#یک_قسمت_از_یک_کتاب👨👧دست بابا را میگیرم. دستهای او هم مثل دستهای من پر از عرق است. پر از پینه است. گوشههای ناخنش سیاهاند. میگوید: «از آن روز به بعد، من نمیتوانم از این میدان عبور کنم. یک عمر است که کشته شدن دوستهایم و هول آن روز آزارم میدهد. وقتی به این میدان فکر میکنم، همهاش احساس میکنم یک نفر مرا از پشت، هدف قرار داده است...»
💬میگویم: «بلند شوید ببینید که آن روز تمام شده است. دیگر نباید از چیزی بترسید.»
میخندد، اما غمگین. میگوید: «امان از این بچههای امروزی!»
راه میافتیم. توی راه، دو آبمیوه خنک میگیرم. او مینوشد و میگوید: «دستت درد نکند، چه بجا بود.»
😰میرویم توی مغازه. بابا از فروشنده قیمت بادام هندی را میپرسد. فروشنده برمیگردد. او را نگاه میکند. بابا میگوید: «نگفتید...»
فروشنده هنوز نگاهش میکند. به زحمت میگوید: «قابل شما را ندارد.» رنگ و روی او و بابا مثل گچ شده است.
بابا میگوید: «لطف دارید!» صدای بابا میلرزد...
👈ادامه داستان در
👇📚 #هر_سال_قبل_از_زنگ_اول 📚⬅️از مجموعه
#در_هوای_انقلاب🦋از
#کتاب_های_پروانه 🦋🖊نویسنده:
#مژگان_بابامرندی 🖊📗ناشر:
#به_نشر 📗📘قطع: جیبی
📘📙شمارگان: 1500 نسخه
📙💰قیمت: 60 هزار ریال
💰#دهه_فجر_گرامی 👈این کتاب را میتوانید از
www.Behnashr.com و فروشگاههای
#کتاب #به_نشر (
#انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr📩30003209
http://uupload.ir/files/89s5_هر_سال_قبل_از_زنگ_اول.jpg