#داستان_دنباله_دار#نیمه_گمشده#قسمت_دهم#بخش_دوم#لاف#مهرناز_جیک نگاهی انداختم سمت پری که کابل را گرفت. می گم یابوست ناراحت می شود. فکر کرد می خواهم شر و ور بارش کنم که دو روز نتوانست جلوی دهان گشادش را بگیرد و بی آبرویی های من را علنی نکند، خودش را زد به آن راه ولی خدا شاهده فقط می خواستم ازش تشکر کنم. من که قید آبرو و این اراجیف را زده بودم، کارم را راحت کرد.
قشنگ معلوم بود که بهزاد خواسته با این کارش مثلا من را بفرستد دنبال نخود سیاه، فکر کرده من با این چیزها خر می شوم که خب درست هم فکر می کرد. با کله رفتم تو موبایل و هانی ها را ول کردم به حال خودشان. رمز عبور و شکلک و از این پیسبیلَک ها هم نداشت بی سرخر قفلش باز شد. اِی و بی و سی و سگه و خره را رد کردم یک راست رفتم تو اف. «هانی روزی صدبار خدا رو به خاطر وجودت شکر می کنم». حیف که دستم بند بود وگرنه هر موقعیت دیگری بود دوتا تیکه آبرو دار بار جفتشان می کردم ولی فعلا هدفم والاتر بود. فراز... نه... فربد... نه... فرداد... اینم نه... فریبرز... اینم نه... با اینکه اسم ها به ترتیب الفبا بود و اگر فرهادی وجود داشت تا الان باید رخ می داد ولی از رو نرفتم. فرشاد... نه... «خیلی خوشحالم هانی. اگه بدونی تو چه وضعیتیم الان. اجرا دارم همه زندگی ام شده استرس. به این حس خوبی که بهم میدی واقعا احتیاج داشتم»
چه زری زد؟؟ گفت حس خوب؟ خیلی دوست داشتم اراده اش را داشتم برای یک لحظه چشم از گوشی بگیرم و نگاهش کنم ولی امان از این لیست اِف. دست و پایم را بسته بود. غیرتم هم اجازه نمی داد همین طور عین ماست بنشینم و کاری نکنم، یک تف انداختم بالای صفحه موبایلش. همزمان صدای پری هم در آمد «خوشحالم که وجودم بهت حس خوب میده» خفه شو بابا. چه غلط ها !!!! حقش بود نفله اش کنند. خریت هم حدی دارد. این طور که این گازش را گرفته و به همه حس خوب می دهد می ترسم همین روزها حس دونی اش به فنا رود. بابا حس خوب، به یک نفر دو نفر چهار نفر، این کل منظومه شمسی را بسیج کرده!! اصلا «نه» تو مرامش نیست. اوایل فکر می کردم فقط به من حس خوب می دهد ولی الان فهمیدم من هم یکی از آن یازده تام.
هرجور فکر کردم دیدم کرم از خود پری بود. بهراد بدبخت تقصیری نداشت. تفم را با آستین مانتوم پاک کردم و حواسم را دادم به کارم. فرشید... نه... فریمان... یعنی بر پدرش! فریمان دارد، فرهاد ندارد... فرزین... فَردرد... فَرکوفت... فَرحناق... فَر درد بی درمان... لجم گرفت. آن جور که این گفت بیا بگرد ببین فرهاد پیدا می کنی یا نه گفتم دیگر هیچی نداشته باشد دو سه تا فرهاد را دارد. الان می بینم که.. یعنی تف تو روحت بهزاد.
دوباره رفتم تو لیست مخاطب های چلغوزش. تازه دقت کردم. هشتصد و شصت تا مخاطب!!! مگر این قزمیت چه کاره بود!!!!!! وزیر و وکیلش هم انقدر مخاطب ندارند!! بیشترشان هم دخترررررر! نمی دانم با چه اعتماد به نفسی گوشی اش را داد دست من. یعنی یک درصد هم فکر نکرد من به پری راپورت می
دهم؟ یا پری را آن قدر خر و آویزان فرض کرده که وجود این همه رقیب عشقی را اصلا حساب نکند که خب درست فرض کرده. یک مدیر اجرایی بینشان پیدا کردم. اسمش را عوض کردم، گذاشتم پری. اسم پری هم عوض کردم گذاشتم مریم. اسم مریم هم گذاشتم مهسا و الی آخر...
از آن طرف رفتم تو تنظیمات گوشی اش و یک رمز شانزده رقمی براش گذاشتم که تا آخر عمرش هم سگ دو بزند تو خماریش بماند. والله ! شوخی نداریم که. «خدا یکی از بهترین پری هاشو واسه من فرستاده» آره تو بمیری. به خدا بگو یک رمز جدید و هشتصد و شصت تا از بهترین مخاطب هاش هم برات بفرستد که لازمت میشه!
وقتی خوب به گوشی اش گند زدم پرتش کردم جلوش. «چی شد؟ چیزی پیدا کردی؟» روی خر را کم کرده بود «من که نه، ولی تو شاید بعدا خیلی چیزا توش پیدا کنی» کل بسته آدامس را با یک حرکت خالی کردم تو دهنم. قند خونم بدجور امده بود پایین «غصه نخور. خوشش بیاد خودش میاد» حیف که جایش نبود وگرنه جوری با دمپایی ابری خیس می زدم تو دهنش که کلا از
قسمت دک و دهان فلج شود «من اراده کنم ده تا فرهاد همینجا صف می کشن» صدای هرت هرت خنده پری بلند شد. حناق. بهزاد: «خب اراده کن عمو ببینه» مرتیکه نفهم من را مسخره می کند. «نهال نیستم اگه همین امشب یه فرهاد پیدا نکنم»
ادامه دارد...
🌸 @Bookzic