@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣#حمزه_سردادور بازنویسی و تلخیص :
#سروش_آواسیدباقر با حال زار از بقالی به سمت خانه راه افتاد. چندقدمی نرفته، آغا جمال را یکه و تنها، بدون ملازم و همراه، مقابل خود دید:
- کجا رفته بودی؟ الان خانه شما بودم. این چه حالیست؟ رنگ به رخ نداری سید!
سید دوباره بیاد قیافه سهمناک سکینه افتاد :
- ای کاش قلم پایم میشکست و نمیرفتم. چه میدانستم طرلان فاحشه و سکینه ماما یکیست، عجب شهریست که فاحشه مامایی میکند.
- به نطرم حالت بداست و هذیان میگویی. طرلان چه ربطی به سکینه دارد مرد؟ سکینه ماما عازم زیارت است!
- چه میگویی آغا ! خودم جسدش را دیدم، آن سکینه بود که از ارک به زیرانداختندش.
آغاجمال ناگهان بیاد صحبتهای عیسی خان و ملک جهان افتاد. ولی نه ! عیسی خان چنین نفوذی در دستگاه داروغه و نسقچی باشی ندارد... نگاه دلسوزانه ای کرد و پرسید: یقین داری که اشتباه نمیکنی ؟
- از من چندان رو نمیگرفت، بارها صورتش را دیده بودم. خودخودش بود.
- اگر اینطور باشد پس سرنوشت تو و زنت هم بهتر ازسکینه نخواهد بود، اینجا باش تا برگردم.
آغا جمال پریشان و اندیشناک به طرف میدان ارک شتافت، در بین راه به سکینه و دشمنانش فکر میکرد،با خودش فکرکرد; زیاد از زنها پیش مردان حرف میزد و بالعکس. ای بسا وصلت های نامیمونی که سکینه جوشش داده بود... جاسوسی های عشقی و پلیسی اش.. دشمن زیاد داشت.
به میدان که رسیدجمعیت هنوز متفرق نشده بودند ولی نسقچی ها، جسدرا به گورستان برده بودند. فی الفور به خانه رفت و کلفت زرنگ و ارنعود خود زینب را به تحقیق فرستاد. ساعتی بعد زینب از غسالخانه بازگشت و مرگ سکینه را تایید کرد و گفت که در بازگشت طرلان را در گوشه ای از گورستان دیده که برسر قبری مویه میکرده!
آغا جمال تصمیم گرفت سرفرصت از طرلان تحقیق کند. خواجه نمیدانست که عیسی خان از جا و مکان سیدباقر بیخبر است، لذا تصمیم گرفت به سرعت سیدباقرو خانواده اش را از تبریزخارج کند. وقتی دوباره نزد او رسید گفت: حق با شمابود، حالا آقاسید خوب گوش کن : باید همین امروز از تبریز فرار کنی وگرنه ترا زنده زنده گچ میگیرند و عیالت را دم خمپاره میگذارند. سید به شنیدن این سخنان مو برتنش سیخ شد و گفت هرچه بگویید اطاعت میکنم ولی مگر گناه من کیست؟ اگر این دعواها سربچه است که من از خیربچه عیسی خان گذشتم! خواجه ابرو درهم کشید و پرسید: ازکجا میدانی بچه مال عیسی خان است؟
- روزیکه سکینه گوربه گور شده مارا با پول فریفت تعقیبش کردم و دیدم که وارد خانه عیسی خان شد!
خواجه با زهرخندی گفت : ای بیچاره آن دختربچه فرزند کسی است که صدها نوکربالاتراز عیسی خان دارد...
همان روز سید باقر و عیالش از تبریز بیرون رفتند. آغا جمال رای سید را ازرفتن به سراب زد و آنان را به قصبه اسکو فرستاد. سید که نقشه کشیده بود عیسی خان را تلکه کند حالا که نقشه هایش نقش برآب شده بود تصمیم گرفت چند روز بعد برگردد و پدر حقیقی بچه را بیابد.
آغا جمال که به عمارت برگشت، ملک جهان را در حالتی خشمناک دید. متل ماده شیری می غرید و بد و بیراه میگفت و هر ازچندی میپرسید: این جوان مرگ شده نیامد؟ یکی را بفرستید عقبش. خواجه از کنیزان محرم پرس و جو کرد : - خدیجه خانم به «تماشا» رفته بوده و از تماشا با رنگ پریده بازگشت و با خانم مختصری پچ پچ کرد. نمیدانیم چه گفت که خانم یکهو گر گرفت !
ملک تا چشمش به آغا افتاد با تمام احترامی که برایش قائل بود با خشونت پرسید; «توکجابودی؟»
- اهل تماشا نیستم ولی جمعیت را دیدم که ازتماشا بازمیگشتند.
-چه میگفتند؟
- دعا به شاه و نایب السلطنه میکردند که گنهکاران را مکافات میکنند.
-دیگر چه میگفتند ؟
-هیچ
- من شنیده ام که میگفتند بجای طرلان زن دیگری را مجازات کرده اند...
ادامه دارد...
2⃣1⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃