#یک_قسمت_از_یک_کتاب🐍روزی و روزگاری مردی و ماری در سرزمین افسانهها با هم دوست شدند. دوستی مرد ومار مدتها ادامه داشت. هر گاه مرد بیرون
از خانه
از کنار خرابهای میگذشت، دور
از چشم این و آن، سر به لانه مار نزدیک میکرد و حال مار را میپرسید. مار هم
از این دوستی خوشحال بود و
از این که میان آدمها دوستی داشت و همزبانی، راضی و خرسند بود.
🐍در یکی
از روزهای خلوت و بیسر و صدا که مرد به لانه مار رفت و با او احوالپرسی کرد، مار گفت: «صبر کن! برایت چیزی دارم.» بعد
از توی لانهاش سکه طلایی آورد و به مرد داد. مرد پرسید« برای چی به من سکه دادی؟»
مار گفت: «در این چند وقت، تو را دوست مهربان و وفاداری دیدم.
از این به بعد هر وقت که توانستم به تو سکهای میدهم فقط این ماجرا بین خودمان بماند.»
👴🏼مرد خوشحال شد و سکه را گرفت و رفت. روزهای بعد هم دوباره و سه باره مرد سراغ مار آمد و
از او سکه گرفت.
یک روز پسر جوان مرد
از پدرش پرسید: «پدر چند وقت است که وضع زندگی ما خوب شده، چطور صاحب پول و پَله شدهای؟»
پدر نگاه تندی به پسرش انداخت و گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش، اگر لازم بود، خودم به تو میگفتم.»
👱🏼پسر فهمید که خبرهایی هست؛ ولی کجا و چطور نمیدانست. برای همین تصمیم گرفت مواظب پدر باشد تا خبردار شود که آن همه پول
از کجا میآید. این بود که
یک روز سایه به سایه پدر به راه افتاد...
📖ادامه داستان در
👇📚 #قصه_ما_مثل_شد 📚👈جلد دوم
👉🦋از #کتاب_های_پروانه 🦋🖊نویسنده:
#محمد_میرکیانی 🖊📗ناشر:
#به_نشر 📗📘قطع: وزیری
📘📙شمارگان: 2000 نسخه
📙💰قیمت: 70 هزار ریال
💰#داستان_نوجوان 👈این
#کتاب را میتوانید
از www.Behnashr.com و فروشگاههای
#کتاب #به_نشر #انتشارات_آستان_قدس_رضوی تهیه کنید.
🆔 @behnashr📩30003209
http://uupload.ir/files/h5pe_1.jpg