💬در زمانهای قدیم و در شهری دور، مردی، بعد از سالها زندگی آبرومندانه توی این دنیا، مرغ جانش از قفس تن بیرون رفت و عمرش را داد به شما.
👱از این بنده خدا دو پسر جوان باقی مانده بود؛ دو پسر مثل دو سرو بلند و دو شاخ شمشاد. حالا وقت آن رسیده بود که فرزندان آستین همت بالا بزنند و بروند سراغ کار و زندگی و دیگر، به قول معروف گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند.
💬پسر اولی، با ارثیهای که از پدر برایش باقی مانده بود، رفت سراغ کار و پیشهای و تنور زندگی خودش را گرم کرد؛ ولی پسر دوم که تنبلی و بیعاری و بیکاری را پیشه خود کرده بود، یک راست رفت سراغ دوستان ناباب و رفیقان نااهل. او هر روز صبح از خانه بیرون میرفت و تا دیروقت مشغول ولگردی و پرسه زدن در گوشه و کنار شهر میشد و دیروقت، تن خستهاش را به خانه میکشید و روز بعد دوباره روز از نو و روزی از نو...