ماری که از دیشب روی قلبش چنبره زده بود و خوابیده بود سر بلند کرد به نیش زدن و گلویش چنان گرفت که نتوانست جمله را تمام کند. اما چراغهای ذهنش روشن بود و او میدانست که دیگر هیچکس در این دنیا نخواهد توانست آن چراغها را خاموش بکند. آب دهانش را فرو داد و گفت: "همه ی کارهایی را که میخواهید بکنید همین امروز بکنید... اگر حالا نکنید دیگر هیچوقت فرصت نیست." تاملی کرد و روبه خان کاکا افزود: "امروز به این نتیجه رسیدم که در زندگی و برای زنده ها باید شجاع بود... اما حیف که دیر به این فکر افتادم. بگذارید به جبران این نادانی، در مرگ شجاعها خوب گریه کنیم." سیدمحمد زیر لب گفت: رحمت به شیر پاکت. مردهای سیاهپوشی که نمی شناخت گفتند: آفرین مرتضایی گفت: ولکم فی القصاص حیوة یا اولی الالباب. فتوحی گفت: اینطور ثابت می کنیم که هنوز نمرده ایم و قدر خونی را که ریخته شده، میدانیم.
آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعه ی خوش چه زود می تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند. اما وقتی همه اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می کند که مثل تفاله شده. لاشه ای، مرداری است که در لجن افتاده.
یوسف گفت: مهمان ناخوانده بودنشان(انگلیسی ها) تازگی ندارد خان کاکا... از همه بدتر احساس حقارتی است که دامنگیرتان شده... همه تان را در یک چشم بهم زدن کردند دلال و پادو و دیلماج خودشان. بگذارید لااقل یک نفر جلوی آنها بایستد تا توی دلشان بگویند: خب آخرش یک مرد هم دیدیم. 📒#سووشون ✍#سیمین_دانشور
* پ.ن: ۴ میلیون نفر از جمعیت حدودا ۱۴ میلیونی ایران در قحطی جنگ دوم جهانی مردند. این نسل کشی خاموش به دلیل خرید و توقیف اجباری غله توسط قشون روس و انگلیس بود.