بریده‌ها و براده‌ها

#شخصیتها
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,84 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
‍«شاه‌شکار»


فقط یک گلوله شلیک کرد و همان تک‌گلوله درست به قلب شاه نشست. نه تفنگچی بود و نه نظامی، اما شد «شاه‌شکارِ» تاریخ ایران: میرزارضای کرمانی. وقتی شاه در حرم عبدالعظیم گلوله خورد، با تدبیر امین‌السلطان تظاهر کردند که شاه خراشی سطحی برداشته و او را به تهران رساندند. شاه را به اتاقِ برلیان بردند. اطبای فرنگی آمدند، زخم شاه را گشودند و گفتند: «به این زودی و آسانی کسی نمرده است». کشور آماده می‌شد تا پنجاهمین سال سلطنت ناصرالدین شاه را جشن بگیرد، اما همۀ مقدماتی که برای جشن فراهم آمده بود، شد اسباب عزا. چهل‌ونه‌سالگی سلطنت پنجاه نشد.

برای اینکه بدانیم امین‌السطان چه دولتمرد خوش‌خط‌وخال و نیرنگ‎دانی بود کافی است به یاد آوریم او برای آگاه ساختن ولیعهد، مظفرالدین‌ میرزا که در تبریز بود، چنین تلگرافی برای او فرستاد: «چرا خون نگریم؟ چرا خوش نخندم؟ که دریا فرورفت و گوهر برآمد». قاتل شاهِ شهید در غل و زنجیر بود. میرزارضا هیچ نداشت. زنش که طلاق گرفته بود و دو فرزندش از او جدا بودند و خود هم بی‌پناه و آواره، به حرم عبدالعظیم پناه برده بود. اما عشقی در دل داشت: سخت شیفتۀ سیدجمال‌الدین اسدآبادی بود. همۀ وجودش لبریز از گفتار و کردار سید بود. سید را دو بار در ایران دیده بود و یک بار هم خود به استانبول به پابوس سید رفته بود. وقتی از میرزارضا پس از ارتکاب قتل شاه استنطاق می‌کردند، خود تأکید داشت که ایدۀ قتل شاه را از سید گرفته است، البته نگفت که سید مستقیم به او گفته است «برو شاه را بکش!»، بلکه انگار الهام‌بخش او این جملۀ سید بوده است که به او گفته بود بابت رنج‌هایی که کشیده‌ای انتقام بگیر.

موفق‌ترین و بزرگ‌ترین ترور سیاسی در دو قرن اخیر ایران، همین ترور ناصرالدین شاه است. برای همین جا دارد بپرسیم، میرزارضا چرا شاه را کشت؟ ده سال بعد از مرگ ناصرالدین شاه انقلاب مشروطه رخ داد. چه پیوندی میان این دو رخداد وجود دارد؟ برای اینکه به انگیزۀ قتل پی ببریم چه چیزی بهتر از گفته‌های خود قاتل. صورت استنطاق از میرزارضا در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» آمده است. میرزا دائم اصرار می‌ورزد که یکه و تنها عمل کرده است و حتی هیچ‌کس از نیت او برای قتل خبر نداشت. دلیل اینکه قصد کرد شاه را بکشد، یک انگیزۀ فردی بود و یک انگیزۀ اجتماعی. میرزا در سال‌های پیش‌تر مدتی طولانی حبس کشیده و شکنجه شده بود و حتی یک بار برای فرار از داغ و درفش، شکم خود را دریده بود. وقتی از او می‌پرسند: «از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید؟» می‌گوید: «از کجا نمی‌خواهد! از کَندها و بندها که به‌ناحق کشیدم و چوب‌ها که خوردم و شکم خود را پاره کردم. از مصیب‌ها که... به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجیر و کَند بودم...»

گویا میرزا پیش از ماجرای تنباکو اطلاعاتی به مقامات داده بود و همین باعث شده بود او را مقصر بدانند و شکنجه‌اش کنند و اعتراف دروغ از او بگیرند. اما میرزا یک انگیزۀ اجتماعی نیز دارد و آن اعتراض به ظلم است. می‌گوید:

«مگر این مردم بیچاره و... اهالی ایران ودایع خدا نیستند؟ قدری پایتان را از خاک ایران بیرون بگذارید، در عراق عرب و بلاد قفقاز و عشق‌آباد و اوایل خاک روسیه هزارهزار رعیت بیچارۀ ایرانی ببینید که از وطن عزیر خود از دست تعدی و ظلم فرار کرده کثیف‌ترین کسب و شغل‌ها را از ناچاری پیش گرفته‌اند. هر چه حمال و کناس و الاغی و مزدور در آن نقاط می‌بینید همه ایرانی‌اند... گوسفندهای شما [= مردم] همه رفتند متفرق شدند... رعیت فقیر و اسیر و بیچاره را در زیر بار تعدیات مجبور می‌کنند که یک مرد، زن منحصربه‌فرد خود را از اضطرار طلاق بدهد و خودشان صدتاصدتا زن می‌گیرند.»

میرزا سرسوزنی تردید نداشت که قتل شاه کار درستی بوده است. وقتی در زنجیر و در انتظار مجازات بود، هر چه می‌خواست می‌گفت. وقتی معتضدالسلطنه از نزدیکان شاه از او پرسید، شاه چه گناهی داشت که او را کُشتی، پاسخ داد: «کدام جرم از این بزرگ‌تر که مثل تو را به خلوت خود راه دهد و با همۀ بی‌ناموسی که در تو جمع است به تو مأنوس شود.» یا وقتی حاج ملک‌التجار رفت از او استنطاق کند بلکه بفهمد آیا همدستی داشته است یا نه. از او پرسید همدستی هم داشتی؟ میرزا جواب داد پنج نفر بودیم. ملک‌التجار ذوق کرد و پرسید اسامی را بگو، میرزا با کلی آب‌وتاب گفت: خودم و سایه‌ام و آلت و دو بیضه‌ام!

پی‌نوشت: در کتاب «تاریخ‌ بیداری ایرانیان»، نوشتۀ نظام‌الاسلام کرمانی، صورت استنطاق از میرزا آمده است (ص ۱۰۰ تا ۱۲۴). تصویر پیوست، بازسازی ترور در روزنامۀ پاریس است.

مهدی تدینی

#ناصرالدین_شاه، #ترور، #میرزارضای_کرمانی #شخصیتها #قاجار
@tarikhandishi
‍ «آقای بامزه نخست‌وزیر خواهد شد؟»


مخالفانش می‌گویند او دلقکی است که فکر کرده می‌تواند به جاهای بالایی برسد. بوریس جانسون، دولتمرد بریتانیایی را می‌گویم. سال ۲۰۰۷ وقتی از طرف حزب محافظه‌کار نامزد شهرداری لندن شد، رئیس ستاد انتخاباتی متقاعدش کرد چند نکته را رعایت کند: یکی این‌که کم‌تر شوخی کند و جوک تعریف کند، دوم این‌که موهایش را شانه کند تا کمی جدی‌تر به نظر رسد، و سوم هم این‌که با رسانه‌های مکتوب که سوال‌های سخت و جدی می‌پرسند، مصاحبه نکند. بوریس در انتخابات پیروز شد و هشت سال هم شهردار یکی از بزرگ‌ترین شهرهای دنیا ماند.

اما موج‌سواری بسیار بزرگ‌تری در راه بود. بخش بزرگی از مردم بریتانیا خیال خروج از اتحادیۀ اروپا را داشتند و بوریس جانسون که اول نسبت به این موضوع بی‌تفاوت به نظر می‌رسید، ناگهان به چهرۀ اصلی کارزار خروج از اتحادیه (برگزیت) تبدیل شد. این دومین پیروزی بزرگ زندگی‌اش بود: حدود ۵۲ درصد از مردم بریتانیا به خروج رأی دادند. اما پیروزی پنجاه‌ودو درصدی شکننده‌ای است و مخاطراتی برای خود دارد، به همین دلیل جانسون با این‌که اول نامزد رهبری حزب محافظه‌کار و نخست‌وزیری بریتانیا شده بود، کنار کشید. تردید ندارم که جانسون دولتمردی بسیار باهوش و زیرک است و خوب می‌داند کجا چه کند. او هوشمندانه کنار کشید، ترزا مِی نخست‌وزیر شود و در دولت او دو سال وزیر امور خارجه شد و حالا می‌توانست کنار گود بنشیند و ترزا مِی را بکوبد!

اما جانسون نیاکان نامنتظره‌ای هم دارد. پدر بزرگ جانسون تُرک بود. پدر پدربزرگ جانسون، علی کمال بِگ، در سال ۱۹۲۰ آخرین وزیر کشور دولت عثمانی بود. در آن سال عثمانی در جنگ جهانی شکست خورده بود، دولت ضعیفی زیر فرمان سلطان محمد پنجم در استانبول حاکم بود، اما نظامیان به فرماندهی کمال پاشا (همان آتاتورک) در آنکارا دولتی دیگر تشکیل داده بودند تا در برابر اشغالگران بجنگند. این نظامیان علی کمال بگ را ربودند و نقشۀ فجیعی برای قتلش کشیدند. جماعتی بزرگی از مردم را جمع کردند، علی کمال را به دست مردم خشمگین سپردند تا قیمه‌قیمه‌اش کنند. کسی حاضر نبود جنازۀ آویخته‌اش را دفن کند. عثمان، پسر کمال علی (که می‌شود پدربزرگ بوریس جانسون) به انگلستان گریخت و نام خانوادگی خود را جانسون گذاشت (مادر عثمان، یعنی همسر علی کمال انگلیسی بود).

بوریس جانسون در نیویورک (۱۹۶۴) به دنیا آمد و تا ۲۰۱۶ تابعیت آمریکا را هم داشت. پدرش هم عضو حزب محافظه‌کار و یک دوره نمایندۀ مجلس بود. بوریس در دانشگاه باستان‌شناسی خواند، اما حرفۀ روزنامه‌نگاری در پیش گرفت. با همین روزنامه‌نگاری در اردوگاه محافظه‌کاران توانست اسم و رسمی برای خود دست‌وپا کند و سال ۲۰۰۱ به مجلس عوام راه یافت. تا ۲۰۰۸ نماینده بود و بعد هم چنان‌که پیش‌تر اشاره شد شهردار لندن شد.

نخست‌وزیر شدن او برای ترامپ آن‌قدر جذاب است که او نتوانست خویشتنداری کند و در اقدامی نامتعارف اعلام کرد دوست دارد جانسون نخست‌وزیر بریتانیا شود. از قضا جانسون پیش‌تر رقبای ترامپ را از دم تیغ گذرانده است! وقتی باراک اوباما پیش از همه‌پرسی خروج از اتحادیۀ اروپا به بریتانیایی‌ها توصیه کرد در اتحادیۀ اروپا بمانند، جانسون در مقاله‌ای تند گفت احتمالاً اوباما به دلیل تبار کنیایی‌اش با امپراتوری بریتانیا مشکل دارد و بعید نیست به همین دلیل در سال ۲۰۰۹ مجسمۀ چرچیل در کاخ سفید غیب شد!

هیلاری کلینتون هم طعم زبان بذله‌گو و ویران‌کنندۀ بوریس جانسون را چشیده است. سال ۲۰۰۷ جانسون نوشته بود، هیلاری مثل پرستارهای سادیست در کلینیک روانپزشکی است! گفته بود، تنها حسن رئیس‌جمهور شدن هیلاری این است که شوهرش، بیل کلینتون، دوباره وارد کاخ سفید می‌شود. نوشته بود اگر بیل از پس هیلاری بربیاید، از پس همۀ بحران‌های جهان هم برخواهد آمد.

موضع جانسون در مورد اتحادیه اروپا هم جنجالی شد. او گفته بود، اتحادیۀ اروپا می‌خواهد نوعی «اَبَردولت اروپایی» بسازد، کاری که زمانی ناپلئون و هیتلر می‌خواستند انجام دهند و شکست تراژیکی خوردند. به گفتۀ او، اتحادیۀ اروپا همان کار آن‌ها را به شیوۀ دیگری می‌خواهد انجام دهد.

برخلاف این‌که همیشه در تحلیل بسیار محافظه‌کارم، این بار می‌خواهم در پیش‌بینیِ زودهنگامی بگویم، به گمانم جانسون نخست‌وزیر بریتانیا خواهد شد. امتیاز او این است که رأی قاعدۀ حزب را دارد، می‌تواند توده گریزپا را جذب کند و پس انتخابات فاجعه‌بار پارلمان اروپا که حزبِ ضداتحادیه بیش‌ترین رأی را در بریتانیا آورد و حزب محافظه‌کار شکست سنگینی خورد، امید حزب محافظه‌کار در برابر جریان پوپولیست همین بوریس جانسون است.

در پیوست مجموعه‌ای از لحظات خنده‌دار بوریس جانسون را ببینید. اگر از نوشتۀ من سودی نبردید، دست‌کم دقایقی می‌خندید.

مهدی تدینی
#شخصیتها، #بوریس_جانسون،
@tarikhandishi
‍ «آقای بامزه نخست‌وزیر خواهد شد؟»


مخالفانش می‌گویند او دلقکی است که فکر کرده می‌تواند به جاهای بالایی برسد. بوریس جانسون، دولتمرد بریتانیایی را می‌گویم. سال ۲۰۰۷ وقتی از طرف حزب محافظه‌کار نامزد شهرداری لندن شد، رئیس ستاد انتخاباتی متقاعدش کرد چند نکته را رعایت کند: یکی این‌که کم‌تر شوخی کند و جوک تعریف کند، دوم این‌که موهایش را شانه کند تا کمی جدی‌تر به نظر رسد، و سوم هم این‌که با رسانه‌های مکتوب که سوال‌های سخت و جدی می‌پرسند، مصاحبه نکند. بوریس در انتخابات پیروز شد و هشت سال هم شهردار یکی از بزرگ‌ترین شهرهای دنیا ماند.

اما موج‌سواری بسیار بزرگ‌تری در راه بود. بخش بزرگی از مردم بریتانیا خیال خروج از اتحادیۀ اروپا را داشتند و بوریس جانسون که اول نسبت به این موضوع بی‌تفاوت به نظر می‌رسید، ناگهان به چهرۀ اصلی کارزار خروج از اتحادیه (برگزیت) تبدیل شد. این دومین پیروزی بزرگ زندگی‌اش بود: حدود ۵۲ درصد از مردم بریتانیا به خروج رأی دادند. اما پیروزی پنجاه‌ودو درصدی شکننده‌ای است و مخاطراتی برای خود دارد، به همین دلیل جانسون با این‌که اول نامزد رهبری حزب محافظه‌کار و نخست‌وزیری بریتانیا شده بود، کنار کشید. تردید ندارم که جانسون دولتمردی بسیار باهوش و زیرک است و خوب می‌داند کجا چه کند. او هوشمندانه کنار کشید، ترزا مِی نخست‌وزیر شود و در دولت او دو سال وزیر امور خارجه شد و حالا می‌توانست کنار گود بنشیند و ترزا مِی را بکوبد!

اما جانسون نیاکان نامنتظره‌ای هم دارد. پدر بزرگ جانسون تُرک بود. پدر پدربزرگ جانسون، علی کمال بِگ، در سال ۱۹۲۰ آخرین وزیر کشور دولت عثمانی بود. در آن سال عثمانی در جنگ جهانی شکست خورده بود، دولت ضعیفی زیر فرمان سلطان محمد پنجم در استانبول حاکم بود، اما نظامیان به فرماندهی کمال پاشا (همان آتاتورک) در آنکارا دولتی دیگر تشکیل داده بودند تا در برابر اشغالگران بجنگند. این نظامیان علی کمال بگ را ربودند و نقشۀ فجیعی برای قتلش کشیدند. جماعتی بزرگی از مردم را جمع کردند، علی کمال را به دست مردم خشمگین سپردند تا قیمه‌قیمه‌اش کنند. کسی حاضر نبود جنازۀ آویخته‌اش را دفن کند. عثمان، پسر کمال علی (که می‌شود پدربزرگ بوریس جانسون) به انگلستان گریخت و نام خانوادگی خود را جانسون گذاشت (مادر عثمان، یعنی همسر علی کمال انگلیسی بود).

بوریس جانسون در نیویورک (۱۹۶۴) به دنیا آمد و تا ۲۰۱۶ تابعیت آمریکا را هم داشت. پدرش هم عضو حزب محافظه‌کار و یک دوره نمایندۀ مجلس بود. بوریس در دانشگاه باستان‌شناسی خواند، اما حرفۀ روزنامه‌نگاری در پیش گرفت. با همین روزنامه‌نگاری در اردوگاه محافظه‌کاران توانست اسم و رسمی برای خود دست‌وپا کند و سال ۲۰۰۱ به مجلس عوام راه یافت. تا ۲۰۰۸ نماینده بود و بعد هم چنان‌که پیش‌تر اشاره شد شهردار لندن شد.

نخست‌وزیر شدن او برای ترامپ آن‌قدر جذاب است که او نتوانست خویشتنداری کند و در اقدامی نامتعارف اعلام کرد دوست دارد جانسون نخست‌وزیر بریتانیا شود. از قضا جانسون پیش‌تر رقبای ترامپ را از دم تیغ گذرانده است! وقتی باراک اوباما پیش از همه‌پرسی خروج از اتحادیۀ اروپا به بریتانیایی‌ها توصیه کرد در اتحادیۀ اروپا بمانند، جانسون در مقاله‌ای تند گفت احتمالاً اوباما به دلیل تبار کنیایی‌اش با امپراتوری بریتانیا مشکل دارد و بعید نیست به همین دلیل در سال ۲۰۰۹ مجسمۀ چرچیل در کاخ سفید غیب شد!

هیلاری کلینتون هم طعم زبان بذله‌گو و ویران‌کنندۀ بوریس جانسون را چشیده است. سال ۲۰۰۷ جانسون نوشته بود، هیلاری مثل پرستارهای سادیست در کلینیک روانپزشکی است! گفته بود، تنها حسن رئیس‌جمهور شدن هیلاری این است که شوهرش، بیل کلینتون، دوباره وارد کاخ سفید می‌شود. نوشته بود اگر بیل از پس هیلاری بربیاید، از پس همۀ بحران‌های جهان هم برخواهد آمد.

موضع جانسون در مورد اتحادیه اروپا هم جنجالی شد. او گفته بود، اتحادیۀ اروپا می‌خواهد نوعی «اَبَردولت اروپایی» بسازد، کاری که زمانی ناپلئون و هیتلر می‌خواستند انجام دهند و شکست تراژیکی خوردند. به گفتۀ او، اتحادیۀ اروپا همان کار آن‌ها را به شیوۀ دیگری می‌خواهد انجام دهد.

برخلاف این‌که همیشه در تحلیل بسیار محافظه‌کارم، این بار می‌خواهم در پیش‌بینیِ زودهنگامی بگویم، به گمانم جانسون نخست‌وزیر بریتانیا خواهد شد. امتیاز او این است که رأی قاعدۀ حزب را دارد، می‌تواند توده گریزپا را جذب کند و پس انتخابات فاجعه‌بار پارلمان اروپا که حزبِ ضداتحادیه بیش‌ترین رأی را در بریتانیا آورد و حزب محافظه‌کار شکست سنگینی خورد، امید حزب محافظه‌کار در برابر جریان پوپولیست همین بوریس جانسون است.

در پیوست مجموعه‌ای از لحظات خنده‌دار بوریس جانسون را ببینید. اگر از نوشتۀ من سودی نبردید، دست‌کم دقایقی می‌خندید.

مهدی تدینی
#شخصیتها، #بوریس_جانسون،
@tarikhandishi
‍«خداحافظی به وقت توکیو»


امروز، سی‌ام آوریل ۲۰۱۹، در ساعت ۲۳:۵۹، به وقت محلیِ توکیو، دوران امپراتوری آکی‌هیتو، امپراتور خندان ژاپن، به پایان رسید. آکی‌هیتو، پسر هیروهیتو است، همان امپراتور ژاپن که آمریکایی‌ها به زور بمب اتم توانستند او را مجبور به تسلیم کنند. پس از شکست ژاپن در جنگ، نوعی نظام مشروطۀ پارلمانی در این کشور ایجاد شد، دولت‌ها دیگر نه از سوی امپراتور، که با رأی مردم و بدون نیاز به تأیید امپراتور تشکیل می‌شدند. از آن زمان بود که مقام امپراتور در سپهر سیاسی ژاپن به مقامی تشریفاتی و نمادین تبدیل شد. هیروهیتو تا بیش از چهار دهه پس از جنگ هم زنده بود. او در ژانویۀ ۱۸۹۸ درگذشت و پسر بزرگش، آکی‌هیتو، بر «تخت گل داوودی» نشست (گل داوودی نشان امپراتوری ژاپن است).

امپراتوران ژاپن، حتی پدر آکی‌هیتو تا سال ۱۹۴۵، فرمانروایانی آسمانی و خداگونه و از نوادگان ایزدبانوی خورشید (آماتِراسو) قلمداد می‌شدند. اما طبق قانون اساسی جدید، امپراتور تنها به «نماد وحدت‌آفرین ژاپن» بدل شد و اصلاً «ادارۀ دربار امپراتوری» زیر نظر دولت قرار گرفت. امپراتور ژاپن (ملقب به تِنو) گرچه اختیارات سیاسی ندارد، اما طبق آیین شینتو، جایگاه و کارکرد دینی مهمی دارد. آکی‌هیتو در سال تنها دو بار سخنرانی رسمی می‌کرد، یکی به مناسبت تولدش و دیگری به مناسبت سال نو (روز تولد امپراتور در ژاپن تعطیل رسمی است).

آکی‌هیتو چند سالی بود که به دلیل کهولت سن و بیماری خیال داشت از مقام خود کناره‌گیری کند، اما چنین چیزی در سنت امپراتوران ژاپن سابقه نداشت و قانونی نبود، و افزون بر این، او به عنوان مقامی تشریفاتی که حق دخالت در سیاست را نداشت، نمی‌توانست چنین تصمیمی را خود بگیرد. به همین دلیل، آکی‌هیتو در اوت ۲۰۱۶ در سخنرانی تلویزیونی خطاب به مردم ژاپن اعلام کرد، وقتی امپراتور نتواند وظایف خود را به درستی انجام دهد، ممکن است بر زندگی عدۀ زیادی از مردم به اشکال مختلف اثر بگذارد. او با این جملات خواست خود برای کناره‌گیری را به این شیوه بیان کرد. در واقع، از آن‌جا که امپراتور اجازه ندارد در امور سیاسی دخالت کند، حتا نمی‌توانست به طور مستقیم خواست خود مبنی بر کناره‌گیری از قدرت را بیان کند.

اکنون برای کناره‌گیریِ آکی‌هیتو لازم بود «قانون دربار امپراتوری» (کوشیتسو تِمپان) تغییر کند. «قانون دربار» برای آخرین بار در سال ۱۹۴۷، در آخرین پارلمان امپراتوری پس از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم، بازنویسی شده بود. وقتی آکی‌هیتو خواست خود برای کناره‌گیری را به طور غیرمستقیم بیان کرد، دولتِ شینزو آبه هیئتی شانزده نفره تشکیل داد تا تغییر قانون دربار را بررسی و به صورت لایحه‌ای به دولت تقدیم کند. آوریل ۲۰۱۷ دولت قانون جدیدی را آماده و به «کوکای» (پارلمان ملی ژاپن که متشکل از دو مجلس ژاپن است) ارائه کرد. این لایحه در ژوئن ۲۰۱۷ تصویب شد و به این ترتیب آکی‌هیتو اجازه یافت از مقام خود کناره‌گیری کند. «شورای امپراتوری» (کوشیتسو کائیجی) که متشکل از مقامات سیاسی (نخست‌وزیر و رؤسای دو مجلس) و مقامات دربار (همسر و برادر امپراتور) است، در دسامبر همان سال تصمیم گرفت سی‌ام آوریل ۲۰۱۹ روز کناره‌گیری آکی‌هیتو از مقام خود باشد.

آکی‌هیتو پیش‌تر هم در زندگی‌اش از این دست سنت‌شکنی‌ها کرده بود، از جمله در جوانی: طبق سنتی دیرینه، همسر اصلی امپراتور ژاپن می‌باید از خانواده‌ای نجیب‌زاده (کازوکو) می‌بود، آکی‌هیتو این سنت را شکست و در سال ۱۹۵۹ با میچیکو، دختر خانواده‌ای غیرنجیب‌زاده، البته ثروتمند، ازدواج کرد. آکی‌هیتو از اواسط دهۀ ۱۹۶۰، در دوران ولیعهدی، به پژوهش‌های گسترده‌ای در حوزۀ جانورشناسی دریایی (ماهی‌شناسی) روی آورد و مقالات فراوانی را در این باره منتشر کرد که اعتباری علمی بین‌المللی دارند. او به خصوص در زمینۀ «گاوماهیان» بسیار تحقیق کرد و نام یکی از گونه‌های گاوماهی به نام اوست (آکی‌هیتو).

امپراتورِ ماهی‌شناس، امروز از مقام خود کناره‌گیری کرد تا فردا، اول مه ۲۰۱۹، پسر ارشدش، ناروهیتو، به عنوان صدوبیست‌وششمین تِنو (امپراتور ژاپن) کار خود را آغاز کند.

در پیوست ویدئویی از سال ۲۰۱۱ می‌بینید که آکی‌هیتو و همسرش، میچیکو، به دیدار «سونامی‌زدگان» می‌روند، در برابر آن‌ها زانو می‌زنند و مؤدبانه جویای احوال می‌شوند.

پی‌نوشت: پیش‌تر دربارۀ ژاپن مطالب دیگری در کانال منتشر کرده‌ام، با هشتگ #ژاپن می‌توانید بیابید و بخوانید.

مهدی تدینی

#شخصیتها، #آکیهیتو، #تنو، #ژاپن، #امپراتور_ژاپن
@tarikhandishi
«بادیگارد، رانندۀ اتوبوس، رئیس‌جمهور»

نگاهی به خاستگاه سیاسی مادورو، رئیس‌جمهور ونزوئلا


اگر بگوییم «مادورو رانندۀ اتوبوسی بود که رئیس‌جمهور شد»، یا اگر بگوییم «مادورو بادیگاردی بود که رئیس‌جمهور شد»، هم درست است و هم نادرست. درست است چون مادورو با قامت 190 سانتی در جوانی واقعاً بادیگارد بود؛ یا از 1991 واقعاً رانندۀ اتوبوس بود؛ اما نادرست است چون این حس را ایجاد می‌کند که انگار او از سیاست هیچ نمی‌دانست، در حالی که از وقتی کودک بود روی شانۀ پدرش به میتینگ‌ سیاسی می‌رفت و از نوجوانی فعال سیاسی چپ‌گرا بود. مادورو دیپلم نگرفت و تحصیلات دانشگاهی ندارد، در جوانی بادیگارد یکی از شخصیت‌های سیاسی بود، شغلش هم رانندگی اتوبوس بود، اما با تمام توان کار سیاسی می‌کرد، و اگر بدون دیپلم هم می‌توان به ریاست‌جمهوری رسید ایراد از مادورو نیست، شاید ایراد از دموکراسی باشد.

نیکولاس مادورو در سال 1962 در کاراکاس به دنیا آمد، پدرش اجداد یهود داشت (که کاتولیک شده بودند) و مادرش کلمبیایی بود. پدرش از فعالان سرشناس اتحادیه‌های کارگری بود و تب چپ‌گرایی در آن خانه موج می‌زد. نیکولاس هم از رهگذر همین تربیت خیلی زود جذب فعالیت‌های چپ‌گرایانه شد. میل خود به رهبری را در همان نوجوانی نشان داد و رهبر انجمن دانش‌آموزان شد. شیفتۀ کار میدانی و سازماندهی بود، برای همین شاید حتا دبیرستان را تمام نکرد و وقتی 21 سال داشت (1983) بادیگاردِ خوسه ویسنته رانگل شده بود، کسی که بعدها در دولت چاوز در سال 2002 معاون رئیس‌جمهور شد. مادورو در سال 1986 یک سال در کوبا تحصیل کرد، البته شاید بهتر باشد بگوییم «در کوبا دوره دید»، آن هم زیر نظر یکی از انقلابی‌های نزدیک کاسترو.

وقتی به ونزوئلا بازگشت در پایه‌گذاری اتحادیۀ حمل‌ونقل عمومیِ کاراکاس نقش داشت و به عضویت شورای همین اتحادیه درآمد. او از 1991 در متروی کاراکاس (که سیستم حمل و نقل قطاری و اتوبوسی را شامل می‌شد) رانندۀ اتوبوس بود.

در میانۀ دهۀ نود با مهم‌ترین دوست زندگی‌اش آشنا شد: «هوگو چاوز». چاوز در آن زمان نظامی بود و جنبشی را پایه‌گذاری کرده بود با عنوان «جنبش انقلاب بولیواری». مادورو همزمان که در اتحادیه کار می‌کرد به این جنبش پیوسته بود. چاوز به همراه دیگر افسران این جنبش در سال 1992 اقدام به کودتا کرد که در عرض چند ساعت به شکست انجامید و چاوز به حبس بلندمدت محکوم شد. مادورو به همراه وکیل زنی به نام سیلیا فلورِس برای آزادی چاوز می‌کوشیدند. چاوز بعدها به مهم‌ترین متحد مادورو تبدیل شد و خانم وکیل، سیلیا فلورس، نیز حدود 20 سال بعد همسر مادورو شد.

چاوز در سال 1994 عفو شد و همکاری مادورو با او در همان جنبش انقلاب بولیواری ادامه یافت تا این‌که چاوز در سال 1997 «جنبش انقلاب پنجم» را پایه‌گذاری کرد که در امتداد همان جنبش پیشین بود، زیرا طبق قانون ونزوئلا هیچ حزبی اجازه نداشت از اسم «سیمون بولیوار»، قهرمان ملی این کشور، در نام خود استفاده کند. سال 1998 را باید سال اوج‌گیری چاوز و یارانش دانست. مادور به عنوان نمایندۀ مجمع ملی انتخاب شد و چاوز با 57 درصد آرا به عنوان رئیس‌جمهور ونزوئلا انتخاب شد. در این 20 سال هنوز کسی نتوانسته است مادورو را از دولت دور کند. او در سال‌های 2000 و 2005 دو بار دیگر به عنوان نمایندۀ مجمع ملی انتخاب شد و در دولت نیز به دست راست چاوز تبدیل بود.

مادورو از 2006 وزیر امور خارجۀ ونزوئلا بود و در این مقام بلندگوی آمریکاستیزیِ ونزوئلا و دیگر چپ‌گرایان آمریکای جنوبی بود و البته کار به درگیری با اسرائیل و اخراج سفرا هم رسید، پس از حملۀ اسرائیل به نواز غزه. در سال 2012 وقتی چاوز دوباره به مقام ریاست‌جمهوری انتخاب شد مادورو را به عنوان معاون خود منصوب کرد و به این شکل راه مادورو را برای رسیدن به ریاست‌جمهوری هموار کرد، زیرا چاوز بیمار بود و تنها چند ماه بعد درگذشت و مادورو به عنوان رئیس‌جمهور موقت سوگند خورد و همزمان انتخابات زودتر از موعد نیز اعلام شد.

مخالفان چاوز در انتخابات 2012 گرد «هنریک کاپریلِس» جمع شده بودند (از قضا کاپریلس هم از طرف پدر و مادر یهودی‌تبار است). اما در آن انتخابات چاوز 55 و کاپریلس 44 درصد رأی آورد. پس از مرگ چاوز، کاپریلس در نبرد انتخاباتی با مادورو هم شکست خورد، اما با ناچیزترین اختلاف ممکن: مادورو 50.7 درصد و کاپریلس 49 درصد رأی آورد. هواداران کاپریلس مادورو را متهم به تقلب کردند، اما کاری از پیش نبردند و مادورو رئیس‌جمهور رسمی ونزوئلا شد.

در این نوشتار تنها به مسیر سیاسی مادورو پرداختیم، در پست‌هایی دیگر به چاوز، چاوزیسم و بحران اقتصادی ونزوئلا می‌پردازیم.

مهدی تدینی

#ونزوئلا، #مادورو، #چاوز، #شخصیت‌ها
@tarikhandishi
«دیکتاتوری که قرار نبود به دنیا بیاید»


در میان دیکتاتورهای خاورمیانه او پریشان‌ترین دوران کودکی را داشت. وقتی مادرش او را آبستن بود پدرش به شکل نامعلومی مرد. وقتی جنینی هشت ماهه بود، برادر بزرگ‌ترش بر اثر سرطان مرد. مادرش زندگی نکبت‌بار را تاب نیاورد و دست به خودکشی زد اما خانواده‌ای یهودی مانع مرگ او شدند و به او کمک کردند. گویا مادر بخت‌برگشته یک بار هم کوشیده بود بچه‌اش را سقط کند. به خاطر همۀ این رنج‌ها بود که مادرش او را «صدام» نامید، یعنی «کسی که بسیار صدمه می‌زند».

مادر توان بزرگ کردن نوزاد را نداشت و او را نزد برادرش، خیرالله طلفاح، فرستاد. طلفاح مرام ملی‌گرایانۀ عربی داشت و وقتی صدام چهار ساله بود به دلیل مشارکت در کودتایی ضدانگلیسی بازداشت شد. پسر خردسال باید نزد مادرش بازمی‌گشت؛ مادری که در این اثنا با مردی بدنام ازدواج کرده بود. صدام زیردرست ناپدری نمی‌توانست به مدرسه رود، بسیار تنبیه بدنی می‌شد و بچه‌های روستا هم امانش را بریده بودند، جوری که برای دفاع از خود همیشه میله‌ای همراه داشت. حتا به اجبار ناپدری مجبور می‌شد دزدی کند و در کودکی بازداشت هم شد.

ده ساله بود که دایی خیرالله آزاد شد. بی‌درنگ از خانه گریخت و به تکریت نزد دایی‌اش رفت. از این پس، معلم و سرپرست او دایی‌اش بود، مردی ملی‌گرا و متعصب که جزوه‌ای نوشته بود با این عنوان: «سه چیز که خدا نباید می‌آفرید: یهودیان، ایرانیان و مگس!» طلفاح عضو حزب تازه‌تأسیس و ضدانگلیسیِ بعث شده بود و صدام هم در 19 سالگی با پیروی از او بعثی شد.

پرسش اصلی این است: پسر بچۀ یتیم و بدسرپرست و پریشان‌روزگاری که در آوریل 1937 به دنیا آمده بود چه مسیری را پیمود که توانست در 31 سالگی به بالاترین منصب‌های دولتی و در 32 سالگی (1969) به معاونت ریاست جمهوری برسد تا این‌که در طول ده سال بعد قدرت را قبضه کند؟

برای فهمیدن این مسیر، ابتدا باید خلاصه‌ای از تاریخ پیدایش و تکامل عراق را بدانیم. عراق صدها سال بود که بخشی بی‌اهمیت از خاک عثمانی بود. به محض آغاز جنگ جهانی اول نیروهای بریتانیایی برای تضمین منابع نفتی در بغداد و بصره مستقر شدند (1914). عثمانی شکست خورد و سرپرستی سه ولایت موصول، بغداد و بصره با تصمیم جامعۀ ملل به بریتانیا واگذار شد (1920). از 1915 فرمانروای حجاز، رشید حسین، با حمایت بریتانیا علیه عثمانی قیامی عربی را ترتیب داده و اعلام پادشاهی کرده بود. رهبری این قیام را به خصوص پسرش فیصل بر عهده داشت. اما رشید حسین و پسرانش چندان مؤفق نشدند، نه حریف آل سعود و سپاهیان وهابی‌اش شدند و نه حریف بریتانیا! در نهایت با قیام در عراق، فیصل با حمایت انگلیس به پادشاهی عراق رسید و کشور «پادشاهی عراق» در 1921 تأسیس شد.

دو نیروی اصلی در این پادشاهی وجود داشت: حاکمیت بریتانیادوست (پادشاه و نخست‌وزیر نوری السعید) و جناح ضدانگلیسی (افسران جوان و سیاستمداری به اسم رشید الکَیلانی). از همان دهۀ 1930 موتور محرک سیاست داخلی عراق «کودتا» بود و در نهایت رشته‌ای تمام‌ناشدنی از کودتاهای شبه‌انقلابی چونان منجنیقی صدام را هم به رأس حاکمیت پرتاب کرد.

معروف‌ترین کودتا را الکَیلانی در 1941 انجام داد و کوشید عراق را به متحد هیتلر تبدیل کند، اما تعلل هیتلر در کمک‌رسانی باعث سرنگونی او شد. در نهایت 1958 گروهی از افسرانِ شرق‌گرا علیه شاه و دولت غرب‌گرا کودتا کردند و این بار طومار پادشاهی را پیچیدند. عراق سه شاه به خود دید: فیصل اول، غازی و فیصل دوم از خاندان هاشمی. فیصل دوم، ولیعهد، نوری سعید و نزدیکانشان در کودتای 1958 به قتل رسیدند، پیکرهای عریانشان را در شهر چرخاندند و بدین‌سان عصر حاکمیت افسران و آن به اصطلاح جمهوری آغاز شد.

اول نوبت عبدالکریم قاسم بود که 1958 تا 1963 نخست‌وزیر باشد. اما خود او در کودتای حزب بعث سرنگون و اعدام شد. بعثی‌ها هم خود در کودتایی دیگر شکست خوردند و دوباره در 1968 در خیز کودتایی دیگری به رهبری حسن البکر به قدرت بازگشتند و تا 2003 با رهبری صدام در قدرت ماندند.

صدام تنها بین سال‌های 1964 تا 68 که در پی شکست بعثی‌ها به مصر گریخته بود، در قاهره چند سالی تحصیلات ناقصی را در رشتۀ حقوق انجام داد. اگر مادر صدام مؤفق شده بود خودکشی کند، صدامی هم نبود. اما آیا این بدان معناست که عراق مسیر دیگری را می‌رفت؟ هرگز! صدام حسین هم اگر نبود، ساختار اجتماعی‌ـ‌‌تاریخی‌ـ‌سیاسی صدامی دیگر در خود می‌پروراند و با منجنیق کودتا به رأس حاکمیت عراق پرتاب می‌کرد.

پس از مرور پلکانی که صدام را به قدرت رساند، در فایل پیوست پلکانی را ببینید که صدام را به طناب دار رساند، در واپسین دقایق زندگی او...

مهدی تدینی

#شخصیتها، #عراق، #صدام، #خاورمیانه، #بعث
@tarikhandishi
«بی‌نظیر، مانند بوتو»

داستان زنی که بی‌نظیر بود


مادرش اهل اصفهان و پدرش دولتمرد بزرگ پاکستان بود. پدرش، ذولفقارعلی بوتو، از ملاکان منطقۀ سِند در جنوب پاکستان بود و در سال 1967 حزب سکولار مردم پاکستان را تأسیس کرد. ذولفقار علی از 1971 تا 1973 رئیس‌جمهور و از آن پس تا 1977 نخست‌وزیر پاکستان بود و کسی بود که پاکستان را به بمب اتم مسلح کرد. در سال 1977، فرمانده نیروهای مسلح، ضیاءالحق، کودتا کرد و ذولفقارعلی بوتو را سرنگون کرد. بوتو چندی بعد به این اتهام که در قتل یکی از سیاستمداران اپوزیسیون نقش داشته است، محکوم به اعدام شد. چهارم آوریل 1979 (پانزدهم فروردین 1357) به رغم محکومیت بین‌المللی، ذولفقارعلی بوتو به دار آویخته شد و آخرین جمله‌اش این بود که «من بی‌گناهم».

بی‌نظیر بوتو خیلی زود سیاستمدار شد. در هاروارد و آکسفورد تحصیل کرد. در سال 1971 وقتی هند نیروهای خود را وارد پاکستان شرقی (همان بنگلادش) کرد، پدر بی‌نظیر بوتو که آن هنگام وزیر دفاع پاکستان بود به مقر سازمان ملل آمد. بی‌نظیرِ 21 ساله به کمک پدر شتافت و دستیارش شد.

تحصیل را که تمام کرد به پاکستان بازگشت، اما روزهای شومی در انتظار او و خانواده‌اش بود. کودتای نظامیان و اعدام پدر... بعد هم سال‌ها حبس خانگی برای او. در سال 1984 اجازه یافت از کشور خارج شود. به برتانیا رفت و به عنوان رهبر حزب پدرش، حزب مردم پاکستان، به چهرۀ اصلی اپوزیسیون خارج از کشور تبدیل شد. درهای کشور زمانی به روی بوتو گشوده شد که ضیاءالحق در اوت 1988 در سانحۀ هوایی مشکوکی کشته شد (تئوری‌های توطئۀ زیادی پیرامون سقوط هواپیمای ضیاءالحق مطرح شده است). با مرگ او انتخابات آزادی در پاکستان برگزار شد و برای نخستین بار در یک کشور اسلامی یک زن به ریاست دولت (نخست‌وزیری) رسید. بی‌نظیر اکنون به راستی نمونه‌ای بی‌نظیر بود.

اما دولت او دیری نپایید؛ با آمدنش اسلام‌گرایان اعلام جهاد کردند و تنها یک سال و نیم بعد دولتش به اتهام فساد از هم فروپاشید. از آن پس تا پایان دهۀ 1990 دولت میان او و نواز شریف (حزب مسلم لیگ) دست به دست می‌شد. نواز شریف پس از دولت یک‌سال‌ونیمۀ بوتو، در سال 1990 نخست‌وزیر شد، اما در سال 1993 بی‌نظیر دوباره رأی آورد و مقام نخست‌وزیری را بازپس گرفت. این بار دولت او پایدارتر بود و از اکتبر 1993 تا نوامبر 1996 قدرت را در دست داشت. او برنامۀ اتمی را ادامه داد و دست اطلاعات ارتش را به خصوص در افغانستان تا حد زیادی بازگذاشت. دوباره دولت او درگیر اتهام فساد مالی شد و سرنگون شد. اتهامات مالی در حد 1.5 میلیارد دلار در مورد او و همسرش (آصف‌علی زرداری) مطرح می‌شد. در انتخابات 1997 حزب مسلم لیگ پیروز میدان بود و دوباره نواز شریف به قدرت بازگشت.

در اکتبر 1999 پرویز مشرف، رئیس ستاد کل ارتش، کودتا کرد و تکلیف بی‌نظیر بوتو و نواز شریف را روشن کرد: نواز شریف حبس خانگی و بی‌نظیر بوتو تبعید. بی‌نظیر دوباره راهی تبعید شد و تا 2007، هشت سال در امارات متحده زندگی کرد. از 2007 و با فشار نیروهای سیاسی جایگاه پرویز مشرف رفته‌رفته متزلزل شد (به خصوص با فشار نواز شریف و آصف علی زرداری). سرانجام در اکتبر 2007 بی‌نظیر پس از هشت سال تبعید به پاکستان بازگشت، در میان هلهلۀ هوادارانش. مخالفانش تهدید کرده بودند که اگر به کشور بازگردد او را می‌کشند، چنان‌که فردای بازگشتش در یک عملیات بی‌رحمانه در مسیر خودروی او بمب‌گذاری شد، 139 نفر جان باختند، اما بی‌نظیر زنده ماند.

قرار بود در ژانویۀ 2008 انتخابات پارلمان برگزار شود و بی‌نظیر سخت مشغول مذاکره با دیگر سیاستمداران و کارزار تبلیغاتی بود. اما در سوءقصد بعدی تیر قاتلان خطا نرفت. بوتو در هفتم دسامبر، در یکی از میتینگ‌های تبلیغاتی ترور شد. دولت القاعده را عامل این ترور دانست، اما القاعده نپذیرفت و سرانجام معلوم نشد قاتل بوتو که بود. در فیلمی مشخص شد یکی دو ثانیه پیش از انفجار بمب کسی از میان جمعیت تیری به سر او شلیک کرد. بوتوی 54 ساله مُرد و پاکستان زن بی‌نظیرش را از دست داد.

بوتو سه فرزند داشت، پسرش بلاوال (که اکنون رهبر حزب مردم است) و دو دختر، بخت‌آور و آصفه. بی‌نظیر نخستین زن در تاریخ بود که وقتی دولت را در دست داشت فرزندی به دنیا آورد (دختر دومش، در سال 1990). شوهرش، زرداری، پس از مرگ او بین سال‌های 2008 تا 2013 رئیس‌جمهور پاکستان بود.

در فایل پیوست، لحظۀ ورود بی‌نظیر بوتو از تبعید را در سال 2007 ببینید. در ادامه نیز چند ویدئو از او می‌بینیم، از جمله ویدئوی ترور او.

مهدی تدینی

#شخصیتها، #بینظیر_بوتو، #پاکستان
@tarikhandishi
«مرد میلیاردر در قفس»

جدال پوتین با اولیگارشِ روس


فراز و فرود زندگی میخائیل خودورکوفسکی، میلیاردر روس، نکات مهمی را دربارۀ قدرت پوتین در روسیه نشان می‌دهد. در سال 2000 به نظر می‌رسید خودورکوفسکی آیندۀ درخشانی دارد، او در اصل سیاستمدار نبود، اما ثروت و نفوذ و نبوغ، روابط و خلاقیت و استعداد، همه را با هم داشت. در میان ثروتمندان روسیۀ جدید خطری بالقوه برای آیندۀ سیاسی پوتین بود. 19 فوریۀ 2003 در برابر دوربین‌ها میان خودورکوفسکی و پوتین بگومگویی بر سر مبارزه با فساد درگرفت و شاید این شروع دردسرهای او بود. 24 اکتبر همان سال، وقتی پای جت خصوصی خود در غرب سیبری بازداشت شد، هرگز فکر نمی‌کرد برای آزادی باید ده سال انتظار کشد!

خودورکوفسکی و پوتین دو مسیر کاملاً متفاوت را تا رسیدن به سطح اول سیاست پیموده بودند. پوتین از مسیر فعالیت امنیتی، و خودورکوفسکی از مسیر فعالیت اقتصادی اوج گرفته بود. خودورکوفسکی یکی از آن کسانی بود که در دو سه دهۀ اخیر در روسیه به «اولیگارش‌ها» معروف شده‌اند، و سرنوشت خودورکوفسکی را نیز می‌توان از جمله در چارچوب تلاش پوتین برای حذف اولیگارش‌های رقیب دانست.

▪️اولیگارش‌ها

اولیگارشی به صورت عام به معنای حاکمیت گروه کوچکی از افراد قدرتمند است (گروهه‌سالاری)، اما در مورد روسیه اولیگارش به کسانی می‌گویند که از زمان به قدرت رسیدن گورباچوف و در سال‌های فروپاشی شوروی و سپس ریاست‌جمهوری یلتسین توانستند از گشایش اقتصادی و خصوصی‌سازیِ اقتصاد ثروت‌هایی افسانه‌ای گرد آوردند (برخی از این اولیگارش‌ها: رومان آبراموویچ، بوریس بِرِسوفسکی، میخائیل فریدمان، ولادیمیر گوسینسکی، ویتالی مالکین، ولادیمیر پوتانین، اولِگ دریپاسکا). یکی از پرنفوذترین این اولیگارش‌ها همان میخائیل خودورکوفسکی بود که در این پست سرنوشتش را مرور می‌کنیم.

پدر و مادر میخائیل هر دو شیمیدان بودند و او نیز دیپلم شیمی گرفت. نخستین گام جدی او برای مسیر آتی زندگی‌اش وقتی بود که در یکی از نهادهای زیرمجموعۀ سازمان جوانان حزب کمونیست در نیمۀ دوم دهۀ 1980، وقتی شوروی رو به زوال می‌رفت، مدیر مرکزی شد که در زمینۀ پرورش خلاقیت‌های عملی و فنی فعال بود. بانکی خصوصی در کنار این مرکز تأسیس شده بود تا ابتکارهای علمی و پژوهشی را تأمین مالی کند. خودورکوفسکی در سال 1989 به ریاست این بانک رسید. پایگاه اوج‌گیری او از این پس همین بانک خصوصی (مِناتِپ) بود.

پس از فروپاشی شوروی، بانک مناتپ به عنوان یکی از نخستین بانک‌های خصوصی خیلی زود اوج گرفت و خودورکوفسکی از 1992 (سال‌ها زودتر از پوتین) به بوریس یلتسین، رئیس‌جمهوری روسیه، نزدیک شد و حتا 1993 معاون وزیر سوخت و انرژی شد. در سال 1995 بانک او گام بلندی برداشت و توانست 45 درصد سهام شرکت نفتی یوکاس را بخرد. همین شرکت نفتی در سال‌های 2000 تا 2003 به بزرگ‌ترین شرکت نفتی غیردولتی روسیه بدل شد و رئیس آن، یعنی خودورکوفسکی با 15 میلیارد دلار دارایی ثروتمندترین مرد روس لقب گرفت. او در انتخابات پارلمانی و در دور دوم انتخابات ریاست‌جمهوری (1996) از یلتسین حمایت گسترده کرد، در آن زمان جایگاه او بسیار بالاتر از کسی چون پوتین بود.

وقتی یلتسین قدرت را به پوتین واگذار کرد، او رفته رفته دولت را متهم به فساد می‌کرد و از «دموکراسی هدایت‌شدۀ» پوتین انتقاد می‌کرد. در زمانی که اولیگارش‌ها بسیار منفور بودند او برای محبوبیت تلاش می‌کرد. مؤسسۀ فرهنگی «روسیۀ باز» را در لندن تأسیس کرد، از مبارزه با فساد می‌گفت، خودش را دموکرات و غرب‌‌گرا نشان می‌داد و منتقد دولت پوتین بود.

در 2003 قرار بود شرکت او با شرکت «سیب‌نِفت» (همان گازپروم) ادغام شود، اما دیگر زمان زمین‎ زدن خودورکوفسکی رسیده بود! او بازداشت شد و به دلیل فرار مالیاتی و اختلاس به 9 سال زندان محکوم شد و در 2009 وقتی حبس او در سیبری رو به پایان بود، محاکمۀ جدید علیه او گشوده شد و پنج سال دیگر بر حکم او اضافه شد. سرانجام در دسامبر 2013 در آستانۀ بازی‌های المپیک سوچی، پوتین او را عفو کرد، آن هم از موضعی انسان‌دوستانه، چنان‌که از جمله گفت «مادر خودورکوفسکی بیمار است». او از زمان آزادی در سوییس زندگی می‌کند.

با حذف خودورکوفسکی و متلاشی شدن کمپانی‌اش چند هدف بزرگ محقق شد. اول این‌که رقیب پوتین حذف شد، حتا دیگر امکان تأثیرگذاری علیه پوتین را نداشت. بخش بزرگی از مردم روسیه از اولیگارش‌ها بیزار بودند و این ماجرا بر محبوبیت پوتین می‌افزود. و با حذف خودورکوفسکی همۀ اولیگارش‌هایی که ساز مخالف پوتین می‌زدند حساب کار خود را کردند.

در پیوست خودورکوفسکی را در دادگاه در قفس ببینید. در ادامه مستند بی‌نظیر و بلندی در مورد او آپلود خواهم کرد.

مهدی تدینی

#روسیه، #پوتین، #خودورکوفسکی، #شخصیتها
@tarikhandishi
«بادیگارد، رانندۀ اتوبوس، رئیس‌جمهور»

نگاهی به خاستگاه سیاسی مادورو، رئیس‌جمهور ونزوئلا


اگر بگوییم «مادورو رانندۀ اتوبوسی بود که رئیس‌جمهور شد»، یا اگر بگوییم «مادورو بادیگاردی بود که رئیس‌جمهور شد»، هم درست است و هم نادرست. درست است چون مادورو با قامت 190 سانتی در جوانی واقعاً بادیگارد بود؛ یا از 1991 واقعاً رانندۀ اتوبوس بود؛ اما نادرست است چون این حس را ایجاد می‌کند که انگار او از سیاست هیچ نمی‌دانست، در حالی که از وقتی کودک بود روی شانۀ پدرش به میتینگ‌ سیاسی می‌رفت و از نوجوانی فعال سیاسی چپ‌گرا بود. مادورو دیپلم نگرفت و تحصیلات دانشگاهی ندارد، در جوانی بادیگارد یکی از شخصیت‌های سیاسی بود، شغلش هم رانندگی اتوبوس بود، اما با تمام توان کار سیاسی می‌کرد، و اگر بدون دیپلم هم می‌توان به ریاست‌جمهوری رسید ایراد از مادورو نیست، شاید ایراد از دموکراسی باشد.

نیکولاس مادورو در سال 1962 در کاراکاس به دنیا آمد، پدرش اجداد یهود داشت (که کاتولیک شده بودند) و مادرش کلمبیایی بود. پدرش از فعالان سرشناس اتحادیه‌های کارگری بود و تب چپ‌گرایی در آن خانه موج می‌زد. نیکولاس هم از رهگذر همین تربیت خیلی زود جذب فعالیت‌های چپ‌گرایانه شد. میل خود به رهبری را در همان نوجوانی نشان داد و رهبر انجمن دانش‌آموزان شد. شیفتۀ کار میدانی و سازماندهی بود، برای همین شاید حتا دبیرستان را تمام نکرد و وقتی 21 سال داشت (1983) بادیگاردِ خوسه ویسنته رانگل شده بود، کسی که بعدها در دولت چاوز در سال 2002 معاون رئیس‌جمهور شد. مادورو در سال 1986 یک سال در کوبا تحصیل کرد، البته شاید بهتر باشد بگوییم «در کوبا دوره دید»، آن هم زیر نظر یکی از انقلابی‌های نزدیک کاسترو.

وقتی به ونزوئلا بازگشت در پایه‌گذاری اتحادیۀ حمل‌ونقل عمومیِ کاراکاس نقش داشت و به عضویت شورای همین اتحادیه درآمد. او از 1991 در متروی کاراکاس (که سیستم حمل و نقل قطاری و اتوبوسی را شامل می‌شد) رانندۀ اتوبوس بود.

در میانۀ دهۀ نود با مهم‌ترین دوست زندگی‌اش آشنا شد: «هوگو چاوز». چاوز در آن زمان نظامی بود و جنبشی را پایه‌گذاری کرده بود با عنوان «جنبش انقلاب بولیواری». مادورو همزمان که در اتحادیه کار می‌کرد به این جنبش پیوسته بود. چاوز به همراه دیگر افسران این جنبش در سال 1992 اقدام به کودتا کرد که در عرض چند ساعت به شکست انجامید و چاوز به حبس بلندمدت محکوم شد. مادورو به همراه وکیل زنی به نام سیلیا فلورِس برای آزادی چاوز می‌کوشیدند. چاوز بعدها به مهم‌ترین متحد مادورو تبدیل شد و خانم وکیل، سیلیا فلورس، نیز حدود 20 سال بعد همسر مادورو شد.

چاوز در سال 1994 عفو شد و همکاری مادورو با او در همان جنبش انقلاب بولیواری ادامه یافت تا این‌که چاوز در سال 1997 «جنبش انقلاب پنجم» را پایه‌گذاری کرد که در امتداد همان جنبش پیشین بود، زیرا طبق قانون ونزوئلا هیچ حزبی اجازه نداشت از اسم «سیمون بولیوار»، قهرمان ملی این کشور، در نام خود استفاده کند. سال 1998 را باید سال اوج‌گیری چاوز و یارانش دانست. مادور به عنوان نمایندۀ مجمع ملی انتخاب شد و چاوز با 57 درصد آرا به عنوان رئیس‌جمهور ونزوئلا انتخاب شد. در این 20 سال هنوز کسی نتوانسته است مادورو را از دولت دور کند. او در سال‌های 2000 و 2005 دو بار دیگر به عنوان نمایندۀ مجمع ملی انتخاب شد و در دولت نیز به دست راست چاوز تبدیل بود.

مادورو از 2006 وزیر امور خارجۀ ونزوئلا بود و در این مقام بلندگوی آمریکاستیزیِ ونزوئلا و دیگر چپ‌گرایان آمریکای جنوبی بود و البته کار به درگیری با اسرائیل و اخراج سفرا هم رسید، پس از حملۀ اسرائیل به نواز غزه. در سال 2012 وقتی چاوز دوباره به مقام ریاست‌جمهوری انتخاب شد مادورو را به عنوان معاون خود منصوب کرد و به این شکل راه مادورو را برای رسیدن به ریاست‌جمهوری هموار کرد، زیرا چاوز بیمار بود و تنها چند ماه بعد درگذشت و مادورو به عنوان رئیس‌جمهور موقت سوگند خورد و همزمان انتخابات زودتر از موعد نیز اعلام شد.

مخالفان چاوز در انتخابات 2012 گرد «هنریک کاپریلِس» جمع شده بودند (از قضا کاپریلس هم از طرف پدر و مادر یهودی‌تبار است). اما در آن انتخابات چاوز 55 و کاپریلس 44 درصد رأی آورد. پس از مرگ چاوز، کاپریلس در نبرد انتخاباتی با مادورو هم شکست خورد، اما با ناچیزترین اختلاف ممکن: مادورو 50.7 درصد و کاپریلس 49 درصد رأی آورد. هواداران کاپریلس مادورو را متهم به تقلب کردند، اما کاری از پیش نبردند و مادورو رئیس‌جمهور رسمی ونزوئلا شد.

در این نوشتار تنها به مسیر سیاسی مادورو پرداختیم، در پست‌هایی دیگر به چاوز، چاوزیسم و بحران اقتصادی ونزوئلا می‌پردازیم.

مهدی تدینی

#ونزوئلا، #مادورو، #چاوز، #شخصیت‌ها
@tarikhandishi
«الگوی مادران آریایی هر شش بچه‌اش را کشت!»


شوهرش را همه می‌شناسند: «یوزف گوبِلس»، اما خودش بیش از شوهرش سوژۀ فیلم و عکس و تبلیغات بود: «ماگدا گوبلس». در مجموعه‌ای از پست‌ها به این «الگوی زنان آریایی» می‌پردازیم.

مادرش مستخدم بود و وقتی به دنیا آمد مادرش هنوز مجرد بود. چندی بعد پدرش با مادرش ازدواج کرد، اما آن ازدواج دوامی نیاورد و چندی بعد مادرش با مردی یهودی ازدواج کرد. پدر تنی و ناتنی‌اش هر دو به او رسیدگی می‌کردند و این‌چنین او در شرایط اقتصادی خوبی بزرگ شد. فقط 19 سال داشت که با مرد 39 سالۀ ثروتمندی آشنا شد و ازدواج با او را پلکانی سریع برای رسیدن به طبقۀ بالای جامعه می‌دانست. همین کار را کرد، با گونتر کوانت که 20 سال از خودش بزرگتر بود و به تازگی همسر اولش درگذشته بود ازدواج کرد.

اما زندگی مشترک با آن مرد جاافتاده و صنعتگر آنگونه که او فکر می‌کرد از آب درنیامد. هفت سال بعد، در سال 1928، شوهرش به رابطۀ او با جوانی دانشجو پی برد و ماگدا را از خانه بیرون کرد، البته ماگدا هم با تهدید به افشا کردن نامه‌های خصوصی کوانت توانست مبالغ بالایی برای دست و پا کردن یک زندگی خوب دریافت کند.

درست در همین سال‌ها بود که حزب ناسیونال‌سوسیالیست (نازی) در حال اوج‌گیری بود و ماگدای 27 ساله سودای آن را در سر می‌پروراند که خود را به رستۀ رهبری حزب برساند. به حزب پیوست و مسئول بخش زنان در منطقۀ خود شد، اما حوصلۀ کار کردن در قاعدۀ حزب را نداشت. به یکی از پرسروصداترین مردان حزب نزدیک شد: «یوزف گوبلس»، مسئول تبلیغات حزب. گوبلس او را مسئول آرشیو شخصی خود کرد، اما همزمان رابطه‌شان عمق یافت. در یادداشت‌های روزانۀ گوبلس برای نخستین بار در 7 نوامبر 1930 نام ماگدا آمده است. آن‌ها یک سال بعد، در دسامبر 1931 ازدواج کردند، شاهد عقدشان هیتلر بود. ماگدا در این زمان پسری ده ساله از ازدواج اولش داشت. در این‌جا گمانه‌زنی‌های زیادی در این باره می‌شود که هیتلر نیز به ماگدا علاقه‌مند بوده است. ماگدا و هیتلر حتا پس از ازدواج ماگدا با گوبلس رابطۀ بسیار صمیمانه و نزدیکی داشتند.

اما نقش تاریخی و به‌یادماندی ماگدا از این‌جا آغاز شد. در تبلیغات حزب ماگدا به عنوان الگوی مادران آلمانی معرفی می‌شد، تصویری آرمانی و پرشکوه از او ترسیم می‌شد و به خصوص با توجه به آن‌که هیتلر مجرد بود، ماگدا گاه نقشی چون «بانوی اول» را ایفا می‌کرد. حزب ناسیونال‌سوسیالیسم بر اساس ایدئولوژی خود تعریف و تصویر خاصی از زن ارائه می‌داد و وظیفۀ نخست زن را این می‌دانست که فرزندانی برومند برای میهن به دنیا آورد و تربیت کند. ماگدا از 1932 تا 1940 شش فرزند به دنیا آورد و این همان زن ایدئال ناسیونال‌سوسیالیسم بود: زنی که خون ژرمن را تکثیر می‌کند.

فیلم‌های تبلیغاتی زیادی از ماگدا و فرزندانش ساخته شد و خانوادۀ گوبلس به عنوان الگوی خانوادۀ آریایی معرفی می‌شدند. اما واقعیتِ این خانواده به جز فرزندآوری، شباهتی به خانوادۀ آرمانی نداشت. یوزف گوبلس به هنرپیشۀ زنِ اهل چک علاقه‌مند بود و ماگدا هم بیش‌تر دور از خانه بود و ناراحتی‌هایش را با مصرف الکل آرام می‌کرد و تنها با پادرمیانیِ جدی هیتلر کار زوجِ به‌ظاهر آرمانیِ گوبلس به جدایی نکشید.

با آغاز جنگ نقش جدیدی برای ماگدا آغاز شد. او آموزش پرستاری دید و این مادر نمونه یکی از کارهایش این بود که بر بالین مجروحان جنگ حاضر شود. اما گویا وابستگی ماگدا به هیتلر بیش‌تر از وابستگی‌اش به گوبلس بود. وقتی خبر سوءقصد به جان هیتلر را شنید، وضع روحی‌اش منقلب شد و تلفنی به هیتلر گفت اگر پای روس‌ها به برلین برسد حاضر است برای هیتلر بمیرد.

همین نیز رخ داد... ماگدا در واپسین روزهای آوریل 1945، وقتی برلین در آستانۀ سقوط بود خود را به سنگر پیشوا رساند. پس از خودکشی پیشوا و همسرش، حالا نوبت به خودکشیِ زوجِ گوبلس بود. ماگدا ابتدا (شاید با کمک پزشک) هر شش بچه را در خواب با خوراندن سم کشت و بعد زوج گوبلس در اول مه در ساعت 21 با خوردن سم خودکشی کردند و نزدیکان جنازۀ آن‌ دو را سوزاندند. فردای آن روز نیروهای ارتش سرخ به سنگر پیشوا رسیدند و جنازه‌ها را یافتند.

از ماگدا تنها همان پسری که از شوهر اولش داشت زنده ماند: «هارالد». ماگدا در روزهای آخر در نامه‌ای برای هارالد نوشت: «دنیا پس از پیشوا و ناسیونال‌سوسیالیسم دیگر ارزش زنده ماندن ندارد... این بچه‌ها برای زندگی‌ای که پس از ما می‌آید حیفند و خدای بخشاینده مرا درک خواهد کرد اگر خودم آن‌ها را رهایی بخشم...»

در فایل پیوست ویدئویی از خانوادۀ گوبلس و فیلم‌های تبلیغاتی‌شان ببینید و در پست‌های بعد نیز چند ویدئو و آلبوم عکس ببینید.

مهدی تدینی

#گوبلس، #ناسیونال_سوسیالیسم، #شخصیتها
@tarikhandishi
«پسری که عاشق جاسوس‌بازی شد»

پوتین، تزارِ مدرن روسیه


در میان رهبران جهان قدرتمندترین «فرد» است. رؤسای دولت‌های دموکراتیک به گرد پای او نمی‌رسند، نه آنگلا مرکل، دولت‌بانوی آلمانی و نه دونالد ترامپ که به نظر قلدرتر از پیشینیان خود است. او کسی نیست، مگر «ولادیمیر پوتین»، معمار روسیۀ نوین. کسی که در «دموکراسیِ هدایت‌شدۀ» روسیه توانست هم سلطه‌ای بلامنازع و هم محبوبیتی قابل اتکار بیابد.

دربارۀ این‌که چگونه پوتین توانست قدرتش را بسط دهد در آینده صحبت خواهیم کرد و فقط به همین اندک بسنده می‌کنم که «سنت اقتدارگرایی» در روسیه ریشه‌های فرهنگی و مردم‌شناختی عمیقی دارد. در این کشور فرهنگ دموکراتیک جایگاه و نفوذ چندانی ندارد. بوریس یلتسین، نخستین رئیس دولت در تاریخ این روسیه بود که با انتخابات مستقیم مردم انتخاب شد! در چه سالی؟ «1991»! ابتدا دیکتاتوری مسیحی‌ـ‌استبدادی تزارها تا 1917 و بعد دیکتاتوری پرولتاریایی که از 1927 به «استالینیسم» تبدیل شد و تا استالین زنده بود (1953) حدود سه دهه رعب‌انگیزترین دیکتاتوری تاریخ بشر در روسیه بود. بعد هم که رژیم «استالین‌زدایی» پیشه کرد حکومت پلیسی همچنان ذهن و زبان مردم را بسته بود. پس از فروپاشی شوروی، بحران سیاسی‌ـ‌اقتصادی و پس‌لرزه‌های فروپاشی روسیه را گیج کرده بود و وقتی از سال 2000 نوبت به زمامداریِ پوتین جوان و امنیتی رسید آرام آرام زمان آن رسید که سنت‌های چندصدسالۀ روسی زنده شود و «تزاری مدرن» زاده شود.

بگذارید ابتدا مسیر او تا رأس قدرت را در ده حرکت ترسیم کنیم:

0. کودکی در خانه‌ای 20 متری
1. تحصیل در رشتۀ حقوق
2. افسر کا‌.گ.ب در لنینگراد
3. مأموریت امنیتی در آلمان شرقی
4. معاون شهردار سن‌پترزبورگ
5. حضور در ستاد انتخاباتی یلتسین
6. مدیر املاک دولتی کرملین و اخذ دکتری منابع طبیعی (همراه با سرقت علمی)
7. سرپرست دفتر ریاست‌جمهوری
8. مدیر سرویس امنیت فدرال روسیه و دبیر شورای امنیت روسیه
9. نخست‌وزیر روسیه (از اوت 1999)
10. رئیس جمهور روسیه (2000)

پوتین در سال 1952 در لنینگراد (سن‌پترزبورگ) به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو کارگر بودند و در مساحتی 20 متری از خانه‌ای اشتراکی زندگی می‌کردند. ساعت مچی‌ در دوران مدرسه و ماشینی در دوران جوانی داشته‌هایی بسیار لوکس برای او به حساب می‌آمدند. وقتی در 1968 «سپر و شمشیر»، فیلمی با موضوع جاسوسی، در شوروی به نمایش درآمد ولادیمیرِ نوجوان شیفتۀ حرفۀ امنیتی (جاسوسی) شد و از همان دوران دبیرستان از پی این حرفه رفت. اما پس از اتمام تحصیل در رشتۀ حقوق بود که در سال 1975 توانست جذب کا.گ.ب (سازمان اطلاعات و امنیت شوروی) شود.

ابتدا در شهر خود، به عنوان افسر امنیتی وظیفه داشت دگراندیشان را زیر نظر گیرد. در 1985 به عنوان افسر امنیتی مأموریت یافت به آلمان شرقی رود، شهر «دِرِسدِن». در آنجا در کار جذب نیرو بود و «کومبینات روبوتروم»(1)، بزرگ‌ترین تولیدکنندۀ رایانه در آلمان شرقی را زیر نظر داشت. در سال 1990 به روسیه بازگشت و چندی بعد آناتولی سوبچاک شهردار لنینگراد که استاد سابق پوتین بود، او را به شهرداری برد. بسیاری سوبچاک را پدرخواندۀ پوتین می‌دانند. مسیر رشد مدیریتی او از این‌جا آغاز شد. او چندی بعد معاون شهردار شد.

اما در سال 1996 سوبچاک در انتخابات شهرداری شکست خورد و پوتین مسیر دیگری را در پیش گرفت: «بوریس یِلتسین». یلتسین از 1991 رئیس‌جمهور روسیه بود و پوتین ابتدا در ستاد انتخاباتی او فعال شد و بعد به مسکو رفت و در آن‌جا ابتدا مدیر املاک کرملین و چندی بعد سرپرست دفتر ریاست‌جمهوری شد. در پی نزدیکی به یلتسین، در 1998 در امتداد کار اطلاعاتی و امنیتی‌ای که پیش‌تر کرده بود، دو مقام امنیتی بالا به دست آورد. در همین زمان، یک مقام امنیتی دیگر، یعنی یوگنی پریماکوف که پیش‌تر مدیر سرویس اطلاعات خارجی روسیه بود، نخست‌وزیر بود. اما به زودی قدرت از یک مقام امنیتی (پریماکوف) به یک مقام امنیتی دیگر (پوتین) رسید.

در نهم اوت 1999 یلتسین پوتین را مأمور تشکیل کابینه کرد تا راهش برای جانشینی خود او نیز هموار شود. پوتین نخست‌وزیر شد، اما در آخرین روز همان سال یلتسین به بهانۀ بیماری از قدرت کناره‌گیری کرد و مسئولیت‌های او به پوتین واگذار شد. در انتخابات ریاست‌جمهوریِ سال 2000 پوتین نامزد شد و با 52 درصد آرا، گنادی زیوگانوف، رهبر حزب کمونیست را که 29 درصد آرا را به دست آورده بود شکست داد. به این ترتیب پوتین به رأس قدرت روسیه رسید تا تزاری نو شود...

در فایل پیوست مراسم نخستین تحلیف او را در مه 2000 ببینید. در پست بعد نیز آلبوم عکسی از او خواهیم دید. در آینده باز هم به پوتینیسم می‌پردازیم.

1. Kombinat Robotron

مهدی تدینی

#شخصیتها، #روسیه، #پوتین
@tarikhandishi