#یک_قسمت_از_یک_کتاب✳️داداش عباس میگوید: «بابا که جیرهخوار این بیهمه چیزها نیست که اینطور یقه براشون پاره میکنه.»
بابا با کمربند، داداش عباس را کبود میکند. روی دست و گردن و پشت کمرش، جای کمربندها مانده است. جلوی داداش عباس گریه میکنم. او میگوید: «گریه نکن، چوب پدر و معلم گُله، هر کی نخوره خُله.»
✳️داداش عباس میگوید: «آقای دستغیب رو گرفتن. مسجد بدون اون هیچ صفایی نداره.»
مامان میگوید: «چرا جلوی بابات، حرف از مسجد و دستغیب میزنی؟ خودت که میدونی چشم دیدن آخوندجماعت رو نداره! چرا عصبانیش میکنی؟»
✳️داداش عباس میگوید: «یک بار پای منبر این سید بشینین، بعد این رو بگین. به خدا بیانصافیه.»
من نمیفهمم چرا بابا داداش عباس را میزند. خیلی دلم برای داداش عباس میسوزد. حتی وقتی تن و بدنش کبود شده، باز هم به من میخندد و میپرسد: «گلودردت بهتر شد؟»...
👈ادامه داستان در
👇📚 #قسم_نخور 📚⬅️از مجموعه
#در_هوای_انقلاب🦋از
#کتاب_های_پروانه 🦋🖊نویسنده:
#سندی_مؤمنی 🖊📗ناشر:
#به_نشر 📗📘قطع: جیبی
📘📙شمارگان: 1500 نسخه
📙💰قیمت: 65 هزار ریال
💰#دهه_فجر_گرامی 👈این کتاب را میتوانید از
www.Behnashr.com و فروشگاههای
#کتاب #به_نشر (
#انتشارات_آستان_قدس_رضوی ) تهیه کنید.
🆔 @behnashr📩30003209
http://uupload.ir/files/v4ap_photo_2018-02-04_09-03-33_(2).jpg