📎 توضیحات: بخشی از این رمان : ديشب دوباره داشتم خواب ميديدم خواب آن شبي كه رامين رفت تو خواب هم داشتم فكر ميكردم چرا رفت؟ما كه با هم دعوامون نشده بود. يعني چند ماهي بود كه اصلا جروبحثمون نشده بود كاري هم نكرده بود كه بهش برخورده باشه و مثل هميشه بره تو لك و قهركنه...پس چرا ؟ دلم مي خواست سرش داد بزنم و بپرسم چرا؟مگه من چه گناهي كردم؟مگه تقصير منه؟ بعد تو خواب ناگهان خشم و غضبم جايش را به يك جور خونسردي غير قابل باور داد با خودم گفتم: رفت كه رفت به درك!مگه خودم چلاقم كه نتونم زندگيمو اداره كنم... بعد ياد نيما افتادم و دلم يخ كرد آنقدر يخ كردم كه تمام پوست بدنم مثل پوست مرغهاي پركنده دون دون شد.با نيما چه ميكردم؟چطوري سركار ميرفتم؟ به كي ميسپردمش كه مثل خودم دلش بسوزه؟ بعدش بغض كردم بايد فاتحه كار از بيرون را مي خواندم هيچ جايي نبود كه نيما را بزارم آنجا و با خيال راحت بروم سركار . پس چطوري بايد خرج زندگيمون را ميدادم؟توهمون خواب دلم براي مظلوميتم سوخت و براي تنهايي بي رحمانه ام به گريه افتادم همان طور كه گريه ميكردم دلم براي رامين هم ميسوخت كه از خانه رفته و تنها مانده بود گريه ميكردم بي آنكه بترسم كسي صدايم را بشنود بي آنكه نگران شوم الان همه دلشان خنك ميشود پيش خودشان يا شايد بلند بند ميگويند((خود كرده را تدبير نيست مگه ما بهت نگفتيم كسي كه صلاحش را نميدونه حقشه هر چي بكشه....)) هر چي گريه ميكردم بيشتر دلم سبك ميشد دلم ميخواست همون طوري گريه كنم تا آخر دنيا تا وقتي كه راحت و خالي بشوم اما بعد از خواب پريدم نفس نفس ميزدم صداي نفسهايم آنقدر بلند بود كه بي اختيار با دست روي دهنم را گرفتم تا نيما را بيدار نكنم دلم نميخواست بدخواب شود آنوقت هر دو بيچاره مي شديم دستم را روي صورتم كشيدم و از خيسي چشمهايم دريافتم كه واقعا گريه كرده ام و سبك نشده بودم بدتر غصه دار شده بودم غم دنيا روي سرم خالي شده بود كمي در جايم غلت زدم بلكه دوباره بخوابم به نيما نگاه ميكردم كه شستش را مي مكيد و بريده بريده نفس مي كشيد رويش را مرتب كردم و روي نوك پا از اتاق بيرون آمدم .