@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آواآغاجمال و میرزایعقوب را راهی تبریزکردند. میرزا یعقوب قضیه رااز کاروانسرای سرابیها تا اسکو و کدخدا تعقیب کرد و با میرعلی نامی ازاسکو بازگشت. میرعلی از اقوام سیدباقربود که در ازای انعام حاضرشده بود جای سید را نشان دهد. قهرمان میرزا از خوشحالی صدتومان پول و یک طاقه عبای نایینی به میرعلی بخشید و فراشباشی را خواست تا با او به محل سید بروند. آغاجمال با خوشحالی ساختگی پیشنهاد کرد که دستگیری را به خلوت شب موکول کنندچرا که دستگیری یک سید بی آزار مقابل چشم مردم بیخبر، آبروریزی بپا خواهدکرد. سپس در خلوت به قهرمان میرزاگفت: «همه میدانند که عیسی خان در تعویض بچه دست داشته و سید را پنهان کرده، خوب است که اورا بخواهید تا در حضورخودش سیدرا توقیف کنید».ساعتی بعد عیسی خان آمد. در حین ورود،آغاجمال ازکنارش گذشت و آهسته گفت: ملتفت دامی که شاهزاده گسترده باشید.
با اینکه به دستورمحمدشاه، امیرنظام زنگنه آندو را آشتی داده بود ولی عیسی خان و قهرمان میرزا در باطن ازهم کینه داشتند،پس همین کلام خواجه کافی بودکه عیسی خان بدگمان شود. عیسی خان دلیل حضورش را پرسیدو چون بی اعتنایی دید عازم رفتن شد. قهرمان میرزا با تحکم گفت: ازتو جای سید را خواستیم و حاشاکردی، حال بنشین تا اورا کت بسته بیاورند! عیسی خان قسم خورد که سیدباقررا ندیده و نمیشناسد، با دخالت میرزا یعقوب مشاجره بالا گرفت و ظن عیسی خان تقویت شد، برخاست و با تغیرو خشم بیرون رفت. ساعتی بعد آغاجمال بازگشت و با تشویش ساختگی به شاهزاده گفت :«خبط بزرگی کردید که عیسی خان را از دستگیری سید آگاه و بعد رهایش کردید.» شاهزاده با حسرت و حیرت چند نفر فراش به همراه میرعلی به مراقبت خانه سید فرستاد، دراین حین خواجه گفت: خدا کند عیسی خان دراین دوساعت کاری صورت نداده باشد.
سه ساعت از شب گذشته قهرمان میرزا با لباس مبدل بهمراه ده نفر به محله چیت دوزان رفت. میرعلی درمقابل دری توقف کرد; همینجاست. دو نفر فراش از دیوار بالا رفتند و کلون دررا کشیدند، ولی درباز نشد. ناگهان میرعلی در تاریکی متوجه شد که دراز بیرون قفل است، دررا شکاندند و داخل شدند، ولی مرغ از قفس پریده بود! آغاجمال در حالیکه دردل به سهل انگاری سیدباقر لعنت میفرستاد میرعلی را به گوشه ای کشید: سیدباقررا از کجا میشناسی؟
- از اقوام من است، با اینکه در اسکو به من کمک میکرد ولی خیلی افاده میفروخت، نوکیسه شده بود و هرچه پرسیدیم نگفت این ثروت را ازکجا اورده. زمستان گذشته به تبریزآمدم، پولم تمام شده و مریض شده بودم و ناچار رو به تکدی آوردم که سید معممی چند سکه نقره در دستم گذاشت، سربلندکردم و دیدم سیدباقراست، مرا به خانه اش آورد و پذیرایی کرد و ازآن پس گهگاهی به تبریز می آمدم و کمکم میکرد. چندبار خواستم کدخدای اسکو را خبر کنم ولی دیدم چرا خودم انعام را تصاحب نکنم. این شدکه آمدم و به شاهزاده خبردادم! روز بعد قهرمان میرزا فراشی را فرستاد تا از میرعلی خبر بگیرد ولی نه از میرعلی اثری بود نه ازوسایل منزل! برای شاهزاده شکی باقی نماند که اینهم از توطئه های عیسی خان است.
🔹سید گفت: وسایلمان چه ؟
آغاجمال با لحن شماتت باری گفت: این بارچندم است که نمیتوانی جلوی زبان و اعمالت را بگیری، آخرسر همه مان را به باد میدهی! تا ساعتی دیگروسایلت هم خواهد رسید.
- با آن مردک حق نمک نشناس، میرعلی چه کردی؟
- کتک مفصلی نوش جان کرد و حسب تهدید از تبریز گریخت.
فرستادگان شاه به تهران بازگشتند و گزارش دادند که در تعویض دخترشاه با پسرسید حرفی نیست ولی بدلیل کارشکنی عیسی خان سیدباقر پیدانشد.
شاه ازاین خبر سخت مشوش و غمگین شد. یک سو ولیعهدی که پسرش نبود و دیگرسو دختر گمشده اش. دوباره آغاجمال را احضار کرد و گفت: «هرطورهست بایدطفل معصوم مرا پیداکنی.» ولی در مورد ولیعهد با حاجی میرزا آغاسی مشورت کرد. حاجی گفت که فعلا چاره ای جزسکوت نیست، تغییرولیعهد در چنین موقعی لطمه بزرگی به حیثیت خاندان سلطنتی وارد میکند.به علاوه منجر به جنگ خانگی خواهدشد. من دختری از خاندان رسالت سراغ دارم که از هرحیث لایق مادری ولیعهد آتی ایران خواهد بود. خدیجه خانم خواهر یحیی خان چهریقی از دودمان خلفای عباسی است و درعالم عرفان هم به عرفای نقشبندیه ارادت میورزد. مرد عارف چه بهتر که زن عارفه داشته باشد.
ازدواج محمدشاه و خدیجه خانم ساده و بی سروصدا برگزارشد. اوکه تحصیل کرده و عارف و شاعرمسلک بود خیلی زود محمدشاه را شیفته و مجذوب خودکرد و باعث شد که شاه ملک جهان را نزد پسرش به تبریز بفرستد. خدیجه خانم باردارشد و پا به ماه هشتم گذارد، اواخر ربیع الثانی ۱۲۵۵ شاه موضوع را با وزیر صوفی مسلکش درمیان نهاد...
ادامه دارد...
9⃣1⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃