چند صباحی بود که شخصی در محفل خصوصیام، در همین مجازآباد، فرستهای بهر من حوالت میکرد به این مضمون که «گرامیا، مرا همچون تو محفلی است ادبی در همین محیط. به انجمنم درآی و فیض ببر از اشعاری که در آنجا مینهم.» اول مرتبه بر آن شدم رسم ادب بر جای آوردم و با چند شاخه گل و چهری شکفته به خنده پاسخش دهم. دگربار پیام فرستاد؛ همان پیشین را، بی که نقطهای جابهجا کرده باشد. مکتوبِ مجازش را گشودم ولی سخن بر لب نیاوردم و با سرانگشتانم دکمهای نفشردم تا مبادا حروف قطار شوند و کلامی بگویم. مرتبهای دگر این واقعه رخ داد. و چندین مرتبهی دگر نیز. تا امروز که سرانجام تاب نیاوردم.
با ملایمت عرض کردم که «هان ای دوستِ نادیده و ناشناخته! مرا معذور دار و دیگر ارسال مکن این مکتوبِ تکراری را.» برآشفته بودم از اینکه دست به طراریِ ادبی میزد! باز ندا دادم: «تو که حاصل مطالعاتم را در محفل خود بدون قید نام مینهی و به کردهات مینازی، دگر مرا به محفلت مخوان که کاری است بس عبث.» بانگ زد که «عیبش چیست؟ اینهمه از انس و جن هر آنچه را که من مینگارم بدون درج نامم میدزدند، ولی ذرهای کدورت خاطر در من نمیبینی از این باب.»
عرض کردم که «شیر مادرت حلال باد، ولی چنانچه تو اینگونهای آیا وحی منزل است که مرا نیز چنین مرام و مسلکی باشد؟ من بهسان تو نیستم و از این پدیدهی شوم سخت مکدر و دلخور و آزردهخاطرم. برو و ملالتم فزون مکن.» فرمود «پس من از محفلت خواهم رفت که مبادا سهواً (چندین مرتبه بخوانید این کلام را: سهواً!) چیزی از آنجا بردارم و در محفل خویش بنگارمش.» بدرودی گفتم و این بیت
#نجیب_کاشانی را زیرلبی زمزمه کردم:
شعرِ خوبی هر کجا بینی ز من دزدیدهاند
هر که فرزندِ نجیبی دارد اولادِ من است
@be_ghole_ghazal