بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز!.... همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛ روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود ؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند ؛ و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند. بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت. من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم. اما بیفایده بود. ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید ؛ تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم. موبایلم سایلنت بود؛ سیم تلفن را کشیده بودم. فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛ نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدر با من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست؛ و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کار میکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛خ پرسید: شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد؛ مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!...برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهایش را میفرسته ؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! او هم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم هم پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود ؛ ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟! گفت:چند روز گذشته؟ گفتم :شش! گفت : و هیچ خبری!... درسته؟ گفتم :بله؛ نه نیکان؛ و نه اون آقا سهراب. فقط آقاسهراب؛ هر روز ؛ زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه. گفت:روز هفتم ؛ نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟ گفت:نه.این جماعتو میشناسم .فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده! شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای !...آدم مغروریه! خیلی...تو نزدی! روز هفتم ؛ روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش...اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد؛ احوالپرسی سرد و معمولی ؛ و آخرش: وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟!
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!