اینقَدَر من آرزو دارم که گر بفشاریام اشکِ حسرت همچو مغز از استخوانم میچکد
و امشب در شب تولدم به این فکر میکردم که چقدر زندگیم با نام خانوادگیم همخوانی داره. بعدش که از سر انصاف به قضیه نگاه کردم، دیدم الان همهمون آرزومندیم و در حسرت به سر میبریم؛ در حسرت یک زندگی معمولی...
انگار کن که مولانا نسبتی ایستاده جلوی آینه، داره با خودش حرف میزنه؛ سرزنش میکنه خودشو؛ اون هم وقتی که ترسیده. شاید داره میگه به خودت بیا مرد، غرق نشو توی این رویای دور و دراز...
سخت میترسم که من بسیار میخواهم تو را آرزو خوب است، اما اینقدَرها خوب نیست