@Bookzic 🍃🌸🍃#داستانهای_شاهنامه#قسمت_هشتاد_و_سهبزرگان ناراحت شدند
و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو
و او را به راه بیاور
گودرز نزد شاه رفت
و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو
و به نرمی او را بیاور. گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند
و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز ندارد . او می گوید
و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم
و دیگر با او کاری ندارم . گودرز باز هم با او صحبت کرد
و نرمش کرد
و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم
و با اینکه شاه قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست
و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم
و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست
و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه
و گوش به فرمانت هستیم .
شاه گفت بهتر است امروز را جشن بگیریم
و فردا آماده نبرد شویم. وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست
و من فرد نامداری نمی بینم .
صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت
و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید
و نزدیک دژ شد
و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .
زمانی که سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یک طرفش ژنده رزم
و طرف دیگر هومان
و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری بیرون رفت
و در تاریکی رستم را دید
و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد
و او در دم جان داد.
سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد
و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟ رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید
و با مغفر
و تیغ هندی به راه افتاد
و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید
و از او خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد
و هجیر هم پذیرفت.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi