@Bookzic 🍃🌸🍃#داستانهای_شاهنامه #قسمت_صد_و_شصت_و_نهم#فریناز_جلالی #رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
وقتی کیخسرو از صفآرایی
و لشکرکشی سپاه دشمن باخبر شد سپاهی از جنگاوران برگزید
و به یاری گستهم به بلخ فرستاد
و سپاهی دیگر را به اشکش داد تا بهسوی زم ببرد
و از پشت به آنها حمله شود
و سپس خود به دشت نبرد رفت. وقتی که سپاهیان نیای خود (افراسیاب) را دید که چقدر زیادند متعجب شد. اطراف سپاه را خندق کند
و طلایه به هر طرف فرستاد تا از اطراف برایش خبر بیاورند. شبانه در خندق آب سرازیر کرد. هنگام صبح جنگ سختی آغاز شد که حتی طالعبینان هم قدرت پیشبینی آن را نداشتند. سه روز گذشت
و روز چهارم پشنگ نزد پدر آمد
و گفت: تاکنون هیچ شاهی به جنگ تو نیامده جز این نوه بیپدر تو. اگر سیاوش را نزد خود محترم نمیشمردی
و از او نگهداری نمیکردی هیچوقت چنین نمیشد. حال نیز اینطور کوتاه نیا، اگر دستور بدهی به همراه سوارانی که با من هستند میروم
و آنها را تباه میکنم اما افراسیاب گفت: عجول نباش که بسیاری از بزرگان ما به دست آنها کشته شدهاند. صبر کن، ما باید تکتک با آنها بجنگیم. پشنگ گفت: پس مرا بهعنوان اولین مبارز بفرست که من آرزوی جنگ کیخسرو را دارم. افراسیاب گفت: ای پسر بیتجربه، شاه هیچگاه با تو نمیجنگد اگر او بخواهد بجنگد همنبردش من هستم. پسر گفت: ای مرد جهاندیده، پنج پسر داری درست نیست تو بجنگی
و ما نگاه کنیم. افراسیاب گفت: تو پیامی از من برای خسرو ببر
و بگو: نبیرهای که با نیای خود بجنگد عاقبت خوبی ندارد. اگر من در مرگ سیاوش مقصر بودم پیران
و لهاک
و فرشیدورد چه گناهی داشتند؟ بااینهمه اگر دست از جنگ بکشی
و پیمان ببندی آنوقت از خونریزی بیهوده جلوگیری خواهد شد
و جهن
و پشنگ نیز مانند برادر همیشه در کنارت هستند. هر قسمتی را بخواهی به تو میدهم
و از گنج
و مال هم دریغ ندارم. اینها را نه از روی ترس بلکه برای جلوگیری از خونریزی گفتم. اما اگر همچنان قصد جنگ داری تو از لشکر بیرون بیا
و من هم میآیم تا باهم بجنگیم، اگر تو بردی سپاه
و زمین من از آن توست
و اگر من بردم سپاهت در امان هستند. اگر با من هم نمیجنگی با پسرم پشنگ بجنگ
و اگر قصد جنگ نداری امشب صبر کن تا سپاهیان استراحت کنند. فردا جنگاورانی از دو سپاه انتخاب میکنیم تا باهم بجنگند. پشنگ پیغام پدر را نزد سپاه ایران برد. وقتی خبر آمدن او به خسرو رسید، گفت: او دایی من است با او به احترام رفتار کنید
و به قارن کاویان گفت: برو از طرف من پیام او را بشنو. قارن آمد
و به او درود فرستاد
و پیامش را شنید
و برای خسرو نقل کرد. وقتی خسرو سخنان او را شنید خندید
و گفت: افراسیاب از کارش پشیمان است
و میخواهد مرا بفریبد پس من به جنگ او میروم. بزرگان سپاه گفتند: ای شاه نرو که اگر بلایی بر سرت بیاید سپاه ایران تباه میشود. بهتر است با او صلح کنیم
و گنج
و مال
و شهرهایی را که میخواهیم از او بگیریم. اما رستم که کینه مرگ سیاوش را همچنان بر دل داشت با این نظر مخالف بود. شاه گفت: پس آن سوگندها که برای انتقام خون پدرم خوردید چه شد؟ چه جوابی به کاووس میدهید؟ آیا ندیدید تور با ایرج چه کرد
و افراسیاب چه بلایی بر سر نوذر
و سیاوش آورد؟ بزرگان از سخنان خود پشیمان شدند
و پوزش خواستند ولی گفتند درست نیست که تو با شیده بجنگی. شاه پاسخ داد: بدانید که افراسیاب سلیح جنگ او را جادو کرده است
و سلاح شما بر او کارگر نیست
و او هیچگاه با شما نمیجنگند. من با او میجنگم
و کاری میکنم تا دل پدرش به حالش کباب شود همانطور که افراسیاب دل کاووس را سوزاند. بزرگان بر او آفرین گفتند.
شاه قارن را فرستاد تا پیامش را به او بدهد
و پیام خسرو چنین بود: من از تو نه گنج میخواهم
و نه زمین، چون خودت میدانی که هرچه هست از آن ماست. پشنگ از من تقاضای جنگ میکند پس میپذیرم
و سپیده هم آماده مبارزه با او هستم
و اگر پیروز شوم تمام سپاهم را به جنگ شما روانه میکنم. قارن سخنان خسرو را به شیده گفت
و شیده به نزد افراسیاب رفت.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi