@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_شصتم 0⃣6⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و خلاصه :
#سروش_آوانقشه ربودن شاه با دقت تهیه شد وامیراصلان بهیچ وجه رضایت ندادکه افسانه دراینکارشرکت کند.افسانه وکریم رابه خاتون آباد دراول راه خراسان فرستادند.دوروز پیاپی شکارگاه جاجرود را تجسس وتحقیق کردند.قریه ای رادرنظرگرفتند وامیراصلان که شنیده بودخان قریه بعلت نزدیکی به شکارگاه شاهی قصد فروش قریه رادارد یکی رادرلباس خوانین خراسانی بسراغ وی فرستاد٬ اوهم بشرطیکه چندروزی باکسان خوددرقریه به سرببرد وبعد معامله کنند باخان قریه قولنامه نوشت٬ فرستاده امیراصلان بعدبسراغ کدخدارفت وضمن صحبت پرسیدکه دراینجا قوچ وکل زنده هم پیدا میشود؟
- معلوم است که پیدا میشود٬ تا فردا تحویلتان میدهم.
روز بعدهمگی به قریه رفتندو کدخدای خوش قول یک جفت قوچ وبز وحشی تحویلشان داد ٬ قرارشدفردا به شکاربروند.
شب کدخدا آمدوگفت متاسفانه شکاررابایدبه چندروز بعدموکول کردزیرا آدمهای میرشکارآمده انددوشکارگاه را برای فردا قرق شاهانه کرده اند.
فرداصبح هواگرگ ومیش بودکه امیراصلان وهمراهانش ازباغ اربابی خارج شدند ودرشکارگاه درپناهگاه چوپان ها پای قنات پنهان شدند.آفتاب سرنزده بودکه ازمسافت دور صدای تیربلند شد وسوارهایی مشاهده شدند که شکارها را رم میدادند. تا شب صبرکردند ولی خبری ازشاه نشد وناچار به قریه برگشتند. روز دوم هم همینطور. روز سوم که آخرین روزشکاربود تاحوالی غروب منتظرنشستند٬ به کلی مایوس شده بودند٬ نزدیک غروب سواری ازدور بسمت تپه آمد. امیراصلان٬ بی حوصله وناامید با دوربین نگاه کردو ناگاه با هیجان گفت: جقه به کلاهش دارد! سوار آهسته میراند ونزدیک میشد. براسب عربی سفیدی سواربود وشال کشمیری وقبای کوتاهی دربروچکمه سیاهی به پاداشت٬ خودشاه بود...
طنابی به شاخ قوچ بستند و دربیابان رمش دادند. حیوان تاجاییکه طول طناب اجازه میداد دوید وبعدمتوقف شد وشروع به جست وخیزکرد ولی سوار اعتنایی نکرد ؛ «پس چه شد؟! میگفتند که ممکن نیست شاه صیدی ببیند وتعقیبش نکند!» امیراصلان فکری کرد وبی معطلی به اتفاق یکی ازیارانش ازغارخارج شد. نیرنگشان گرفت ؛ سوار فورا بسوی آنها عنان گرداند و نزدیک شد وبالحن پرازکبر وغرور توام باخشم وتغیر پرسید: آهای شماها کی هستید؟ مگر نمیدانیدکه شکارگاه قرق است؟
- غریب این ولایتیم٬ برای سیاحت آمده ایم.
- خیلی بیجا کرده اید! همه تان راباید دم توپ گذاشت.
- غریب کوراست وبی اطلاع٬ ببخشید!
- مردکه ببخشیدهم شدجواب٬ پدرتان را درمی آورم.
سوار درحین ناسزا گفتن چشم ازخنجرجواهرنشانی که به کمر امیراصلان بود برنمی داشت : «آهای پسر! این خنجر را ازکجا آورده ای ؟ بنظرم دزدی باشد ٬ بده ببینم والا غلامان شاهی راخبر میکنم تا...»
کلام سوار ناتمام ماند٬ همراهان امیر بیرون آمدند واطرافش را گرفتند واو با دیدن هیکل های رشیداطرافش یکه خورد٬ لحنش ملایم شد و نصیحت وار گفت : باباجان من٬ چرا بی گداربه آب میزنید! خداراشکر کنید که من شما رادیدم والا اگر کس دیگری بود خدامیداند چه به روزتان می آمد٬ من رفتم شما هم تا زوداست فرارکنید. خداحافظ !
خواست عنان اسب رابرگرداند ولی دونفر ازدوسو دهنه اسبش را گرفتند ودریک چشم به هم زدن شاه را که بکلی رنگ ورو باخته و میلرزید پیاده کردند وبداخل غاربردند ولباسهایش راعوض کردند. امیراصلان گفت: ابدا برجان خودنگران نباش ولی اگر صدایت درآید باهمین خنجر سرازتنت جداخواهم کرد. دوساعت ازشب گذشته به همراه شاه ازبیراهه بسمت خاتون آباد تاختند. نزدیک خاتون آباد پیکی با مژده دستگیری شاه بسوی افسانه فرستادند وبرای نیمه شب درایوانکی داخل کاروانسرای مخروبه شاه عباسی قرار گذاشتند...
ایوانکی درظلمت وسکوت فرورفته بود که افسانه٬ هیجان زده و مسرور وشاد به همراه کریم وارد شدند. تمام ۷ فرسخ را تا آنجا به تاخت رانده بودند...
ادامه دارد...
0⃣6⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃