به تو نشان پدر را داد ,چرا باتو به سفر نیامدم,که اگر می آمدم رستم مرا از دور می شناخت
و از ما استقبال می کرد پس سر اسب پسرش را گرفت
و گاهی بر سرش بوسه می زد
و رویش را به سمهایش می مالید.دستور داد در
و دیوار را سیاه کنند
و روز
و شب کارش ناله
و مویه بود
و تا یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi