@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم #فریناز_جلالی #رزم_کیخسرو_و_افراسیاب پهلوانان نیز چنین کردند
و در طرف راست سراپرده، زال
و در طرف چپ رستم قرار گرفت
و در جلو توس
و گودرز
و گیو
و بیژن
و گرگین بودند
و در پشت شاپور با گستهم
و دیگر بزرگان قرار گرفتند، سپس شاه گفت: همه رفتنی هستیم
و این جهان فانی است. از خداوند بترسید. از هوشنگ تا کاووس هیچکدام نماندند
و فقط نام آنها باقی است. اکنون من نیز از این جهان دل برکندم. به آرزوهایم رسیدم
و حالا زمان رفتن است. در این مکان یک هفته شادباشید
و بخورید
و بیاسایید
و از خداوند بخواهید تا من بهراحتی از این سرای عاریتی عبور کنم. بزرگان همه نگران بودند. بعد از یک هفته شاه در گنجهایش را گشود
و به گودرز گفت: این گنجها را به نیازمندان بده
و شهرهای ویران را بساز
و اگر چاهساری خشک است آباد کن. گنج دیگری که کاووس در شهر توس انباشته بود همه را به گیو
و زال
و رستم داد
و تمام جامههای خود را به رستم سپرد
و طوق
و جوشن
و گرز
و سلاحهایش را به گستهم داد
و تمام اسبانش را به توس بخشید. باغ
و گلشنهای خود را به گودرز سپرد
و تمام زرههایش را به گیو داد
و ایوان
و خرگاه
و پردهسرا
و خیمه
و آخور چارپایانش را
و جوشن
و ترگ رومی
و کلاهش را به فریبرز داد. یک طوق روشن
و دو انگشتری از یاقوت را به بیژن داد. همه بزرگان زار
و گریان شدند. وقتی زال اینها را شنید نزد خسرو رفت
و گفت: آرزویی دارم که امیدوارم برآوری. تو میدانی که رستم چه خدمتها به شما کرده است. چه زمان کاووس
و گذشتن از هفتخوان
و کشتن دیو سپید
و چه در جنگ هاماوران
و نجات دادن شاه
و گودرز
و گیو
و توس. اما کاووس در عوض کاری کرد که سهراب پسر رستم جان داد
و نوشدارو به او نرسید. اگر شاه از تخت
و تاج سیرشده آیا ممکن است به فکر رستم هم باشد؟ شاه پذیرفت
و منشوری نوشت
و کشور نیمروز را به او سپرد
و زال بسیار از شاه سپاسگزاری کرد. گودرز نیز به نزد شاه رفت
و گفت: از زمان منوچهر تا کیقباد
و از کاووس تاکنون ما همیشه در خدمت شاهان بودهایم. هفتادوهشت نبیره
و پسر داشتم که حالا فقط هشت تن ماندهاند. سختیهایی که گیو در توران کشید
و خدمتهایی که کرده است بر شاه پوشیده نیست. آیا ممکن است به فکر او نیز باشید؟ شاه نیز سخنان گیو را تأیید کرد، پس منشوری نوشت
و قم
و اصفهان را به گیو سپرد. پسازآن توس به نزد شاه آمد
و از خدمات خود در جنگ لادن
و هاماوران
و در کینخواهی سیاوش
و در مازندران سخن راند
و گفت: آیا ممکن است شاه نظری هم به من افکند؟ پس شاه منشوری نوشت
و خراسان را به توس داد. سپس شاه به دنبال لهراسپ فرستاد
و او را بهجای خود بر تخت نشاند
و تاج بر سرش نهاد
و بسیار به او پند
و اندرز داد. ایرانیان برآشفتند
و زال برخاست
و گفت: روزی که او به ایران آمد فرومایهای با یک اسب بود تو او را به جنگ الانان فرستادی
و سپاه
و درفش
و کمر به او دادی. آیا بین اینهمه بزرگان خسرونژاد کسی بهتر از لهراسپ نیافتی که حتی نمیدانیم از چه نژادی است؟
کیخسرو گفت: عجله نکنید. خداوند کسی را سزاوار شاهی میکند که دیندار
و باشرم
و فر
و نژاد باشد
و من این هنرها را در لهراسپ دیدهام. او نبیره هوشنگ است
و خداوند به من دستور داد تا او را به جانشینی خود انتخاب نمایم. هرکس که پسازاین فرمان مرا زیر پا بگذارد همه کارهایش نزد من هیچ میشود
و از چشمم میافتد. پس زال پشیمان شد
و پوزش طلبید
و همه بزرگان نیز سخن شاه را پذیرفتند
و لهراسپ را پادشاه خواندند. بعدازآن خسرو همه پهلوانان را یکیک در برگرفت
و خداحافظی کرد
و گفت: بدانید که من دل در این سرای عاریتی نبستم سپس شبرنگ بهزاد را خواست. خسرو چهار کنیز زیبا داشت به آنها گفت: من رفتنی هستم غمگین مباشید. آنها گریه سردادند
و گفتند: ما را نیز با خود ببر اما خسرو نپذیرفت
و به لهراسپ گفت که از آنها بهخوبی نگهداری کند
و لهراسپ هم پذیرفت. سپس از لهراسپ خداحافظی کرد
و با بعضی از بزرگان ازجمله زال
و رستم
و گودرز
و گیو
و بیژن
و گستهم
و فریبرز
و توس به راه افتاد. صدهزار زن
و مرد به دنبال شاه راه افتادند
و تقاضا میکردند که برگردد. شاه گفت: نگران نباشید که روزی دوباره یکدیگر را خواهیم دید، بازگردید.
زال
و رستم
و گودرز پذیرفتند
و برگشتند اما توس
و گیو
و فریبرز
و بیژن
و گستهم بازهم دنبالش حرکت کردند تا به چشمه آبی رسیدند
و اتراق کردند. شب شاه با آب چشمه سروتن شست
و به بزرگان گفت: اکنون دیگر زمان خداحافظی است
و دیگر یکدیگر را نمیبینیم. به دنبال من نیایید که گم میشوید. بزرگان گریان
و نالان ماندند. وقتی خورشید زد دیگر از خسرو خبری نبود پس پهلوانان در کنار چشمه ماندند
و به تعریف از خصال خسرو پرداختند
و پس از مدتی خوابیدند. ناگاه هوا ابری شد
و همه زیر برف ماندند تا رستم به دنبالشان رفت
و بالاخره اجساد آنها را زیر برف یافت. گودرز گریان موی میکند