بریده‌ها و براده‌ها

#مادرانه
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,84 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from سفرِ دانه به گل
دو هفته‌ی گذشته ناچار به قرنطینه در یک فضای بسیار کوچک شدیم. هرسه بیمار بودیم و کم‌رمق، نگران وخامت حال خود بودیم و روزها را می‌شماردیم و اکسیژن خونمان را نیز‌.

حالا که از سختی دوران عبور کرده‌ایم،بیش از پیش به مکانیسم دفاعی شوخ‌طبعی ایمان آورده‌ام.

وقتی که ما در اتاقی کوچک گیر افتاده‌بودیم و زمان به کندی می‌گذشت، وقتی هرسه نگران سلامتی یکدیگر بودیم و نفس‌هایمان را می‌شمردیم تا از خوبی حالمان مطمئن شویم؛ یک راهکار موثر برای تاب‌آوری، شوخی کردن با خودمان و جهان بود‌.

گذران زمان در شرایط سخت با شوخی و حتی گاه، مسخره‌بازی، به ما احساس قدرت می‌دهد.
اگر ما هنوز می‌توانیم در بحران‌ها جهان را جدی نگیریم، آن‌قدر قوی هستیم که تاب‌ آوریم.

آموختن هنر جدی نگرفتن، شوخی کردن، بی‌خیال شدن و تخلیه‌ی اضطراب در خنده و شوخی به فرزند، بخشی از آموزش "تاب‌آوری" است که البته کار چندان آسانی هم نیست.

به بچه‌هایمان بیاموزیم هرکجا به مصلحت ما باشد می‌توانیم جهان را و حتی خودمان را دست بیندازیم و بلندبلند بخندیم...شوخی و خنده در شرایط بحرانی که جز صبر و تحمل زمان، کاری از ما برنمی‌آید؛ به معنای بی‌تفاوتی به امور مهم نیست، بلکه ناشی از فهم عمیق از سویه‌های تاریک این جهان و زندگی ماست.

#دانه‌ی_بی‌دانگی
#مادرانه
#اضطراب
#تاب_آوری
#هنر_شوخی_طنازی
#کرونا

@safaredanebegol

https://www.instagram.com/p/COaAMLWnxDQ/?igshid=gq1395r7gig9
Forwarded from سفرِ دانه به گل
فیلم سینمایی «wonder»، که بر اساس رمانی به همین نام از «آرجی پالاسیو» ساخته‌شده‌است، روایت‌کننده‌ی زندگی پسری‌ست که در اثر ابتلا به یک سندروم، با صورتی غیرطبیعی به‌دنیا آمده و این مساله باعث شده‌ تا علی‌رغم داشتن هوش و توانایی‌های بالا، از اجتماع فاصله‌بگیرد.
سال‌های اول مدرسه را با کمک مادر که در خانه محیط کوچکی با شرایطی نزدیک به مدرسه فراهم ‌آورده‌بود، به خوبی و البته دور از کودکان دیگر پشت سر می‌گذارد. او به خاطر ترس از مواجهه با واکنش مردمِ کوچه و خیابان در برخورد با چهره‌اش، همیشه کلاه فضانوردی به سر داشت.
ماجرای فیلم از زمانی شروع می‌شود که مادر تصمیم‌می‌گیرد که او را به مدرسه بفرستد تا در کنار سایر کودکان‌ تحصیلاتش را ادامه‌دهد. پس از حضور در مدرسه آن هم بدون کلاهِ همیشگی، در نتیجه‌ی رفتار‌های هم‌کلاسی‌هایش، بارها دچار یاس‌ و اندوه‌ می‌شود اما ادامه می‌دهد تا زمانی‌که خودش و دیگران او را آن‌گونه که هست بپذیرند و به جایگاهش در میان هم‌کلاسی‌هایش برسد.
به نظرم این فیلم تلنگر خوبی‌است برای اینکه یادمان باشد و به فرزندانمان بیاموزیم که تفاوت‌ها به معنای برتری و که‌تری انسان‌ها نیستند؛ اصلا دنیا با همین تفاوت‌های ظاهری و باطنی انسان‌ها جذاب و قابل تحمل شده‌است.
همان‌طور که انسان‌ها چهره‌های مشابهی ندارند، خلقیات، علایق و توانایی‌های متفاوتی هم دارند؛ انسانی که بتواند این تفاوت‌ها را بپذیرد، خودش و دیگری را آن‌گونه که هست دوست داشته‌باشد، در مسیر نیک‌بختی قدم گذاشته‌است.

#دانه‌ی_خیال
#مادرانه
#کودک
#پذیرش
#پیشنهاد_فیلم
#شگفتی
#wonder

@safaredanebegol

https://uupload.ir/files/3jfo_f3d91f93-5df7-4ae5-82e8-4ce59d14a684.jpeg
Forwarded from سفرِ دانه به گل (Reyhaneh Taj)
یاد می‌آید مرا کَز کودکی
همره من بوده همواره یکی

نزدیک به دو سال است که ساعت پنج عصر برای من و پسرم معنای دیگری دارد، ساعت بازی...
نیم‌ساعت، بدون موبایل و ارتباط با دیگران؛ چشم‌در‌چشم و یک‌دل به انتخاب او، با قوانینی که خودش وضع می‌کند، بازی می‌کنیم. و چون بازی دلخواه او تقلید صدای چند خرس و اجرای دیالوگ‌های پیشنهادی با موضوعی به انتخاب خودش، توسط من است، اسم ساعت پنجِ عصر در خانه‌ی ما، «ساعت خرسی بازی» است.

پیش از این، ساعت‌های زیادی با هم وقت می‌گذراندیم؛ از بازی کردن تا تماشای کارتون و کتاب خواندن اما زمان و شرایط مشخصی نداشت.
روزهای اول پای‌بند بودن به این تعهد و نظم، برایم کمی سخت بود؛
روزهایی که خسته و بی‌رمق بودم، اما بنا به قرارمان، ساعت پنجِ عصر، بی‌چون و چرا، ساعت بازی بود.
با این وجود از روزهای اول سعی کردم تا خودم را چنان مشتاق بازی نشان دهم که خیال می‌کند، من بیش‌تر از خودش به بازی مشتاق و وابسته‌ام و گاهی برای تنبیه من می‌گوید: مامان، حالا که این‌طور شد، خرسی بازی تعطیله.

پیش از عمل کردن به توصیه‌ی خانم دکتر در مورد بازی، در ذهنم نمی‌گنجید که این بازی نیم ساعته تا این اندازه می‌تواند قدرتمند و اثرگذار باشد.
این نیم‌ساعت زمانِ اختصاصی و قطع ارتباط ما با جهان بیرون، مرهمی شد بر اضطراب‌هایش، جایگاهم در نظرش امن‌تر شد؛ چشم‌هایم را جلا داد تا دنیایش را با وضوح بیشتر و از فاصله‌ی نزدیک‌تری ببینم.

پس از مدت کوتاهی، دریافتم که این زمان یک وقت‌گذرانی ساده نیست، فرصتی‌ست طلایی برای ورود من به دنیای درون فرزندم و فرصتی‌ست برای او تا بی‌پرده دنیایش را با من به اشتراک بگذارد و خودش را با صدای بلند مرور کند.

دیالوگ‌ها که همه‌شان گفتگوی خرس‌ها با اوست، نشان‌دهنده‌ی عواطف، مشغله‌های ذهنی‌ و خلاصه‌ای از یافته‌ها و احساسات تازه‌‌ی او در زمان حال است.

این بازی، بی‌اغراق چیزی فرا‌تر از جلسات رواندرمانی است، هر روز راس ساعت مشخص، من با ذهنی حواس‌جمع و مطمئن، سفر می‌کنم به دنیای درون کودکم؛ این فرصتی‌ست درخشان تا بی‌واسطه از خشم‌هایش و اضطراب‌هایش آگاه‌شوم، از تاثیر وقایع بر روح و روانش. هر روز به من این اجازه را می‌دهد تا از درون او با دنیای بیرونش ارتباط برقرار ‌کنم و از دریچه‌ی نگاه او به زندگی نگاه‌کنم.

ساعت بازی، زمانی‌ست که من سراپا گوش می‌شوم و پسرم خودش را در فضایی امن با صدای بلند مرور می‌کند.


#دانه‌ی_خیال
#مادرانه
#بازی_درمانی
#تماس_چشمی
#کودک
#فرزندپروری_آگاهانه

https://www.instagram.com/p/CHMzCrln-88/?igshid=m73m4zuy8qwp
Forwarded from سفرِ دانه به گل (Reyhaneh Taj)
در جست‌وجوی آغوشی امن‌تر از مادر

باهم کتاب بابالنگ‌دراز را تمام کرده‌ایم. هرشب یک نامه او می‌خواند و دو نامه من.

چنان شوق و هیجانی تجربه می‌کرد که حتی به تماشای سریال بابالنگ‌دراز هم دل نمی‌داد. می‌گفت: "مامان کتابش خیلی باحال‌تره."
گرچه نقدهایی هم داشت: "مامان! چرا قهرمان‌های داستان‌های باحال دخترند؟ مثل جودی آبوت و آنه‌شرلی و پرین و حنا؟ منصفانه‌ نیست‌. سهم پسرها کمتره‌."

اما حتی این دنیای دخترانه‌ هم، چیزی از لذت و شوقش نکاست.

دیشب آخرین نامه را خواندیم. هویت بابالنگ‌دراز بالاخره فاش شد. معلوم شد بابالنگ‌دراز که جودی را از یتیم‌خانه بیرون آورد و به دبیرستان و بعد دانشگاه فرستاد، در میانه‌ی راه عاشق دختر شد و همانی‌ست که جودی عاشقش شده‌. اما باز هم بدون افشای راز، از دخترخوانده و معشوق خود مراقبت و حمایت کرد تا در نهایت جودی به استقلال رسید.


وقتی کتاب را بستیم چند دقیقه‌ای به فکر رفت و آن‌گاه به سخن آمد:


"مامان! به نظر من، خدا مثل بابالنگ‌درازه. ما رو از وسط یک بدبختی نجات داده و داره حمایت می‌کنه. ولی هیچ وقت چهره‌اش رو نشون نمی‌ده. حداقل تا وقتی زنده‌ایم. ما هر روز براش نامه می‌نویسیم و باهاش حرف می‌زنیم، ولی خدا جواب نمی‌ده. فقط از طریق منشی‌اش به ما یادآوری می‌کنه حواسمون به کارهامون باشه و درست زندگی کنیم. شایدم یک روز ما بفهمیم بالاخره کی تو این همه سال ما رو سرپرستی کرده. کی بوده که ما رو فرستاده به این دنیا و ازمون حمایت کرده تا ما بزرگ بشیم. شایدم بمونه برای بعد از مردن. از نظر من اشکالی نداره. این‌طوری مردن هم بامزه و هیجان‌انگیزه."

انتظار نداشتم از دل داستان بابالنگ‌دراز، به تفاسیر ایمانی برای دغدغه‌های فلسفی کودکانه‌اش برسد. شگفت‌زده تحسینش می‌کنم.

یادم می‌آید در دورانی از فرزندپروری‌ام که خام‌تر از حالا بودم، در چنین موقعیت‌هایی واکنشی فلسفی نشان می‌دادم و تاکید می‌کردم بر دلایل اندک و جهل کلی بشر نسبت به جهان و دلم می‌خواست پسرم بفهمد "زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست."
خیلی طول کشید تا من بفهمم نیاز به امنیت، از نیاز به آغوش مادر به سمت نیاز به خدای حامی و مهربان کشیده می‌شود و کودک به واسطه غریزه می‌کوشد برای نیاز خود، پاسخی بیابد. کودک لازم نیست با تعلیقی آشتی کند که تاب‌آوری‌اش حتی برای من هم دشوار است.
وای بر من مادر اگر بر طبیعی‌ترین نیازها، برچسب ضعف و نادانی بزنم و بخواهم به وسیله توجیهات عقلانی، رنگارنگی خیال کودکانه را با سرمای تعلیق و ابهام فلسفی نابود کنم و حتی در کودکی هم او را از لذت‌ِ داشتن احساس امنیت در جهان محروم کنم.

#دانه‌ی_بی‌دانگی
#مادرانه
#کودک
#خدای_حامی
#قصه‌ی_شب
#بابا‌لنگ‌دراز

@safaredanebegol

https://www.instagram.com/p/CHFKivjHv6P/?igshid=1tlt6bcrcriq5