وقتی دستش را از پیراهن سپید خونی اش بیرون کشیدند؛ من آنجا بودم. وقتی آن را جا میانداختند و پانسمان میکردند؛ من آنجا بودم؛ وقتی آمپول ها را تزریق میکردند؛ من آنجا بودم.گاهی از درد فریاد میکشید.اولش داغ بود و درد را باور نکرده بود.حالا میفهمید، خم شده بودم؛ دکترشان؛ گاهگاهی نگاهم میکرد.آخر؛ وقتی داشت دستش را میشست، گفت:درد داری؟ گفتم : یه کم؛...گفت: شکم؟ گفتم:کلیه.گفت:بذار ببینم.باز جواب ندادم. روی مبل دراز کشیده بودم ؛ گفت:دنده ت شکسته بوده که !نه؟ گفتم:نمیدونم! دیوار را نگاه کردم...گفت: این درد داره! گفتم:اون بیشتر درد میکشه الان،نه؟ گفت:مسکن قوی تزریق کردم بش...وزنش افتاده رو آرنجش.وگرنه نمیشکست؛ نباید تکون بده دستشو..جاش حساسه.گفتم: مثل اولش میشه؟ گفت:مال اون آره! تو درمان نکردی؟ گفتم:بردنم بیمارستان؛ نفسم قطع شده بود؛ توی ماشین اورژانس؛ دیگه یادم نیست! گفت:کدوم حیوونی این بلارو سرت آورده؟ گفتم: حیوونی که با کفش بزنه تو پهلوت.نه یکی؛نه دوتا...انقدر که خون از دهنت بزنه بیرون و بترسه! حالا یادم نیارید...قرصم کمه؛ شما ندارین؟ گفت:اوردوز میکنی که! گفتم، الان چاره ای ندارم.چند بسته قرص برایم گذاشت.احساس کردم دلش سوخت.گفت:اینجا کارت تموم شد بیا مطبم.این کارتم. مجانی درمانت میکنم.گفتم: چرا؟ گفت:دکترا نمیتونن ببینن کسی درد میکشه و بیتفاوت باشن؛ با این حالت باید ازشهرامم مراقبت کنی، مواظب خودت باش! علیرضا آمد کتش را بردارد.گفت:شماره مو سیو کن؛ دود سیگارش توی چشمم رفت ؛ حس بدی مثل خورده شدن توسط یک آدمخوار به من دست داد....از این علیرضا اصلا خوشم نمی آمد!...گفت :مشکلی پیش آمد بگو! شماره تم بده. چاق و قدبلند بود؛ با نگاه تیزی که از آن ؛ حالم بد میشد ؛ گفتم : همه تون میرید؟من خیلی مریض داری بلد نیستم! علیرضا گفت:خودش میخواد من برم ؛ و رفتند. آهسته بالای سرنیکان نشستم. انگارخواب بود.شبیه بچه های قهر کرده شده بود، خوابم نمیآمد.گرسنه هم نبودم.خواستم بروم کمی قدم بزنم. با چشم بسته گفت: کجا؟! گفتم: تو خوابم حواست هست؟! گفت: بیرون نرو! پیشم بمون... گفتم: راستش؛ خون ببینم حالم بد میشه؛ بذار به چیستا یه زنگ بزنم ؛ یا بیاد یا آرومم کنه؛ اون بلده چی بگه حالم خوب شه؛ گفت:آره.خیلی بلده! گفتم: مگه چقدر میشناسیش؟ گفت: اونقدر که الان میدونم زده همه ی وسایلشو شکسته ! علیرضا گفت؛ فهمیده با من اومدی! علیرضای دیوونه بش گفته! گفتم :به خاطر من همه چیزو شکسته؟! گفت:نه دختر جون؛بخاطر من! یه زمانی عاشقم بود...دلم ؛ در کف دستم منقبض شد؛ مثل یک قورباغه ی مرده! گفتم:دروغ نگو! اون عاشق یه آقایی به نام علیه.از نوجونیش تاحالا ؛دیگه عاشق نشده...گفت:تنهایی!...نمیدونی چی به روز آدم میاره! تا حالا مثل اون تنها شدی؟! بیکس و بی خانواده؟ علی هیچوقت پیشش بوده؟ تواصلا دیدیش؟ بیا این پتو رو بنداز روم، سردمه...زیر لب گفت: بش زنگ بزن!نگرانشم! لعنتی!....
منشور ولایت عهد را ازتهران با خلعت و افسر و خنجرمرصع و قبای کیانی مکلل و بازوبند زنار و نشان شیروخورشیدو سایروسایل به تبریزفرستادند و در این دو شهرجشن برپا ساختند. روز ولایتعهدی ناصرالدین میرزا، والی آذزبایجان،فریدون میرزا علنا درجمع گفت: من برای این منصب لایقتربودم ولی کودکی چهارساله را به من ترجیح دادند.کمی بعد فریدون میرزا احضار و قهرمان میرزا برادراعیانی شاه(برادربطنی و صلبی) به امارت آذربایجان منصوب شد. او مغرورترین وباجربزه ترین پسرعباس میرزابود که ازپادشاهی فقط جقه و تاج را کم داشت. روزی که خبرتولد ناصرالدین میرزا را شنید نقشه های خودرا نقش برآب دید ولی خبرزایمان ملک جهان درخارج شهر و شایعاتی که پس ازورود به تبریز به گوشش رسید اورا به فکرفروبرد. هرچه بیشتر دراطراف موضوع تحقیق میکرد قضیه بغرنج تر میشد. کارگزارانی که توسط فریدون میرزا ازکاربرکنارشده بودند برای داد خواهی به آستان قهرمان میرزا می آمدند و داستان سیدباقردر اسکو را نقل میکردند.کدخدا نیز درمیان ایشان بود. شاهزاده اورا بنواخت و مامور کشف محل سیدباقرکرد. بیشتراخبار به سکینه ماما ختم میشدولی اثری از خوداو نبود! قهرمان میرزابالاخره از کشته شدن وی اطلاع حاصل کرد و به عیسی خان مشکوک شد. حالا حلقه مفقود ماجرا خاله سکینه بود. پیرزنی را در لباس تکدی گری اطراف خانه سکینه که ورثه ناشناس تصرفش کرده بودند گماشتند. شب جمعه ای، تنگ غروب زنی به دیوارخانه تکیه کرد و مدتی گریه سرداد و وقت رفتن گفت: خدا خانه باعث را خراب کند. پیرزن اورا تا خانه ای در محله فقیرنشین سیلاب تعقیب کرد و گزارش داد. خاله را که به حضور شاهزاده آوردند از ترس میلرزید،ولی قهرمان میرزا با وی ملاطفت کرد و مطلب را از زیرزبانش کشید. شگفت این بود که گفت عیسی خان در قتل سکینه دست نداشته! به هرصورت بدون این مورد هم قهرمان میرزا کینه عیسی خان را به دل گرفته و مترصد فرصت و بهانه ای بود. روزی درمحفل بزرگان محرم قاجار عیسی خان را به داشتن روابط نامشروع با خواهرش متهم نمود ولی در انظار گفتند خیانت ملکی کرده. بدستور قهرمان میرزا اورا به زنجیرکرده و آوردند و نظر به احترام فوق العاده قهرمان میرزا نزد شاه، کسی جرات شفاعت به خودنداد. شاهزاده بدست خود قبضه ای از ریش سیاه و بلند وی را کند و به دژخیمان سپرد دانه دانه ریشهایش را بکنند و با خفت از شهربیرونش کنند. شاهزاده در اندرون قدم میزد و خون میخورد: به شاه حقیقت ماجرا را خواهم گفت، مرا هم ولیعهد نکنند بهمن میرزا را برگزینند،اصلا محمدمیرزا برود زن دیگری بگیرد ولی سلطنت از خاندان عباس میرزا نبایدبیرون برود. وقتی خبر مجازات عیسی خان به شاه رسید با تمام احترامی که برای برادرش قائل بود از وی توضیح خواست. قهرمان میرزا نوشت: چون نوشتن اسرار خانوادگی صلاح نبود، آقا شیخ علی سرخابی معلم شاهزادگان را روانه حضور کردم. شیخ علی هرآنچه شنیده بود را برای شاه تعریف کرد. شاه به تعجیل ملک جهان را به تهران احضار کرده و به استنطاق کشید: - قبله عالم! تمام اینها دروغ محض مدعیان ولایت است که با خانواده آصف الدوله دایی شما دست در یک کار دارند. - چرا برای وضع حمل به کهنمیررفتی؟ - تصدقت گردم، در آنروزها کسی از ترس طاعون در تبریز نمی ماند! - در مورد اظهارات خاله سکینه ماما چه میگویی؟ - او زنی است فقیر و عوام که حاضراست برای یک شاهی هردروغی بگوید. درحین وضع حمل من، او پیش نشین یاوریان بود و پشت به من داشت، چگونه عقب سر خود را دیده ؟! یگانه شاهد زایمان فقط سکینه ماما بوده که او را دشمنانم کشتند تا حقیقت مکتوم بماند! شاه برحسب ظاهرقانع شد ولی خاطرش مکدر و دغدغه مند بود. آخرالامربا صدراعظم صوفی مسلکش حاجی میرزاآغاسی مشورت کرد. حاجی صلاح دید مامورین محرمی برای تحقیق به تبریزبفرستد. شاه در انتخاب مامورین مردد بود، چراکه مدعیان ولیعهدی، مادرشاه و آصف الدوله هرکدام جواسیس خودرا داشتند. پس ازکنکاش بسیار، محرم تر از آغا جمال نیافت و حاجی هم یکنفر دبیرگمنام ماکویی بنام میرزا یعقوب را معین نمود. شاه که آغاجمال را احضار وموضوع ماموریت را گفت حال عجیبی به خواجه دست داد! دید اگرحقیقت را افشا کندتخت سلطنت متزلزل خواهدشد، پس گفت: «گیرم که ناصرالدین میرزا پسر سیدباقر بود! شاه چه میتوانند بکنند و با چه بهانه ای عزلش کنند؟ تمام سفرا این انتصاب را به رسمیت شناخته اند! فرضا که عزل هم فرمودند، چه کسی را انتخاب میفرمایند که در میان اینهمه مدعی فتنه برپانشود؟» شاه در فکرفرورفت ولی حاجی گفت: «درآنصورت شاه همسردیگری اختیارمیکند و ازخدا میخواهیم پسردیگری به ایشان عطاکند...
#شیداوصوفی#هجدهم#چیستا_یثربی از این راه به نتیجه نمیرسم.همه ش دروغ!هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.علی برایم چای ریخت.گفت؛ سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه.دیشب بهم زنگ زد.گفت، شناسنامه ها!باورشون نکنید.همه جعلین.تو اداره ثبت آشنا داشتن.سن هیچکدوم واقعی نیست.منظورم اصلیاست.بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟شاید بهتر فکر کنی!گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه.یکی که از همه باهوشتره!ولی چرا؟ و کیه؟شب ،دماوند بودم.مفصل تلفنی با سینا حرف زدم.نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد.قصه ای مخوف!.قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم ، پیش خودم تجسم کردم.قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند.زیبا.خوش آواز.شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده.مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود!ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند.دهه پنجاه بود.یک قصه تجسم کردم.فقط قصه!از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند.پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود.او را میزند.لباس بهار پاره میشود.هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد.بهار از آن پس ساکت میشود.دیگرحرف نمیزند.فقط جیغ میکشد.دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند.تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود.پس بهارباید سریع شوهر کند!مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند.دو خانواده فامیل دور بوده اند.جمشید را خارج فرستاده بودند.به جمشید در رویایم میگویم چراخارج؟ میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد.میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود.صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد.من تنها فرزندش بودم.مادرم به خواب من می آمد.نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت.قصه دختری زیبا مثل خودش باموهای بلند مشکی.جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند.وقتی برمیگردد،بیست و دوساله است و بهار ده ؛موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد.یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگویدکه کاش او راهم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد.جمشید شک میکند.بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشیدمیگوید.جمشید که خودش هم ازکمبود مادر رنج میکشد با اوعروسی میکند.پدر بهار،زنش را طلاق میدهد واز زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود.پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد.پس نقشه ای میکشد ،نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار!و جمشید میفهمد.پول برای او مهم نیست.بهار مهم است........ ادامه دارد...
آنگاه سپاه منوچهر به سمت دشمن حمله کردند و سلم فرار کرد. در کنار رود هیچ وسیله و راه فراری نداشت تا این که منوچهر به او رسید، با شمشیر بر تن و گردنش زد و او را به دو نیم کرد. لشکریان دشمن که چنین صحنه ای را دیدند از ترس هر کدام به سمتی فرار کردند و گروهی هم پیر خوش زبانی را به سمت منوچهر فرستادند و از او امان خواستند که اگر به جنگ آمده ایم به دل خویش نبوده و اگر بپذیری از هم اکنون به فرمان تو هستیم. منوچهر هم به آنها امان داد و هر کدام به سرزمین خود بازگشتند. منوچهر نامه ای به فریدون نوشت و سر سلم را برای او فرستاد و خود هم به سمت فریدون بازگشت. فریدون به استقبال آنها رفت. منوچهر تا فریدون را بدید از اسب پیاده شد و زمین را ببوسید. فریدون هم او را بلند کرد و رویش را بوسید. فریدون منوچهر را بر تخت پادشاهی نشاند و خودش تاج زر بر سرش نهاد. فریدون که از پادشاهی کناره گرفته بود، در گوشه ای به یاد سه پسر خود می گریست تا این که عمرش به سر آمد و جان به جان آفرین واگذارد. منوچهر یک هفته گریست. سپاهیان همه سیاه پوش شده بودند @Bookzic