@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃⏳ #داستان_شب ⌛️#افسانه_قاجار #قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣#حمزه_سردادور بازنویسی
و خلاصه :
#سروش_آواآغاجمال سید
و خانواده اش را درمنزل یکی ازاقوامش جاداد
و روز دوم ازشاه٬ خلوت خواست
و در قصر خدیجه خانم به حضور رسید.
شاه به مخده تکیه داده
و یک پای خودرا از درد نقرس دراز کرده بود. آغا جلورفت که پای شاه را ببوسد ولی شاه مانع شد. پس از احوالپرسی سوالاتی درمورد حکومت قهرمان میرزا
و قیمت نان
و گوشت از آغا پرسید
و ناگهان با حالی افسرده
و خشمگین پرسید؛ آیا دختر گمشده ام را یافتی؟
آغا جمال به سجده افتاد
و امان طلبید تا حقایق را بگوید.
شاه به قید قسم امان داد.
آغاجمال تمام ماجرا را تعریف کرد
و پس ازقانع کردن شاه گفت که اینک امانت شاه آماده تسلیم است
و بعد رخصت گرفت
و خارج شد
و لحظه ای بعد دست دردست افسانه بازگشت. شاه به دیدن افسانه منقلب شد٬ طفل را نزدیک خواند
و بوسید
و پهلوی خودنشاند: «سبحان الله! عجب شباهتی» دختر مظلوم ستمدیده ام نامت چیست؟
- افسانه
- مگر اسم مسلمانی قحط بود آغا؟!
- قربان٬ این اسم را خودملک جهان خانم انتخاب کرده اند٬ به جهت غرابت سرنوشت طفل!
شاه با قیافه ای رنجور گفت: براستی هم کاری عجیب کرده اند که درهیچ افسانه ای شنیده نشده!
شاه با آغاجمال بنای مشورت گذاشت٬ ابتدا خیال داشت دخترش را به زنش خدیجه خانم بسپارد
و بگویند که مادرش صیغه ای بوده
و درگذشته ولی سوای گسترش شایعه تعویض بچه٬ مساله شباهت عجیبش به ملک جهان نیزبود. درنهایت نظر آغاجمال را تاییدکردکه حداقل تا تعیین ولیعهد جدید٬ افسانه دراختفا
و گمنامی به سربرد. قرارشد افسانه را نزد اقوام آغاجمال به تبریز بفرستند. پیش ازآن شاه سفارش اورا به زنش خدیجه خانم کرد تا پس از مرگ شاه مراقبش باشد. افسانه دوروز با نهایت محبت
و احترام نزد خدیجه خانم بود
و پدرش را شاه بابا صدا میکرد
و روز سوم با چشم اشکبار روانه تبریز شد٬ ملک جهان هم در بیخبری ماند.
در این میان سید
و زنش حسرت روزهای فقرو نداریشان را میخوردند
و حتی جرات نداشتند پسرشان را ببینند
و به اسم بخوانند. افسانه هم علیرغم محبتش دیگر آنهارا به چشم پدرومادر نمیدید.
سه ماه بعد آغاجمال به تبریز رفت
و برای افسانه زندگی شاهانه ترتیب داد٬ اورا از امیرزادگان قفقاز معرفی کرد
و سید
و معصومه را معلم
و دایه اش. شاه هم درنظرداشت بعدها اورا به یکی ازشاهزادگان نامدارشوهردهد.
رسم قاجار این بود که ولیعهد خودرا به حکومت آذربایجان بفرستند. شاه از بازگشت ناصرالدین میرزا به تبریز ممانعت میکرد تا مقدمات ولایتعهدی عباس میرزا را فراهم کند. در سال ۱۲۵۷ قهرمان میرزا فوت کرد
و شاه بهمن میرزا را به حکومت آذربایجان منصوب نمود. شاه تدریجا از شئونات ناصرالدین میکاست
و بر دبدبه پسر دیگرش می افزود. در چهارده سالگی موضوع عروسی ناصرالدین میرزا به میان آمد وشاه عباس میرزای شش ساله را عقب عروس فرستاد
و دستورداد همه بزرگان
و شاهزادگان در رکابش پیاده راه افتند.
نوبتی دیگر بهمن میرزا به تهران آمد. آنروز شاه به شکار رفته بود
و با کالسکه از کن بازمیگشت
و پشت سرش کالسکه عباس میرزا با کوکبه خسروانه. حتی بهمن میرزا آشنا به رسوم هم اورا ولیعهد پنداشت
و جلو آمد
و تعظیم کرد. آنروز غیراز شاه
و عباس میرزا احدی اجازه کالسکه سواری نداشت٬ حتی ناصرالدین میرزا...
در آن سالها حاجی میرزا آغاسی ارتباط شاه را با اطراف قطع کرده
و قدرت را قبضه کرده بود. مدعیان سلطنت هم٬ رنجیده خاطر در کار توطئه بودند.ظل السلطان
و رکن الدوله عموهای شاه به روسیه گریخته بودند. آصف الدوله دایی شاه
و پسرش حسن خان سالار در خراسان حکومت داشتند
و با بهمن میرزا قرارگذاشته بودند که همزمان از خراسان
و آذربایجان سر بلند کنند. بهمن میرزا هم درباطن برای جلب موافقت بعضی بزرگان به تهران آمده بود. حاجی میرزا آغاسی خبر داشت
و شاه را درجریان گذاشت
و پیشنهاد داد که برای کوبیدن سرمار به دست دشمن ناصرالدین میرزا را به حکومت تبریز بفرستند. ولی بهمن میرزا پیش از دستگیری به سفارت روس پناهنده شد. با اینحال ناصرالدین میرزای ۱۶ ساله را در چله زمستان ۱۲۶۳به تبریز فرستادند.
ادامه دارد...
1⃣2⃣@Bookzic 🌸🍃🍃🌸🍃🍃