📚حکایت زاهد ریاکار
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند.
پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید!
╲\╭
╭ 📡𝗝𝗢𝗜𝗡 ➣ @Bohlloolhakim
┗╯\╲