@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و تلخیص :
#سروش_آوا- بنده چیزی نشنیدم. دراین حین عیسی خان وارد شد. رسم براین بودکه هرگاه یکی ازمنسوبین محرم خانم به اندرون می آمد خدمت برعهده خواجگان بود و کنیزان حق ورود نداشتند. آغا جمال شربتی برای عیسی خان آورده و دم دردست به کمر منتطر فرمان ایستاد ولی ملک جهان دستورداد بیرون برود.خواجه هم رفت و پشت درگوش ایستاد!
ملک جهان نگاه نفرتباری به برادرش انداخت وگفت :جوانمرگ شده... مگر نسپردم که به جان سکینه متعرض نشوی؟سکینه را بجای طرلان به کشتن دادی؟
عیسی خان با چشمان حیرتزده گفت: سکینه... طرلان... چه میگویی؟!
بین خواهرو برادر مشاجره شد و عیسی خان برخاست و قرآن را از سرطاقچه آورد و محکم بروی آن زد: به حق همین قرآن که من ازاین موضوع بیخبرم. آغاجمال، پشت در با حیرت از خود پرسید; پس کار چه کسیست؟ این سوال ملک جهان و عیسی خان و سیدباقرهم بود.
تا پیش ازاین اتفاق، ملک جهان هر شب جمعه به اتفاق دایه اش خدیجه به بهانه زیارت اهل قبور و امامزاده سیدحمزه به خانه سید میرفت و افسانه اش را میدید، ولی بعد از مرگ سکینه با دربسته خانه سید مواجه شد.همسایه ها هم خبری از وی نداشتند.
فکر دخترش آنی ازسرش بیرون نمیرفت.کسی هم نبودکه کمکی بکند.حتی خدیجه را به سراغ زنان ایلدار ازقبیل دلاله و حجامتچی و ماما و بندانداز فرستاد، ولی گویی سید و زنش آب شده و به زمین فرورفته بودند.
هرروز که میگذشت غصه ملک جهان بیشتر میشد. حتا عیسی خان هم چند نفری را به سراب فرستاد ولی نتوانست ردی ازسید پیداکند. آغا جمال با اینکه ازغصه خانمش دلش میسوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودکه فتنه را خوابانده.
بهرحال تقدیر تصمیم دیگری داشت... سید و زنش که تصمیم داشتند به سراب بروندو پیش فامیل و دوست و دشمن خودی نشان بدهند به صلاحدید آغاجمال به اسکو رفتند. آن ها با جامه های فاخر و سوار براسب با چهارقاطر بار و بنه وارد اسکو شدند.کدخدای قصبه به پیشوازشان آمد و آنهارا تا تهیه خانه مناسب مهمان خود کرد. شب جمعه اول،سید به منبر رفت و مجلسش هم خوب گرفت، دست برقضا بیرون مسجد دوسه تن از اقوام دور سرراهش سبز شدند و سید هم دستی در جیب و کمکشان کرد.ولی برخلاف تصورش از فردا موی دماغ شدند و سید را سین جیم میکردند و حسب حسادت پیش مردم غیبت سید را میکردند.چند روز بعد، سید و زنش ورد زبانها شدند، از آن بدتر پیرزنی که در جوانی از خدمه اندرون نایب السلطنه بود، در حمام گوشواره های ملک جهان را در گوش زن سید شناخت و چون ازاو پرسید که اینها را ازکجا آورده ای و زن سید مضطرب شد،شبانه خبررا به گوش کدخدا رساند.خلاصه، کدخدا به تحقیق برخاست و پس از آگاهی از پیشینه فقر و مسکنت سید،نزدش رفت و بعد از صغری کبری چیدن پرسید: شما این ثروت را ازکجا آورده اید؟ سید مضطرب شد وگفت این دولت حاصل ادای نذربانوی محتشم و مومنه ایست. کدخدا نام زنرا پرسید و چون سید سکوت کرد ناگهان گفت : آقا سید بگو بببینم گوشواره های عروس نایب السلطنه پیش شما چه میکند؟ نکند ایشان همان بانوی محتشم باشند؟! سید گفت; عجب ... و در فکر فرو رفت،اصلا حضور کدخدارا فراموش کرد. پس این دختر ولیعهد ثانی است که آغاجمال میگفت صدهانوکر بالاتر از عیسی خان دارد! در چشم به هم زدنی کدخدا در نظرش خواروخفیف شد و اورا با خشونت و بی احترامی از خودراند. پس پسر من در آغوش ملکه آتی ایران است و دخترم هم شاهزاده خانم است. سید درون دیگ طمع غوطه میخورد و کدخدا هم در پاتیل خشم که چه با سید بکند. گزارش سرقت به تبریز بدهد یا دست نگهدارد تا چه پیش آید؟ کدخدا تا اذان صبح فکرکرد و سپس راه افتاد، سپیده صبح به تبریز رسید و یکراست به درب اندرون محمدمیرزا رفت...
ادامه دارد...
3⃣1⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃