جلال از مردمی ترین نویسندگان معاصر ایران است. به بهانهء زادروزش #جلال_آل_احمد ۱۱ آذر ۱۳۰۲ ۱۸ شهریور ۱۳۴۸
. . . .
جلال آل احمد آمیزهای بود از داستان نویس و مقالهنویس. از این رو، خواه هنگامی که عضو حزب توده بود خواه در موقع انشعاب از آن حزب و تشکیل نیروی سوم با همکاری خلیل ملکی و عدّهای دیگر، چهرهء سیاسی او تا سالهای پایانی عمر نسبتاً کوتاهش از خلال آثار وی قابل تشخیص بود. جلال، نویسندهای سیاسی به معنی درست کلمه بود و مسلماً از مردمیترین نویسندگان معاصر ایران است و به احتمال دامنهء نفوذ وی حتی از #هدایت نیز گسترده تر است. جلال در آثاری که در نیمهء دوم زندگانی خویش آفرید زبانی مختص خویش پدید آورد. این زبان از نظر تحرک، روانی و کوتاهی جملهها، عبارات فشرده و نزدیکی شگفت آورش به زبان محاورهای، نوعی گسست از هنجارهای اصلی نثر فارسی بود که مقلدان بسیاری به ویژه در مقاله نویسی پیدا کرد. بهترین آثار او عبارتند از: دید و بازدید، از رنجی که میبریم، سه تار، زن زیادی، سرگذشت کندوها، مدیر مدرسه، نون والقلم ( که همه از آثار داستانی او هستند)، غرب زدگی و روشنفکران، مقاله ها و آثار تحقیقی. روشنفکران، در زمان حیات او منتشر شد و چند سال دچار سانسور گشت. . . ______ #محمد_رضا_شفیعی_کدکنی ادبیات فارسی از عصر جامی تا روزگار ما ترجمهء حجت الله اصیل * این کتاب سالها پیش برای استفادهء انگلیسی زبانان به زبان انگلیسی منتشر شده بود و آقای اصیل آن را به فارسی برگرداندند. @shafiei_kadkani @Bookzic
پیش از هر امتحان کتبی که توی سالون می شد، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و از این مزخرفات … ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت؟ از در که وارد می شدند، چنان هجومی به گوشه های سالون می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر. انگار پناهگاهی می جستند. و ترسان و لرزان، یک بار چنان بودند که احساس کردم اصلاً مثل این که از ترس لذت می برند. خودشان را به ترسیدن تشجیع می کردند؛ بسیار نادر بودند آن هایی که روی اولین صندلی می نشستند و کتاب هاشان را به دست خودشان به کناری می گذاشتند. اگر معلم هم نبودی یا مدیر، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهند نشست. از هم کمک می گرفتند، به هم پناه می بردند؛ در سایه ی همدیگر مخفی می شدند؛ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتاب شان را از خودشان جدا می کردند! مگر می توان تنها ـ تک و تنها ـ با امتحان روبرو شد؟ یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد. ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان چنان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند و تازه چه خطّی؟ چه خط هایی! … بی خود نیست که تمام اداره ها محتاج ماشین نویسند؛ نمی دانم پس این معلم خطّ شان چه می کرد؟ گرچه تقصیر او هم نبود، می شد حدس زد که قلم خودنویس های یک تومانی هم در این قضیّه بی تقصیر نیستند … گردن می کشیدند تا از روی دست هم ببینند؛ خودشان را فراموش می کردند تا چه رسد به محفوظات شان! حتّی اگر جواب سئوال را هم می دانستند باز در می ماندند. یادشان می رفت یا شک می کردند. تازه سئوال امتحان چه بود؟ ـ سه گاو جمعاً روزی فلان قدر شیر می دهند، اوّلی دو برابر دومی و دومی یک و نیم برابر سومی؛ معیّن کنید هر کدام روزی چه قدر شیر می دهند. یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. یا رودهای چین و ازین اباطیل … و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصاب شان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلّم است، متوجّه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرّکش ترس است و ترس است و ترس!
* املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده.
خب سیمین جان ! یک خریّت کردهام که ناچارم برایت بنویسم. چهار و سه ربع بعد از ظهر ، از سر کاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. میخواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آنوقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت میشد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه میآمدیم و میرفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم، اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو، زیر همهی درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جادهی پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریهام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکیهای آن جا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد( یادت هست؟) گریهام گرفت تا برسم به اول جادهی آسفالتهی آن طرف که نزدیک جادهی پهلوی میشود. همین طور گریه میکردم و هقهقکنان میرفتم. گریهکنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم ... یادت هست؟ در تاریکی آن بالا، اطراف و چراغهای پائین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بدتر و زارتر راه افتادم که برگردم. از میان تیغها و خارها همینطور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پائین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جاده آسفالته رسیدم. هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که می دیدم در غیاب تو همان کوه و تپه، همان پستی و بلندیها، همان درخت ها و جویها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درختها خزان کرده بود. کلاغها صدا میکردند. جویها خشک بود و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام های های میکردم...
مردم شهر روزي متوجه مي شوند كه كرگدني در خيابان هاي شهر در حال دويدن و له كردن موانع سر راه است . به نظر مي رسد در روزهاي بعد به تعداد اين كرگدن ها اضافه مي شود و در جايي متوجه مي شويم كه اين مردم شهر هستند كه در اثر يك بيماري به كرگدن تبديل مي شوند و پس از مدتي حتي مردم با ميل خود تصميم مي گينرد كه انسانيت را كنار گذاشته و به سوي كرگدن بودن پيش بروند ....