بریده‌ها و براده‌ها

#روشنا
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,86 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
Forwarded from راهیانه
♦️جامعه‌شناسی کاغذی، جامعه‌شناسی حل مسأله♦️

▪️در آپارتمان‌شان، همسایه‌ها با هم نمی‌سازند. دو تایشان شارژ نمی‌دهند. سه تای دیگر با هم مدت‌هاست دعوا کرده‌اند و در جلسه‌های ساختمان شرکت نمی‌کنند. یکی دیگر کلی از وسایل‌هایش را توی پاگرد ول کرده. سه چهار همسایه هم این وسط هم شارژ را به خوقع می‌دهند، هم مشتاق بهتر کردن وضعیت‌اند اما کاری از دست‌شان برنمی‌آید. همه هم از وضعیت ناراضی‌اند. در این آپارتمان، یک استاد جامعه‌شناسی ساکن است. اما او هم فقط غر می‌زند. گردن این و آن می‌اندازد. حکومت و دولت و باقی مردم و «سطح فرهنگ» را مقصر همه چیز می‌داند. مثل بقیه.

▪️انجمن جامعه‌شناسی ایران، صدها عضو دارد. سالهاست که دارد فعالیت می‌کند. قرار است که مستقل هم باشد. مثل هر انجمن صنفی و حرفه‌ای دیگر. قرار است با مشارکت و حق عضویت اعضا اموراتش بگردد. اما بخش بزرگی از همین‌ جمع چندصدنفره از جامعه‌شناسان، حق عضویت زیر دویست هزار تومانی سالانه‌شان را هم به موقع نمی‌دهند. انجمن مدت‌هاست مشکل جا دارد. ساختمانی که مال خودش باشد و بتواند برنامه‌هایش را مستقل برگزار کند. اما این چند صد نفر، هنوز نتوانسته‌اند با مشارکت جمعی، یک ساختمان ولو کوچک برای انجمن‌شان تهیه کنند.

▪️جامعه‌شناسی خوانده. از وقتی می‌شناسم‌ش، فعالیت مدنی می‌کرده: گروه می‌ساخته. تیم‌ساز قهاری است. زبان آدمیزاد واقعی را بلد است. برای کتابخانه‌های مدارس مناطق محروم‌نگه‌داشته‌شده‌ی استان محل زندگی‌اش، کتاب جمع می‌کرده. با معلمین مدارس‌شان ارتباط گرفته و کتاب‌ها را مرتب برایشان می‌فرستاده. اهل سفر است. می‌داند با مردم کوچه و بازار چطور باید ارتباط بگیرد.

▪️اهل عدد و رقم است. بودجه می‌داند. چندین بار تا الان سر حساب و کتاب‌های زندگی گیر کرده‌ام و با فهمش از اعداد به داد رسیده. زبان کارگرها را بلد است. می‌تواند در مصاحبه‌های جذب و استخدام، مدیران شایسته انتخاب کند. مدام در حال یادگیری است: زبان‌ها جدید، سفرهای جدید، همکاری‌های بین رشته‌ای جدید.

▪️جامعه‌شناسی اول برای من، «جامعه‌شناسی کاغذی» است. جامعه‌شناسی روی کاغذ و برای کاغذ. جامعه‌شناسی جمله‌ها. جامعه‌شناسی ایده‌ها. جامعه‌شناسی نقل قول‌ها. جامعه‌شناسی خوانده‌ای که خوانده‌هایش، به «کار»ی نمی‌آید. به «درد»ی نمی‌خورد. «مسأله» حل نمی‌کند. کشور و شهر و محله‌اش که هیچ، خانواده‌ و آپارتمان محل زندگی‌شان هم از چیزی که خوانده بهره‌مند نمی‌شوند. تا دلتان بخواهد از این جامعه‌شناسی خوانده‌ها. غالباً هم طلبکار از زمین و زمان. غالباً هم منتظر تغییرات سیاسی بزرگی که معلوم نیست از کجا و توسط چه کسی باید رقم بخورد. از جنس «ما می‌دانستیم»ها.

▪️جامعه‌شناسی‌خوانده‌های دوم اما، «جامعه‌شناسی حل مسأله»اند. کم‌اند. اما جامعه‌شناسی‌شان به درد می‌خورد. جامعه‌شناسی که در خانواده و خیابان و آپارتمان، در دعوا و تنش و گیر و گرفت، به کار می‌آید. از سعید مدنی گرفته تا رضا امیدی، از محسن گودرزی تا یاسر باقری، از یاشار دارالشفاء تا محسن‌حسام مظاهری، از حسام حسین‌زاده تا آرمان ذاکری و اصغر ایزدی جیران و مصطفی نوذری و فروغ عزیزی و کمال رضوی و خیلی‌های دیگر، با تمام تفاوت‌هایشان، با تمام کمیابی‌هایشان، در حوزه‌های مختلف و رویکردهای مختلف و نسل‌های مختلف، در یک ویژگی مشترک‌اند: علوم‌اجتماعی‌خوانده‌های «حلال مسأله». آن‌ها یادگرفته‌اند چطور مسأله‌های واقعی را پیدا کنند، بشکافند، بفهمند و «حل» کنند.

دومی‌ها را بجوریم و دریابیم. این‌ها سرمایه‌های غریبی هستند.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#نقد_خویشتن|#روشنا|#جامعه‌شناسی|#جامعه‌شناسی_حل_مسأله|#جامعه‌شناسی_کاغذی
Forwarded from راهیانه
♦️هیولا نشدن♦️

۱
آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف می‌آید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیاده‌رو به سمت کیوسک روزنامه‌فروشی می‌روم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تند تند قدم برمی‌دارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز در خیابان‌اند: کارمندی که باید بدود تا ۷ به اداره‌اش برسد، دانشجویی که کلاس اول وقت دارد، دانش‌آموزی که باید ۷.۵ به کلاسش برسد.. نگاهم به سر کوچه‌ی پیش رو می‌افتد: پل باریکی روی جوب عریض بوده و تاکسی پژوی سبز رنگ، یک چرخش توی جوب افتاده. راننده‌ی مسن‌اش که هفتاد و چند سالی دارد، پیاده شده و درمانده نگاه می‌کند. ماشین‌هایی که از آن سوی کوچه باریک آمده‌اند و حتماً عجله‌ دارند، این موقع صبح در کوچه گیر افتاده‌اند. نه راه پس و نه راه پیش. هوا انقدر سرد است که حتی تصور دست زدن به بدنه یخ‌زده ماشین و زور زدن و بیرون کشیدن‌ش کابوس است. بماند که همه این موقع صبح عجله دارند. یک مرد کارمندطور میان‌سال، کیف به دوش ایستاده و دارد زور می‌زند و رانننده را برای گاز دادن و ندادن راهنمایی می‌کند. زورش نمی‌رسد. پسر دانش‌آموز حدود ۱۵، ۱۶ ساله‌ی کوله به دوشی به او می‌پیوندد و شروع به کمک می‌کند.
من اما می‌گذرم. خودخواهانه. حوصله‌ی کمک ندارم.به کیوسک می‌رسم و نسکافه را می‌خرم و همان مسیر را برمی‌گردم. ده دقیفه‌ای طول کشیده. برف شدیدتر است. از دور می‌بینم که بعد از حدود ده دقیقه، چهار نفر شده‌اند و زور می‌زنند. راننده گاز می‌دهد. تا برسم ماشین جهشی می‌کند و از جوب درمی‌آید. راننده‌ی مسن برایشان دست تکان می‌دهد و تشکری می‌کند. آن‌ها هم دست تکان می‌دهند و دنبال کارشان می‌روند.

۲
برف تند شده. روی بالکن کافه‌ای نشسته‌ایم. بخاری از زیر میز گرم‌مان می‌کند. خیابان شریعتی را نگاه می‌کنیم: مرد موتورسواری، کلاه ایمنی بر سر، پسرش را هم روی باک نشانده و کلاه ایمنی کوچکی هم بر سر پسرک است. بوق می‌زند و چراغ می‌دهد. انقدر مرتب و پشت سر هم که حواس رهگذرها هم جلب شده. خودش را به یک ماشین ال‌۹۰ سفید می‌رساند و اشاره می‌کند شیشه را پایین بدهد:
- عزیز یه چیزی روی سقفته. فک کنم موبایل‍ه!
راننده با تعجب تشکر می‌کند و موتوری می‌رود. راننده ماشین راهنما می‌زند و کنار می‌زند. گوشی موبایل را برمی‌دارد.
۳
شیر و عسل گرم را می‌گیرم.
- چقد می‌شه؟
+ قابل نداره داداش. ۸۵.
کارتخوان دور است. بستنی‌فروش نمی‌بیندش. مشغول بستنی ریختن برای دیگری است. کارت می‌کشم.
- عزیز کشیدم. ببین.
با تعجب صورتم را نگاه می‌کند. اصلاً سمت کارتخوان هم نمی‌رود. می‌گوید:
+ دیگه چی؟ سندی داداش. سندی! برو!

۴
همه‌این‌ها را همین دو روز اخیر دیده‌ام. فشارهای اقتصادی مچاله‌مان کرده. فشارهای اجتماعی و سیاسی و ناکارآیی‌ها و فسادها و حرف زور، کمر مردم را خم کرده. اما همچنان، در همین روزهای پرفشار و کمرشکن، بسیاری از این مردم، هنوز هم دست هم را رها نمی‌کنند. یاری می‌دهند. اعتماد می‌کنند. نه. ما هیولا نشده‌ایم. همدیگر را نمی‌دریم. کاری که اگر هم می‌کردیم، غریب نبود. اگر در این روزهای خفه، این جامعه هنوز هم روشنی می‌سازد، فردایش، در بهاری که بالاخره، هر چه دیر و دور خواهد رسید، ما پیش خواهیم رفت. خوب خواهیم شد. خواهیم درخشید. ..


عکس را ۷ بهمن ۱۴۰۲ پایین‌تر از میدان ولیعصر گرفتم. دست به دعا شدن و نمازخواندن ِ این میوه‌فروش دوره‌گرد را. با بغض. نمی‌شود برای این دست‌ها، برای این امیدها، برای این زلال بودن‌ها و یاری‌ دادن‌ها، برای این مردم ِ ماه نجنگید و گذاشت و گذشت. نمی‌شود.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#از_رنجی_که_میبریم
Forwarded from راهیانه
🔸️گنجور: قدرت بینهایت کوچک ها🔸️
(به بهانه انتشار کتاب تازه ام درباره سایت گنجور و بانی اش: حمیدرضا محمدی)

▪️گنجور، فقط یک سایت ادبی نیست. کاری که حمیدرضا محمدی، و ما مردم، در کنار هم کردیم، یک حماسه ی اجتماعی است. آن هم در دوران احساس ضعف هایمان. دوران حس شکست جمعی.

▪️اما گنجور، مسیری برای گرد هم آمدن ما بی قدرت شده ها باز کرد. ما بی صدا مانده ها. ما مردم. در گنجور، در بستر و به بهانه ی ادبیات عزیز فارسی، به هم پیوند خوردیم. به گذشته مان. به داشته هایمان.

▪️در گنجور، ما دوباره، به صورتی جمعی، با هم به دردانه های ادب فارسی، حتی فراتر از مرزهای ملی مان فکر کردیم. من و برادر افغان و خواهر تاجیک و رفیق هندی پارسی زبان و دوست ترکیه ای عاشق شعر فارسی.

▪️در گنجور، هشتاد میلیون نفر/بازدید کردیم و حرف زدیم و حتی سنت مان را نقد کردیم. آزادانه. خودمان. بی واسطه ی هیچ نهاد رسمی و حکومتی. خودِ خودمان. و گنجور بود که بی صدا، ما را دوباره دور هم جمع کرد.

▪️حالا وقتش بود که گنجور را نه به عنوان یک سایت ادبی، که به عنوان یک "نهاد فرهنگی مستقل" بشناسیم. داستانش را بدانیم. داستان هیجان انگیز نهاد دیگری که نشان داد ما بینهایت کوچکها، وقتی به هم پیوند بخوریم، چقدر قوی میشویم.

▪️این دومین جلد از مجموعه "مطالعات جامعه شناحتی نهادهای فرهنگی مردمی در ایران پساانقلابی" است. اولی "پرنده و آتش" بود و ماجرای کتابفروشی امام در مشهد و بانی عزیزش، رضا رجب زاده. امید که عمری باشد و توانی که جلد سوم و جلدهای بعدی را هم بنویسم. برای ادای دین به این وجودهای سازنده و ساکت.

▪️بدون همت نشر آرما و برادرم، محسن حسام مظاهری، این دو جلد منتشر نمیشد. بیش باد برکت وجودی و قوت گام هایشان.

👈لینک تهیه کتاب: سی بوک
نشر آرما. ۱۹۰ صفحه. ۱۶۰ هزار تومان.

راهیانه/ایده نوشت های مهدی سلیمانیه/@raahiane

#روشنا/#سیاه_مشق/#نهادهای_مستقل_فرهنگی/#جامعه/#جامعه_شناسی
Forwarded from راهیانه
♦️مرجع♦️
(برای مصطفی ملکیان که سال‌هاست می‌شنود)

[بخش دوم و پایانی]

▪️پنجم
از جلسه‌ای روشنفکری از جنس مذهبی‌اش می‌آییم. پر از کلمه. پر از سخنرانی. پر از گفتن. برآشفته است: «این‌همه از دین گفتن بس نیس واقعن؟ خسته نمی‌شن؟ نمی‌بینن جامعه دیگه گوش دینی نداره؟ چرا انقدر دین دین می‌کنن؟ اصن چرا ول نمی‌کنن این دین و این‌ها رو و برن سراغ ایده‌های مدرن؟» سؤال ِ آسانی نیست.

▪️ششم
فردایش، وقتی برای سومین بار در یک هفته، حرف ملکیان می‌شود و این «گوش گشوده‌»اش، می‌گویم: شرط می‌بندم این روحیه، از فضای مدرن نمی‌آید. این منش ِ غریب، ریشه در سنت دارد. و وقتی می‌جورم، می‌فهمم که پدرش که گویی حوزوی شناخته‌شده‌ای در چهارمحال و بختیاری بوده، چنین روی گشاده و گوش گشوده‌ای داشته. با خودم و به یار می‌گویم: می‌بینی.. این درخت‌ها، باید ریشه در خاکی حاصلخیز داشته‌باشند. خاکی عمیق. خاک مدرنیته، علیرغم تمام غنا، هنوز در جامعه‌ی ما نازک است. این ریشه‌ها، عمق بیشتری می‌خواهد. این است که دین را، که هسته‌ی سخت سنت است، باید رها نکرد. باید جورید و کاوید و به «استخراج و تصفیه» حاصلخیزش کرد. طوری که این منش‌ها از آن جوانه بزند. دینی برای کرامت انسان.

▪️هفتم
روشنفکران و چهره‌های اثرگذار انسان‌گرا و شریف، شاید هنوز هم وجود داشته‌باشند. اما برخی به گفتن و برخی به نوشتن شهره یا اثرگذار شده‌اند. اما انگار ملکیان، از آن‌هاست که جز گفتن و نوشتن، به چیزی دیگر هم اثرگذار شده‌است. چیزی کمیاب. به «شنیدن». به منش. انگار که ملکیان، به راستی در حد توان و بضاعت، «مرجع» بوده‌است. محل رجوع ِ آدمیان و دردهایشان. این اثرگذاری، فرق می‌کند.

'ماکاشفان کوچه‌های بن‌بستیم
حرف‌های خسته‌ای داریم
این بار پیامبری بفرست
که تنها گوش کند'
(گروس عبدالملکیان)

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#نقد_خویشتن|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
Forwarded from راهیانه
♦️مرجع♦️
(برای مصطفی ملکیان که سال‌هاست می‌شنود)

[بخش اول از دوبخش]

▪️اول
دختر جوانی حدوداً چهل ساله است. سازش را با کیفش به مهمانی آورده. نشسته‌ایم به حرف زدن. حجاب ندارد. تیپ‌اش نشانی از مذهبی یا سنتی بودن نشان نمی‌دهد. ذهنش را طبیعتاً نمی‌دانم. از هر دری سخنی است. بحث اما به روشنفکران می‌رسد. کسی می‌گوید: «بیش از چیزی که هستند خودشون رو نشون میدن معمولن. هی نمایش نمایش نمایش!» دختر تأملی می‌کند و پاسخ می‌دهد: «بعضی‌هاشون فرق می‌کنن ولی هنوزم.» بعد کمی سکوت می‌کند و دوباره می‌گوید: «مثلا ملکیان. من خودم یه دوره‌ای کلی مشکل داشتم و حالم خوب نبود. چن ساعت چن ساعت می‌رفتم و می‌نشستم و حرف می‌زدم و هی گریه می‌کردم و اونم گوش می‌داد. هیچ‌وقت هم نگفت نیا یا به من چه یا مگه من تراپیست‌تم؟ خوب گوش می‌داد و بعد با حرف‌هاش آرومم می‌کرد. چند ساله نرفتم پیشش ولی یادم نمیره اون دوره.»

▪️دوم
بیش از دوازده سال طلبه بوده. و بعد در دانشگاه ادیان، دکترای دین‌شناسی گرفته. از آن درس‌خوان‌ها و دغدغه‌دارها. از آن تودارهایی که سنگ حرفت‌ را که بیندازی، باید گوش بخوابانی که کِی به پاسخ برسد؟ از آن‌ها که کنارش که بنشینی، ممکن نیست خودش چیزی بگوید که بدانی با چه کسی طرف هستی؟ با مترجمی صاحب چندین کتاب مهم. با خودساخته‌ای که از تدوین حرفه‌ای فیلم تا تحقیق و پژوهش و نگارش صحیح و جذاب فارسی را خودش به همت خودش آموخته. هنرهای دیگرش را که قطعن هنوز نمی‌دانم. یک روز، اتفاقی سر صجبت کج شد به سمت ترجمه. به سمت اینکه چطور انقدر در ترجمه از زبان انگلیسی مسلط شد: «یک‌بار رفتم پیش مصطفی ملکیان. آن‌وقت‌ها قم زیاد می‌آمد. یک روزهایی اصلاً صبح تا شب می‌نشست که هر کس می‌خواهد بیاید و هر حرفی، حدیثی، مشورتی، نقدی، دعوایی دارد، بگوید و بشنود. خیلی وقت‌ها اصلاً از تهران که با ماشین می‌آمد با یکی دو نفر همراه می‌آمد. در راه تا قم همین‌طور می‌گفتند و می‌شنیدند. منم رفتم و گفتم می‌خوام مترجم بشم. گفت: اول مقابله دادن متن فارسی و انگلیسی. برو دو هزار صفحه متن ترجمه شده فارسی رو با متن انگلیسی تطبیق بده و بیا. من رفتم و دو سال بعد برگشتم پیشش و پنج هزار صفحه رو مقابله کرده‌بودم و تطبیق داده‌بودم. و مسلط شده‌بودم. همین شد که به پیشنهاد خودش، کار مشترک هم کردیم.»

▪️سوم
ما درس‌خوانده‌ها، غالباً دهانیم. حرفیم. در به در به دنبال گوش می‌گردیم. تشنه‌ی گفتنیم. خوانده‌ایم و نوشته‌ایم که بگوییم و بنویسیم. هر کس بیشتر بگوید و بیشتر بشنوندش، کارش درست‌تر است. ستاره‌تر و سلبریتی‌تر است. از این همایش به آن همایش. از این سخنرانی به آن سمپوزیوم. از این کلاس به آن کارگاه. ملکیان اما ظاهراً فرق می‌کند. نه امروز. از سال‌های قبل. هیچ‌وقت برای خود من، آدم ِ اثرگذاری نبوده. در دایره‌ی آدم‌هایی که حرف‌شان، بودن‌شان، متن‌شان، تکانم داده باشد. اما از این نمونه‌های بالا، فراوان دیده و شنیده‌ام. با خودم فکر می‌کنم: چقدر از این آدم‌ها آمده‌اند، گفته‌اند، اشک ریخته‌اند، پرسش داشته‌اند، سرگردان بوده‌اند، بی‌پناهی‌شان را آورده‌اند، تردیدهای کشنده‌شان را زمین گذاشته‌اند و ملکیان شنیده. با ربط و بی‌ربط. تحصیل‌کرده یا نکرده. حوزوی یا دانشگاهی. ملکیان بر خلاف غالب روشنفکران زمانه، انگار کسی است که «می‌شنود». وقت می‌گذارد. «آدمیزاد» را برای آدمیزاد بودن‌ش، حرمت می‌گذارد. نمی‌دانم چقدر توصیه کردن‌هایش، پاسخ‌هایش، جواب داده یا نداده. مگر یک آدم چقدر دانش و توان دارد که پاسخ‌هایش همه دقیق باشند و درست. اما این مهم نیست. مهم این است که آدمیزاد را «می‌شنود».

▪️چهارم
ذهن‌های منظم، حساس می‌شوند. به قول آن جامعه‌شناس بریتانیایی قرن نوزدهمی، «بهداشت ذهنی» لازم دارند. از شلوغی و ازدحام و پراکندگی، گریزان‌اند. آخر پراکندگی مسری‌ست. پراکندگی ذهن منظم را مبتلا می‌کند. به هم می‌ریزد. در همان چند سخنرانی و چند متن کوتاه، شکی ندارم که ذهن ملکیان از ذهنی بسیار منظم است. اما چطور می‌شود که ذهنی به این نظم و انضباط، خودش را در معرض این همه پراکندگی، این‌همه درد و بلا و هیجان و پرسش و جهان مختلف و انتظار پاسخ بگذارد؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم خیلی ترسناک است. چطور چنین می‌کند؟ غالب روشنفکران با شرافت و حرمت‌گذار به انسانی که می‌شناسم، از این ازدحام، از این ابتلای به پرسش‌های فراوان و تا همیشه نا تمام می‌گریزند. دورشان دیوار می‌کشند تا از خودشان دفاع کنند. مغرورها و توخالی‌ها بماند. خوب‌ها غالبا چنین انزوا و خلوت خودخواسته‌ای اختیار می‌کنند. اما ملکیان، از استثناهای زمانه‌است انگار. انگار از ازدحام و هجوم بی‌پناهی و پرسش‌های تا همیشه ناتمام نمی‌ترسد. نمی‌گریزد.

ادامه دارد🔻

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه|#نقد_خویشتن|#استخراج_و_تصفیه_منابع_فرهنگی
Forwarded from راهیانه
♦️ایران ِ زندگی♦️
(«بازار ِ گل» و تصویری از ایران ِ روشن ِ فردا)

▪️وسط جمعیت، در آن در هم و برهمی صداها و آدم‌ها، خانم ِ چادری ِ پوشیه‌پوش، می‌پرسد:
- خانم این چهارپایه‌ی گلدون رو چند میده؟
خانم ِ میانسال بدون روسری با موهای جمع شده پشت سرش جواب می‌دهد:
- عزیزم، سیصد و پنجاه میگه.
بعد سرش را نزدیکتر می‌آورد و طوری که فروشنده نشنود می‌گوید:
- فکر کنم یه کم گرون میگه. بیا بگیم دو تا میخایم تخفیف بگیریم.
و صدای خنده‌ی جفت‌شان می‌آید.

▪️پدری، دست دختر شش، هفت‌ساله‌ی بلوز قرمزش را گرفته. حدوداً شصت ساله می‌زند. موی سرش کم و پیراهن کرم‌رنگش را روی شلوار انداخته. از هر چند غرفه، کنار یکی می‌ایستند و دختر در مورد گل‌ها و گلدان‌ها می‌پرسد. و پدر، انگار که دارد وسط ِ یک ساحل آرام قدم می‌زند نه یک بازار ِ شلوغ، با حوصله جوابش را می‌دهد. بعد با انگشتش، گلی دیگر را نشان می‌دهد و در مورد آن یکی هم توضیحی می‌دهد. دختر مومشکی، با چنان دقتی گوش می‌کند که انگار سر جدی‌ترین کلاس زندگی‌اش نشسته.

▪️پیرمرد، با عصا، آرام‌آرام از بین جمعیت قدم برمی‌دارد. جوانی «ببخشید»گویان، دو گلدان بزرگ سفالی به دست، از کنارش رد می‌شود. پیرمرد آرام و با حوصله می‌گوید:
«خدا ببخشه جوون. خسته نباشی.»

▪️دخترکانی جوان و پانزده، شانزده‌ساله، با موهای رها در باد، با گل‌های رنگارنگ سلفی می‌گیرند. یکی‌شان که موهایش را بافته، به آن یکی می‌گوید:
- با حاله ها! بیایم هفته‌ی دیگه هم؟ ببییین الان شیوا هم لایک کرد!
از کنارشان دو دختر چادری با روسری‌های روشن می‌گذارند. آن‌ها هم مشغول عکس گرفتن‌اند. اما این بار نه سلفی. یکی‌شان دارد سعی میکند وسط جمعیت، جایی پیدا کند که عکس دوستش با گل‌های زرد و قرمز و بنفش، بهتر بیفتد. هر دو را در جمعیت گم می‌کنم.

▪️راننده‌ی جوان ِ پراید سفید با خنده و صدای بلند می‌گوید:
- حاجی بمالی به ما والله برش می‌دارما جای خسارت! اینطور نبین پراید ما رو!
راننده‌ی میانسال ام‌وی‌ام شاسی بلند مشکی هم سرش را از پنجره درمیاورد و با لحنی طناز می‌گوید:
- بیا ببر داداش٬ واللا همون شرف داره! چینی‌ه بابا! چینی!
میخندند. پلیس راهنمایی وظیفه، سوت می‌زند که بیا و رد شو و مکالمه تمام می‌شود.

▪️گل چیست؟ جز این است که نماد «زندگی»؟ نشانه‌ای از خود ِ خود ِ زندگی. طراوات. میل به زیبایی. خواستن ِ رنگ. جستجوی آرامش. و مهر. این همه جمعیت، رنگارنگ، پیر و جوان، با حجاب و بی‌حجاب، ترک و لر و افغانستانی و تهرانی، همه آمده‌اند برای گل. برای زنده‌گی. در یک صبح ِ دلپذیر ِ جمعه‌ی تهران، وسط هزار هزار درد و بلا و گرفتاری، این همه آدم آمده‌اند تا یکی دو ساعتی گل ببینند و گل بشنوند و گل بخرند. نه کسی به دیگری اخم می‌کند، نه دیگری را فاسد و زشت و عقب‌مانده و بی‌دین یا متحجر می‌بیند. همه دارند کنار هم، با احترام، با لبخند،‌ با مهر، می‌خرند و می‌فروشند و زندگی می‌کنند. کسی جای دیگری را تنگ نمی‌کند. کسی برای دیگری خط و نشان نمی‌کشد. کسی دیگری را از میدان به در نمی‌کند. نمونه‌ای از تحقق ایده‌ی «تعایش»ی که محسن حسام مظاهری از مدت‌ها پیش می‌گوید و «تقریب ِ اجتماعی» که من پیشتر گفته‌ام: همزیستی مسالمت‌آمیز، حول محور زندگی.

▪️جامعه‌ای که یک روزش، این است، عُرفی که در فضایی محدود می‌تواند چنین محترم و مهربان باشد، دور نیست که بتواند در تمام روزهایش و همه جا چنین کند. بازار گل تهران، تصویری کوچک از ایران ِ روشن ِ فرداست: ایران ِ رنگ، ایران مهر، ایران ِ‌احترام، ایران ِ «زندگی». باور کنید که هیچ دور نیست.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#جامعه|#روشنا|#شهر|#جامعه‌شناسی_سفری|#عرف|#عرف‌_ستیزی
Forwarded from راهیانه
♦️کارداش♦️

▪️دم صبح بود. بم لرزید و فروریخت. ۱۳۸۲. دانشجوی لیسانس بودم. دانشگاه بهشتی. خودم را صبح از کرج به دانشگاه رساندم. دلم می‌خواست کاری کنم. اما چه کاری؟ دم در ورودی دانشکده، دیدم که عده‌ای از دانشجوهای خوابگاهی، ساک به دست، یک گوشه جمع شده‌اند. نزدیک‌شان شدم و گوش کردم. حس کردم دارند می‌روند بم برای کمک:
- کجا میرین؟
یکی‌شان جواب داد:
+ داریم میریم بم.
- کس دیگری هم می‌تونه بیاد؟
+ آره فکر کنم.
دویدم و کیف و کتاب را به یکی از دوستانم دادم و زنگی به خانه زدم و خبر دادم. دو همکلاسی دیگر هم پرسیدند و آمدند. رفتیم مهرآباد و با یک هواپیمای نظامی، رفتیم سمت بم.

▪️همه خم شده‌بودند به سمت پنجره‌های هواپیما. شهر نبود. تلّ خاک بود. هواپیما هر طور بود نشست. خود فرودگاه هم درب و داغان شده بود. دیوارها ترک برداشته‌بود و سقف‌های کاذب ریخته‌بود.

▪️رها شدیم در شهر. هر کس برود کاری کند. بی‌برنامه و سر در گم. من رفتم سمت جایی که قرار بود کمپ نیروهای امدادی خارجی باشد. گفتم شاید آنجا به دردی بخورم (که نخوردم!). زمینی بود آسفالت و بزرگ قدر یک زمین فوتبال. کنار فرمانداری. از تیم‌های امدادی خارجی فقط آلمانی‌ها رسیده‌بودند. بقیه دسته دسته داشتند می‌رسیدند. تیم آلمانی مترجم می‌خواست. همراه‌شان شدم. حدود ۴۸ ساعت از زلزله گذشته‌بود که با تیم آلمانی و سگ‌هایشان به اولین محله رفتیم.

▪️تا رسیدیم، چشمم خورد به تعدادی نیروی امدادی با لباس‌های سورمه‌ای. پشت‌شان نوشته بود: Turkey. نمی‌دانم کی رسیده‌بودند. چطور انقدر زود رسیده‌بودند؟ چرا به کمپ تیم‌های خارجی نیامده بودند؟ اولین تیم خارجی که خودش را به بم رسانده‌بود. غرق خاک. خسته. اما پیگیر. داد و بیداد می‌کردند و می‌دویدند. می‌گفتند شب اول خودشان را رسانده‌اند. آلمانی‌ها هاج و واج نگاهشان می‌کردند. چند کلمه‌ای با انگلیسی دست و پا شکسته با هم حرف زدند و از ترک‌ها اطلاعات گرفتند.

▪️هیچ وقت آن صحنه یادم نمی‌رود. ترکیه‌ای‌هایی که از ما هم زودتر خودشان را به بم رسانده‌بودند و داشتند برای ما، از جان مایه می‌گذاشتند. حالا ترکیه‌ی جان و سوریه عزیز، زخم خورده‌اند. زخم ِ کاری...

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#پاره_ی_تن|#روشنا|#از_رنجی_که_میبریم
#Türkiye|#Syria|#Allepo|#Kahramanmaras_earthquake
Forwarded from راهیانه
♦️سوزن‌های توپ♦️

▪️رفته‌ام برای توپ‌های هدیه‌ بچه‌ها، سوزن بخرم. بدون ِ سوزن باد نمی‌شوند. می‌شود سفارش بدهم که بیاورند اما چند روز است خانه بوده‌ام. به بهانه‌ی خریدشان از خانه بیرون می‌زنم و قدم‌زنان می‌روم تا مرکز خرید. پرسان پرسان سراغ فروشگاه لوازم ورزشی را می‌گیرم. وقتی می‌رسم درها بازند اما خودش نیست. به شیشه، بسم‌الله چسبانده و چند متن ِ دست‌نویس در مورد جهل و علم و دین. و یکی دو دعا. می‌خوانم‌شان.

▪️زنگ می‌زنم. جواب می‌دهد که رفته لیست خرید رییس (منظورش خانمش است) را تهیه کند و می‌آید. می‌رسد. پیرمردی است حدود ۷۰ ساله. کوتاه قامت. تا می‌رسد عذرخواهی میکند. تا مشتری جلوی من را راه بیندازد، چشمم می‌افتد به گوشه‌ی مغازه: عکسی کوچک از جوانی که زیرش با خودکار نوشته: «شهید ابراهیم هادی».

▪️کارش که تمام می‌شود می‌گوید:
- چند تا میخای؟
+ چند هست؟
- ده تومن.
- شروع به حساب و کتاب می‌کنم. کمی گران‌تر از چیزی است که انتظار داشتم.
+ من یه تعدادی می‌خواستم. تخفیف داره؟
- چند تا یعنی...؟
+ سی، چهل تا.
ـ سی تا؟ واسه چی میخای؟
+ واسه یه یه سری بچه‌ی روستایی بلوچ که توپ‌هاشون رو باد کنن.
یک دفعه انگار گل از گلش شکفته باشد، لحنش عوض می‌شود:
- بیا بشمار.
+ آخه قیمت...
- بشمار شما.

▪️می‌شمارم. می‌گیرد و پنج تا هم اضافه می‌گذارد و می‌گوید:
- پنج تومن. (یعنی نصف قیمت!)
+ پنج؟! ضرر می‌کنین که!
- بذار ضرر کنیم! این ضرر نیست که! هر چی دیگه هم میخای براشون، بگو نصف قیمت بردار.
هاج و واج، تشکر می‌کنم. کارت می‌کشم و سوزن‌ها را در جیبم می‌گذارم و می‌آیم بیرون. صدایش می‌آید:
- یادت نره! هر وقت خواستی از این کارها بکنی، بیا ببر.

▪️این است دین ِ وصل. دینی که «انسان» برایش اصل است: دینی که رنج آدمیزاد، از هر نوع، شناخته و ناشناخته را می‌بیند و تسکین می‌دهد. آیین ِ مهر. چه بلایی بر سر دین و دیندار آوردند... دینی که می‌توانست اینطور پل باشد، مرهم باشد، پل وصل باشد، مایه‌ی اعتماد و اخلاق و همبستگی باشد را با تمام زشتی‌های جهان پیوند زدند...

▪️این بذرها، در دل این زمستان می‌مانند. دین ِ وصل نمی‌میرد.

#روشنا|#جامعه
راهیانه|@raahiane
Forwarded from راهیانه
♦️رستگاری ِ گران‌قیمت♦️
(برای دکتر رضا امیدی و اخراجش از دانشگاه)

▪️رضا را حدود ده سالی هست می‌شناسم. یادم نیست نخستین آشنایی‌مان کجا بود و کی؟ مثل خیلی دیگر از دوستی‌هایم. اما هر چه که بود و هر کجا که شروع شد، با برکت بود. چه چیزی رضا امیدی را خاص می‌کرد؟ این را از خودم می‌پرسم. واقعن چرا رضا فرق می‌کند؟

▪️اول، مَنِش رضا. چیزی که این روزها، دُرّ نایاب است. چیزی که هر جا آدمیزاد بیابدش، باید غنیمت بداندش. رضا، آدمیزاد با مَنشی است. فهمیدنش، اصلاً سخت نیست. هر کس که با او یکساعتی دمخور شود، این را احتمالاً حس می‌کند. با منش، یعنی متواضع. یعنی افتاده. یعنی نیازی نیست سودی در کار باشد تا کاری برای کسی انجام دهد. وقتی بگذارد. کتابی بیاید. راهنمایی کند. با منش یعنی خوبی کردن بی‌هیاهو. یعنی خودت بعداً کشف کنی که چقدر دست به خیر بوده‌است. که چندین و چند کتابخانه‌ی روستایی را در زادگاهش، سالهاست با درآمد شخصی‌اش، تجهیز کرده‌است. یعنی خوبی‌هایش را به ناگهان و ناخواسته، از دیگران ِ دور و نزدیک بشنوی. منش، یعنی در حق کسی که به وضوح در حقش جفا کرده بود، به خیال خودش، خودمانی زیرابش را برای کسب موقعیتی در دانشگاه زده بود، خوبی کند. توصیه‌اش کند. منش یعنی از دهانش، غیبت نشنوی. بدگویی هیچکس، هیچکس را مطلقاً در این سال‌ها نشنیده‌باشی. از آن‌ها که بندر ریگ، شهرش و مردم زادگاهش را هیچ فراموش نکرده‌است. از آن‌ها که به ریشه‌هایش افتخار می‌کند. رضا، از آن پهلوان‌طورهاست. از آن‌ها که نسل‌شان ورافتاده.

▪️دوم، دانشش. رضا در حوزه‌ی خودش، در رشته‌ی رفاه و سیاستگذاری، با دانش‌ترین آدمیزادی است که دیده‌ام. فراوان از او آموخته‌ام. همیشه به روز است. از آن آدم‌های عاشق‌طوری که با رشته‌شان زنده‌گی می‌کنند. از آن‌ها که رشته، برایشان کسب و کار و دکان و دستگاه و نان و نام نیست. غالباً آدم‌ها، رشته‌شان را «می‌پوشند»: یعنی هشت ساعتی در روز، جامعه‌شناس‌اند. یا پنج روز در هفته، فلسفه می‌خوانند. یا فقط در دانشگاه و سر کلاس، اقتصاددان‌اند. بیرون این ساعت‌ها و روزها و جاها، دیگر لباس‌ رشته‌شان را درمی‌آورند و می‌شوند یکی مثل همه. با همان جاه‌طلبی‌ها. همان خطاها. همان دنیاها. رضا اما از آن معدود «حرفه‌ای»ها. مثل آن پدرهای ارتشی که می‌گفتند در خانه هم نظم پادگان را دارند! برای رضا، جامعه‌شناسی و رفاه و سیاستگذاری، لباس نیست. دکان و دستگاه نیست. رضا، آدم ِ ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته و در خلوت و جلوت ِ رشته‌اش است. همانطور زندگی میکند. ساده‌زیست. در مبارزه با فقر. علیه نابرابری. همیشه انگار در کلاس است. همیشه در یادگیری و یاددادن. از آن حرفه‌ای‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️سوم. آزادگی‌اش. رضا می‌توانست خودش را بفروشد. خوب هم بفروشد. خریدار هم داشت. خریدارهای دست به نقد. خریدارهای مشتاق. رضا می‌توانست آدم ِ این سیستم و آن دولت و آن گروه باشد. چیز زیادی هم نمی‌خواستند. حتی انقدر قیمت داشت که «سکوت»ش را هم می‌خریدند. می‌توانست ساکت برود و ساکت بیاید و درسش را بدهد و پروژه‌اش را بگیرد و عدد ردیف کند و گزارش بنویسد و حالش را ببرد. مثل اغلب دانشگاهی‌ها. نکرد اما. خودش را، کلمه‌اش را، دانشش را، سکوتش را نفروخت. صدای مردم ماند. کم‌اند این آدم‌ها. از آن «فروشی نیست»طور آدم‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️باز هم هست. اما همین‌ها هم بس است. رضا را بالاخره از دانشگاه بیرون کردند. از خانه‌اش. از جایی که جای او و امثال او بود. خیلی هم صبر کرد. چندین سال بی‌حقوق (بله! بی‌حقوق!) معلمی کرد و فکرهایش را زنده‌گی کرد. پریروز که یکی از دانشجوهای درخشان و مذهبی و چادری‌اش زنگ زد و با بغض گفت: «ما دیگر چه کنیم؟ دکتر امیدی را هم که بیرون کردند!» من هم ناخودآگاه بغض کردم. اما بعد، یاد صدای آرام چند روز پیش رضا، پشت تلفن افتادم: صدایی که انگار بعد از سال‌ها، سبک شده‌بود. گفتم: دکتر امیدی کارش را کرد. شما هم کردید. سرتان را بالا بگیرید. باقی، سهم ِ تاریخ است.

▪️رضا، این آدمیزاد ِ پهلوان ِ حرفه‌ای، این معلم ِ سخت‌گیر ِ شریف، خودش را نفروخت و رستگار شد. رستگاری، قیمت ِ کمی نیست. رستگاری، جایزه‌ی آدم‌هایی است که خودشان را به کم، به دنیای دنیاداران نمی‌فروشند. این اخراج، با همه تلخی‌اش برای دانشگاه، برای تو اما تبریک دارد. مبارک است برادر!

▫️ایده‌ی عنوان، از این جمله‌ای زیبا منسوب به علی:
إنّهُ لَيسَ لأنفُسِكُم ثَمَنٌ إلاّ الجنّةَ فلا تَبِيعُوها إلاَّ بِها
قیمتِ وجود ِ شما، جز بهشت نیست؛ خودتان را جز به این قیمت نفروشید.

▫️پیش‌تر درباره‌ی رضا امیدی: دانشگاه ِ بی‌جامعه

▫️کانال تلگرامی رضا امیدی: سیاستگذاری اجتماعی

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane

#دانشگاه|#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا
Forwarded from راهیانه
♦️ماراتُن ِ امدادی♦️

▪️تغییرهای سیاسی، مثل دوی سرعت‌اند. می‌توانند سریع اتفاق بیفتند: دولتی برود و دولتی بیاید. حکومتی با حکومت دیگر جابجا شود. حزبی جای حزب دیگر را بگیرد. اما تغییرات سیاسی، به همان سرعت که اتفاق می‌افتند، به همان سرعت هم می‌توانند به وضعیت اول برگردند.

▪️تغییرهای سیاسی می‌توانند به دست فردی دارای قدرت یا اقتدار رخ بدهند. می‌توانند توسط گروهی منسجم رخ بدهند. چه در شکل رقابت‌های سیاسی یا کودتا یا اشکال دیگرش.

▪️پیروزی کمونیسم در روسیه یا نازیسم و فاشیسم در اروپا یا روی کار آمدن ترامپ در امریکا یا بولسونارو در برزیل یا بعثی‌ها در عراق. همه در مدتی نسبتا کوتاه، از مثال‌های آن هستند. اما کدام‌شان ماندگار شدند؟

▪️تحول‌های اجتماعی اما، دوی سرعت نیستند. مسابقه‌ی دوی «ماراتن ِ امدادی» هستند! چیزی که در ورزش وجود ندارد: ماراتن هستند یعنی طولانی و زمان‌برند. چون با فرهنگ سر و کار دارند. با تربیت. با ارزش‌های ریشه‌دار در عمقِ جان ِ جامعه.

▪️امدادی هستند چون نمی‌توانند به دست یک فرد خاص یا گروه خاص اتفاق بیفتند. تحول‌های اجتماعی، مثل یک دوی امدادی، محصول یک تداوم است. محصول چند نسل تلاش و پیگیری و خستگی‌ناپذیری. محصول تغییر عُرف. محصول همبستگی بر سر خواستن‌ها و نخواستن‌ها. محصول به خاطر سپردن‌ها. محصول ده‌ها و صدها آزمون و خطا و درس گرفتن‌های جمعی.

▪️شاید نسل‌هایی که شروع می‌کنند و نسل‌هایی که ادامه می‌دهند، نسلی نباشند که نتیجه نهایی تحول‌های اجتماعی را می‌بینند. اصلاً تحول‌های اجتماعی و فرهنگی، «نتیجه نهایی» ندارند. ذره ذره جوانه می‌زنند و بار می‌دهند. و هر فرد و نسلی که در این دوی ماراتن امدادی نقش داشته، می‌تواند این جوانه‌های تازه را ببیند و به خودش و سهمش در آفرینش آن‌ها افتخار کند.

▪️اگر تغییرات سیاسی، زودبازده اما ترد و شکننده‌اند، تحول‌های اجتماعی، زمان‌بر اما تا حد زیادی ماندگارند. جامعه ایران، بیش از یک قرن است که این ماراتن امدادی را آغاز کرده‌است: از مشروطه. این ماراتن امدادی نسل به نسل صد و اندی سال است که ادامه دارد.

▪️اگر این تصویر را بپذیریم، آن وقت از فراز و فرودهای مقطعی، از نرسیدن‌های کوتاه‌مدت سرخورده نمی‌شویم. خودمان را در یک امتداد صد ساله می‌بینیم. آن وقت می‌دانیم که چه بسا، ما هم از همان نسل‌های میانی باشیم. ما هم سهم‌مان را به این مسیر با برکت ادا کنیم. چوب را بگیریم و به بهترین نحو بدویم و آن را به دست نسل بعد بسپاریم. آن وقت از خودمان مراقبت می‌کنیم، به زندگی‌مان عرض می‌دهیم، همه چیز را به تغییری بزرگ و نهایی گره نمی‌زنیم. در عین دغدغه‌مندی و ادای دین به این مسیر بلند مدت، با کیفیت و چند بعدی زندگی می‌کنیم.

▪️جامعه‌ی ایران، قطعاً از قهرمانان مثال‌زدنی ِ این «دوی ماراتن امدادی» خواهد بود. نشانه‌هایش، دهه‌هاست که آشکار شده‌است. جوانه‌ها، فراوانند. این جامعه، نمی‌بازد.

"ما ادعای ِ رفتن ِ این گونه کرده‌ایم
صحرای پشت سر سند ادعای ماست...
دستی به من بده که ببینی به برکتش
فردا چراغ معجزه در دستهای ماست"*

*شعر از محمدکاظم کاظمی

@raahiane|راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#روشنا|#جامعه|#عرف|#حافظه
Forwarded from راهیانه
♦️ما چه می‌خواهیم؟♦️
(سی جمله‌‌ای که خواست مردم است)

(تقدیم به برادر نادیده‌ام و کار روشنفکرانه‌اش: #شروین_حاجی‌پور)

۱
▪️«روشنفکر» کیست؟ به این پرسش به ظاهر ساده، جواب‌های فراوان داده‌اند. اما من پاسخ علی شریعتی (۱۳۵۵) را بیشتر می‌پسندم: کسی است که «دردهای اصلی» زمانه‌اش را نخست درست تشخیص بدهد، سپس پاسخی برای آن بیابد و در نهایت، با جسارت و شرافت، پاسخ‌اش را بیان کند. در تعریف او، هیچ مهم نیست که این فرد، تحصیلکرده باشد یا نباشد، علوم‌انسانی خوانده باشد یا نباشد، کلمات قلمبه و سلمبه بداند یا نداند. مهم این است که در لحظه‌ای درست، به صورتی درست، در مسیری درست بایستد. به تعبیر او، چهره‌ای چون ستارخان. این کاری است که شروین حاجی‌پور، ۲۵ ساله انجام داده‌است. صحیح بودن این تشخیص را هم میلیون‌ها ایرانی دردمند، با بغض و شور و شنیدن، امضا کرده‌اند.
۲
▪️هنر، پل ماندگاری است. چگونه هنری؟ هنری که جامعه بپذیردش. صدای هایده‌ها و گنج قارون‌ها و ربنای شجریان‌ها چنین‌اند. با تمام تفاوت‌هایشان: همه ماندگار شده‌اند چون جامعه از آن‌ها صدای خود را شنیده‌است. صدای ضربان احساسش، صدای تپش رنج‌هایش و لطافت اعتقادش. همین است که تمام حکومت‌ها و قدرتمندان خواسته‌اند از این پل بگذرند. بیان هنری پیدا کنند و ماندگار شوند. برای این آرزو، فراوان هم خرج کرده‌اند. هنرمند درباری و وابسته و مجیزگو تربیت کرده‌اند. اما نمانده‌اند. مجوز عبور از این پل، خریدنی نیست. به زور قرارگاه و مؤسسه و هیاهو و بودجه‌های میلیاردی نیست. منطقی دیگر دارد. جامعه‌ است که برمی‌کشد. عزت می‌دهد و نادیده می‌گیرد. موهبتی که در نیمه‌شبی، به «برای ...» شروین حاجی‌پور می‌بخشد و او را بر می‌کشد. این اعجاز قدرت جامعه است.

۳
▪️ «برای...» یک گزینش است. گزینشی از میان ده‌ها هزار «پاسخ صریح» برای پرسش «دردتان چیست؟» و «چه می‌خواهید؟». خود ِ آن ده‌ها هزار پاسخ، داده‌ای غنی و یگانه برای شناخت روح زمانه است. پاسخی برای اکنون. چه می‌خواهیم؟ و پاسخی برای تاریخ: بر ما چه رفته‌بود؟ هر گزینشی ناچاراٌ تقلیل‌گراست. چیزی همیشه جا می‌ماند. اما شروین حاجی‌پور، با برگزیدن تنها «سی» پاسخ از ده‌ها هزار پاسخ ِ «برای...» کاری ناشدنی را شدنی کرده‌است: جامعه با استقبال میلیونی‌اش، گزینش او را پسندیده و تأیید کرده‌است. اینک می‌توان گفت که گزینش حاجی‌پور، امضای جامعه را دارد. این نشان می‌دهد که درک خواست‌ها و دردهای جامعه کار شاقی نیست. اگر او توانسته است با چنین گزینشی، صدای جامعه‌اش را بشنود و سی درد اصلی را تشخیص دهد، چرا حاکمان با این همه دستگاه و مشاور و اندیشکده و بودجه نکردند و نمی‌کنند؟ چرا این صدای واضح را نمی‌شنوند؟ من اگر بودم، همین امروز، شنیدن ده‌ها باره‌ی همین دو دقیقه و یازده ثانیه را در تمام نهادهای تصمیم‌گیر اجباری می‌کردم. می‌نشستم و می‌نشیدم و یادداشت برمی‌داشتم و بر می‌خاستم و جلوی دوربین می‌نشستم و برای تمام مردم ایران از تمامی شبکه‌های تلویزیونی پخشش می‌کردم. بعد، بی‌حاشیه و کوتاه، چشم در چشم مردم، می‌گفتم: صدایتان را شنیدیم. این سی جمله، این گزینش، چکیده‌ی خواسته‌های یک جامعه است.

۴
▪️گزینش حاجی‌پور، مترقی است. او در گزینشش، نه واپس‌گراست نه خشونت‌طلب. تنها سلبی و کور و مجموعه‌ای از «نمی‌خواهم»های خام نیست. نه سودای فرار از دامن یک چاه به چاهی دیگر و استبداد رأی به استبدادی دیگر را دارد و نه ناامیدانه است. عاصی است اما هرگز مستأصل نیست. غمگین است اما درمانده نیست. روشن و واضح است اما ساده‌انگارانه و تک بعدی نیست. با یاد درد کودک افغانستانی‌ نشان می‌دهد که قومیت‌گرا و همسایه‌ستیز نیست. گلستان را برای خود و آتش را برای همسایه نمی‌خواهد. سیاسی است اما سیاست‌زده و محدود به سیاست نیست. محیط زیست و اقتصاد و نابرابری را در کنار فرهنگ می‌بیند و عدالت را در کنار آزادی می‌خواهد. این‌ها همه، مصداق ضعف‌های تاریخی جامعه ماست. مصداق بیماری‌های تاریخی حاکمان و مخالفان و منتقدانش. پیام شروین حاجی‌پور، فقط برای حاکمان نیست. برای نخبگان منتقد و مخالف داخلی و خارجی هم هست: جامعه‌ای که پیش رفته و نخبگانی که جا مانده‌اند. و جامعه‌ای که پای چنین پیام مترقی و پیشرویی میلیون‌ها امضا می‌گذارد، جامعه‌ای مترقی و پیش‌رو است. این سی جمله و دو دقیقه و یازده ثانیه، قابی از آینده‌ی روشن ایران است. ما پیش رفته‌ایم.

۵
▪️حالا در بندی. این‌ها را نمی‌خوانی. اما تو، دین‌ات را به یک تاریخ و یک مردم ادا کردی. در سی جمله، کار سیصد کتاب و بیانیه و مقاله را کردی. تو، به دردهای متراکم یک جامعه، بیان دادی. تنها در دو دقیقه و یازده ثانیه! شکوهمند و زیبا نیست؟

راهیانه|@raahiane
#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا|#نوزایی_از_پایین|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️اگر چه با استخوان ِ خویش!♦️
(درخشش ایرانی از پس ابرهای سیاه)

▪️ایران، سرزمین ِ غریبی است. "آن"ی دارد. چنان دارا و غنی است که حتی در سخت‌ترین دوره‌های تاریخ‌اش، از دل سنگ ِ سخت هم جوانه می‌زند. حتی در این روزها که شیوه‌ی فاجعه‌بار حکمرانی‌ حاکمان‌اش، آسمان ِ دل ِ ساکنانش را سخت دلگیر کرده و گلوهایشان را بغض و خشم می‌فشارد، باز هم از درخشش بازنمی‌ایستد! پرنده‌ای که با بال‌های شکسته، باز هم نغمه‌هایش هوش از سر می‌برد. فرهنگ و جامعه و مردمانی که در تنهاترین و بی‌پناه‌ترین دوره‌های زندگی جمعی‌شان، باز هم از آفریدن ِ زیبایی‌ها بازنمی‌ایستند. معجزه‌ای است این!

▪️هفته‌ی قبل، در موزه رایتبرگ (Rietberg) زوریخ، نمایشگاهی بزرگ برگزار شده‌بود با عنوان «به نام ِ تصویر: نمایش جسم در هنرهای اسلامی و مسیحی». ایده‌ی اصلی نمایشگاه این بود که نشان دهد این کلیشه‌ی رایج که در فرهنگ جوامع مسلمان، نمایش جسم همواره ممنوع بوده، چقدر نادرست است. گل سرسبد ِ نمایشگاه و قلب آن از نظر من، آثار نقاشی و نگارگری ایرانی بودند. ما با تیم چهل و چند نفره‌ای از اساتید و پژوهشگران دانشگاه زوریخ به دیدن ِ نمایشگاه رفتیم. خالق و مجری اصلی نمایشگاه، برای همراهی این تیم آمد و اثر به اثر توضیح می‌داد. حسِ افتخار من از توضیحات ِ همراه با ستایش و حیرت او از هنر ِ ایران، قابل توصیف نبود. وقتی هم در پایان بازدید، سؤالی در مورد یکی از آثار کردم و فهمید ایرانی هستم، به زبان ِ فارسی ِ با لهجه‌ی آلمانی، با شادمانی پرسید: شما ایرانی هستید؟! و بعد، توضیح داد که چندین سال است در حال یادگیری زبان فارسی است و عاشق فرهنگ و هنر ایران است.

▪️امروز، دوستی سوییسی بر روی گروه ِ واتساپی اساتید و دانشجویان دانشگاه آگهی فرستاد که شروع ِ «هشتمین جشنواره‌ی ِ فیلم‌های ایرانی» در زوریخ را اعلام می‌کرد. با خوشحالی و شگفتی، به سراغ فیلم‌ها رفتم. جشنواره‌ای مخصوص فیلم‌های کوتاه و مستند ایرانی. در کمتر از بیست دقیقه، بیش از سی نفر از اساتید و دانشجویان نوشتند که حتماً برای دیدن فیلم‌ها می‌روند. از من می‌خواستند که کمک کنم تا از بین فیلم‌ها، "بهترین‌ها"یشان را معرفی کنم. اما مشکلی وجود داشت: تقریباً تمامی ِ کارگردانان و فیلم‌ها، از نسل ِ جدید ِ جوان ِ فیلمساز ایرانی هستند! من تنها دو یا سه فیلم از آنها را دیده‌بودم و حتی نام ِ این‌همه کارگردان ِ جوان ایرانی را نمی‌دانستم! چقدر این ندانستن و نشناختن و اعتراف به آن شیرین بود! اینهمه کارگردان جوان و موضوعات ِ جذاب و نگاه انتقادی، از ایرانی که تازه در دوران ِ ناخوش‌احوالی‌اش به سر می‌برد.. گفتم که من هم مثل شما، برای دیدن تمام فیلم‌ها می‌روم. با افتخار!

▪️امروز آگهی انتشار ِشماره‌ی جدید مجله‌ی «مردم‌نامه» را دیدم. مجله‌ای مستقل با تیمی داوطلب که چندین سال است با همت ِ (دکتر) داریوش رحمانیان و جمعی از دانشجویان و پژوهشگران رشته‌ی تاریخ، در ایران منتشر می‌شود. نمونه‌ای از یک کار ِ پیگیر ِ متعهدانه‌ی علمی ِ مستقل از هر بودجه‌ی دولتی و حکومتی. نهادی فرهنگی که نمونه‌ای از رویش‌های ِ چشمگیر ِ مستقل ِ فرهنگ و هنر ایران، در یکی از ناخوش‌احوال‌ترین دوره‌های این سرزمین است. به عناوین مقالات نگاه کردم و غرق شادمانی و شگفتی شدم: «تاریخ شنیدن: مردم و موسیقی کلاسیک ایرانی در دوره رضاشاه»، «گفتمان مصلحان اجتماعی دهه چهل درباره تن‌فروشی»، «رفتگران شهرداری اصفهان: زمانه و زندگی و مطالبات آن‌ها» و ... . مجله و نهادی که دارد یکی از مترقی‌ترین و به روزترین نگاه‌ها به تاریخ در جهان ِ امروز یعنی تاریخ از پایین و تاریخ ِ مردم را در ایران نمایندگی می‌کند.

▪️و تمام ِ این‌ها فقط در یک هفته! و همه بی ذره‌ای سهم ِ دولت و حاکمیت! خودانگیخته و مستقل! در ایرانی که فرهنگ و هنرش، بانی کارکشته‌ای در میان حکمرانان ندارد. در دوران ِ بی‌پناهی مردم و فرهنگ و ادب و هنر. آیا جز این است که این، غنای ِ فرهنگی ما و درخشش داشته‌های ما و همت ِ عالی ِ خود ِ خود ِ جامعه (علیرغم تمام ِ فشارها و سنگ‌اندازی‌ها و نابخردی‌های سیستم ِ رسمی) است؟ ثمره‌ی عمرهایی که در نسل‌های قبل و در این دوران ِ غربت ِ فرهنگ و هنر، همچنان با وقف ِ ذره‌ذره‌ی وجودشان، درخشش ِ ایران را حتی در چنین روزهای ناخوش‌احوالی رقم زده‌اند؟ نه! برای این فرهنگ و برای سرزمین و برای این جامعه‌ باید جنگید. نوبت ِ ماست. کمترین ادای ِ دین ِ به سرزمینی که مرا و هزاران مثل مرا در جهان سربلند کرد. "هزار جان گرامی فدای جانانه"!

#روشنا|#هنر
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
Forwarded from راهیانه
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"تهران" (ویئوی بالا) را ببینید. حال آدم را خوب میکند.. و آدمیزاد به این فکر میکند که چقدر بعضی‌ها، خوب جهان را می‌بینند و می‌فهمند. برخی‌ها که به #روشنا ی جهان، اضافه می‌کنند.

لینک ویدئو در آپارات: https://www.aparat.com/v/jzfBS

#روشنا|#جامعه
Forwarded from راهیانه
♦️خواهر ِ سیاهپوست ِ زن ِ بور♦️

▪️این روزها، مرتب به خانه‌ی دوستان سوییسی دعوت می‌شوم. عید است و هوای مهربانی دارند. من هم از همه استقبال می‌کنم و می‌روم. چون شاید تنها مواقعی است که می‌توانم زندگی روزمره‌ی شهروندان غیردانشگاهی و روابط و فضای داخل زندگی شخصی‌شان را تجربه کنم.

▪️دیشب، یکی از دوستان مرا به خانه‌ی دوست دخترش سیلویا دعوت کرده‌بود. خودش هلندی است و دوست دخترش، سوییسی. سیلویا به محض رسیدن، مرا به خانمی حدود سی ساله معرفی کرد که پوستی سیاه داشت و نشان می‌داد که از اهالی افریقاست. در معرفی‌اش گفت: "ایشان خواهر من است". اما خودش، خانمی بلوند بود! تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. با خودم گفتم: حتماً همسایه یا دوست هستند و منظورش این است که انقدر دوستیم که مثل خواهریم.

▪️یک ساعتی گذشت و همسر خواهر ِ دوست‌مان رسید. جوانی سفیدپوست و او هم بلوند. فرزندشان هم دختری بود چهار ساله و دو رگه: چشم‌ها و موهایی به مادر رفته و پوستی به پدر برده. ترکیب زیبایی از هر دو.

▪️شام خوردیم و خانم سیاهپوست و همسرش رفتند. و بعد ماجرا را خودشان برای من توضیح دادند: پدر و مادر ِ سیلویا، سوییسی هستند. حدود 25 سال قبل برای یک سفر توریستی به نامیبیا (کشوری در افریقا) میروند. در آنجا از دیدن فقر ِ مردم یکه می‌خورند و در همان سفر، یک دختر ِ پنج‌ساله‌ی یتیم را به فرزندی قبول می‌کنند و بعدتر، به سوییس می‌آوردنش. حالا، این دختر سیاه پوست، همان دخترکی است که آن‌ها به فرزندی قبول کرده بودند.

▪️پدر و مادر سیلویا، پس از آن تجربه، همچنان سفرهایشان را به نامیبیا ادامه می‌دهند. آنها از هزینه‌ی شخصی‌شان و با پول بازنشستگی، یک مدرسه شبانه روزی در نامیبیا برای بچه‌های بی‌سرپرست می‌سازند. حدود 130 پسر و دختر در آن مدرسه، با کمک آن‌ها مشفول درس و زندگی هستند.


▪️همینطور پیامک می‌آید: از سی هزار و پنجاه هزار تومان تا چند میلیون. عین دانه‌های با برکت و رقصان برف. روی هم می‌نشیند و می‌درخشد... خانواده‌شان، حدود بیست سال است که ایران‌اند. از افغانستان جنگ‌زده گریخته بودند. پناهندگانی بدون مدرک. بی‌هیچ حق و حقوقی. پنج فرزند قد و نیم‌قد و پدر خانواده هم معتاد بوده و سال‌ها قبل رها کرده و رفته. حالا مادر خانواده که ستون خانه‌شان است، سرطان گرفته‌بود. هیچ بیمه‌ای و پشتیبانی هم نداشتند.

▪️فریاد زدیم و کمک خواستیم. در همین وضعیتی که هر کس، خودش هزار و یک گرفتاری دارد. در همین وضعیتی که حال ایران و ما خوب نیست. اما دست‌های یاریگری پیدا شده‌اند همیشه: نوبت قبل، حدود بیست میلیون تومان هزینه عمل مادر ِ خانواده با همین کمک‌های بی‌چشمداشت جور شد. این نوبت هم ده میلیون دیگر. که اگر نبود این کمک‌های از سی هزار تومانی تا چند میلیونی، این خانواده، مثل گلبرگ‌های طوفان‌زده‌ی یک گل رز، در باد پراکنده می‌شدند و معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارشان بود.

▪️دیروز، حس می‌کردم میان این‌همه پلیدی و پلشتی و سیاهی، چقدر هنوز هم دنیا روشنی دارد. چقدر جهان، خالی نیست. چقدر این وجودهای ماه ِ یاریگر، ناپیدا و بی‌صدا، در جهان پراکنده‌اند و بی‌آنکه هم را بشناسند، نجات می‌دهند و می‌سازند و مرهم می‌گذارند. اینطور است که می‌توان ادامه داد و جنگید و نیرو گرفت.

* نام‌ها را برای حفظ حریم‌شان، عوض کرده‌ام.

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#روشنا|#جامعه‌شناسی_سفری|#جامعه|#پاره_ی_تن
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️تیلور سوئیفت در بهبهان♦️
(یادداشت‌های سفر به بهبهان-1)

▪️مشغول بازی "اسم و فامیل" هستیم. 10 نفری. از نوجوان 12 ساله تا خانم حدود 55 ساله. یکی از سؤالات، درباره‌ی "اسم شخصیت"هاست. نوجوان 12 ساله‌مان مرتب از اسامی خارجی می‌نویسد: با "ت"، تیلور سوئیفت! با "د"، دانیل ردکلیف! میگویم: این یکی دیگه کی‌ ه؟ میگه: دایی مهدی! شوخی نکن! نمیشناسی یعنی؟ میگویم: نه واللا! می‌گوید: بازیگر نقش هری پاتر دیگه!

▪️این دختر کوچک، مدتی است به صورت آنلاین، کلاس زبان آلمانی می‌رود. از Pintrest برای کاردستی‌هایش ایده می‌گیرد. با دوستانش در اینستاگرام، مرتب در ارتباط است. رمان‌های سیصد، چهارصد صفحه‌ای ترجمه شده مخصوص نوجوانان می‌خواند و خودش از فروشگاه‌های اینترنتی کتاب از تهران سفارش می‌دهد. پدرش می‌گوید که سال قبل، بیش از پانصد هزار تومان پول کتاب‌های رمانش را داده‌است. مادرش خانه‌دار است و پدرش، شغل آزاد دارد.

▪️مادرش که به روانشناسی علاقمند است، از یوتیوب با گوشی‌اش ویدئوهای آموزشی درباره تربیت کودک دانلود می‌کند. برادرش که به پدرش در کار تجاری کمک می‌کند، زبان انگلیسی را عالی صحبت می‌کند و به خیلی از نرم‌افزارهای کامپیوتری روز مسلط است.

▪️از خانواده‌ای در شمال شهر تهران حرف نمی‌زنم. از خانواده‌ای با تحصیلات عالیه صحبت نمی‌کنم. از یک خانواده‌ی طبقه متوسطی عادی صحبت می‌کنم که در بهبهان زندگی می‌کنند. شهری کوچک و صد هزار نفری در مرز خوزستان و کهکیلویه. مادر و فرزندانی که تمام عمر، در همین شهر زندگی کرده‌اند اما از یوتیوب استفاده می‌کنند، آلمانی می‌خوانند و انگلیسی می‌دانند، در شبکه‌های اجتماعی فعال‌اند، رمان‌های غربی می‌خوانند و شخصیت‌های هنری اروپایی و امریکایی را به خوبی می‌شناسند.

▪️تغییرات ِ عمیقی در جامعه اتفاق افتاده‌است. دیگر شهروند بهبهانی هم شهروند جهانی است. این جامعه این نسل، این آدم‌ها، آدم‌های بیست، سی، یا چهل سال قبل نیستند. جامعه‌شناسی ما چقدر با این تغییرات عمیق آشناست؟ با چنین تغییرات عمیقی در جامعه، آیا می‌توان همچنان با الگوی پنجاه یا صد سال قبل حکمرانی کرد؟

1399/6/12

#سفر|#جامعه‌شناسی_سفری|#جامعه|#روشنا

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|اینکجا|@inkojaa
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️"فرار از پرتوریا"♦️
(پیشنهاد دیدن یک فیلم سینمایی)

▪️تلاش برای احقاق حق، زیباست. با ارزش است. احترام برانگیز است. ولی این تلاش، اگر #برای_دیگری، برای احقاق حق ِ از دست‌رفته‌ی دیگری باشد، یک معجزه است. حق از دست رفته‌ای که احقاقش، نفعی برای تو نداشته‌باشد.

▪️دیدن این فیلم ("فرار از پرتوریا") را به تمام کسانی که به فردایی روشن‌تر می‌اندیشند، برای تحقق‌اش هر لحظه در تلاشند و در جنگ میان امید و ناامیدی هر روز در هروله‌اند، پیشنهاد می‌کنم.

لینک فیلم دوبله شده در آپارات
لینک زبان اصلی و زیرنویس فارسی

▫️پ.ن: داستان ِ فیلم، واقعی است و از روی یک رخداد تاریخی واقعی در افریقای جنوبی دوران آپارتاید ساخته شده‌است.

#من_رؤیایی_دارم
#I_have_a_dream
#پاره_ی_تن
#جامعه
#روشنا
#دیدن

اینکجا
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
@inkojaa
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
آن دو شکلات

برای خرید مقداری گندم رفته‌ام. غذای کبوتران محله است. مثل همیشه به عمده فروشی محل‌مان می‌روم. صاحبش مردی است بین شصت تا هفتاد ساله. با لباس آشنا و قدیمی آبی نفتی فرم ِ خوار و بار فروش‌های سی، چهل سال قبل. از آن لباس‌های جلوبسته‌ای که نمی‌دانم از کجا آمده بود و دیگر هم نیست. زبان تیزی دارد. تقریباً امکان ندارد چیزی بخواهی و بدهد و گوشه کنایه‌ای نصیبت نکند. اما قیمت‌هایش از تمام مغازه‌های اطراف منصفانه‌تر است. مغازه‌اش همیشه مشتری دارد و صف.

پلاستیکی می‌گیرم و گندم‌ها را از داخل پیت ِ جلوی در مغازه در پلاستیک خالی می‌کنم. پلاستیک پر از گندم را برای وزن کردن به دستش می‌دهم. نگاهی می‌کند. کارت بانکی را می‌گیرد که بکشد و رمزش را وارد کند. یک لحظه تردید می‌کند. دستش را در شکلات‌های جلوی دخل می‌کند و یک دانه شکلات روی گندم‌ها می‌گذارد و باز عدد ترازو را نگاه می‌کند. می‌خواهد پلاستیک را به دستم بدهد، اما باز انگار که دلش راضی نشده، دست می‌کند در شکلات‌ها و یکی دیگر هم در پلاستیک می‌اندازد. حالا انگار راضی شده است. پلاستیک را به دستم می‌دهد و می‌گوید: سفت بگیر پسر!

این تردید چند ثانیه‌ای، چقدر معنادار است. پشت این تردیدهای چند ثانیه‌ای، پشت آن دو شکلات کم ارزش به لحاظ مادی، چقدر تاریخ و فرهنگ و اخلاق نهفته است. میل به "حلال‌خوری". دغدغه‌ی مدیون نماندن و دین بر گردن نداشتن.

این‌ها هنوز در جامعه‌ی ما زنده‌است. اخلاق در لابلای رفتارهای مردمان‌ ما نفس می‌کشد. این‌ها را باید دید. باید تقویت‌شان کرد. این دغدغه‌های اخلاقی زیستن - مدرن یا سنتی - باید برای ما بماند. جامعه، به اخلاق زنده است.

#روشنا
#جامعه
ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
@inkojaa

https://telegra.ph/file/293fee937aab8a06bd6a8.jpg
Forwarded from اینکُجا - ایده نوشت های مهدی سلیمانیه (M)
♦️پروانه♦️
(یک روز از حال خوب ِ مردمم)

▪️صبح جمعه، پارک می‌کنیم توی پارکینگی در لاله‌زار. پیاده می‌رویم. جمعیت هم روان است. غالباً خانم‌ها. از همه تیپی و سنی: جوان و نوجوان، هنری، چادری کامل، نیمچه روسری و بدون روسری، وارد پارکنیگ می‌شویم: از همان ابتدا، صدای ساز نوازنده‌ی نابینایی که به زیبایی آکاردئون می‌زند، دل را نرم می‌کند.. بعدتر، دختر جوانی که در همان سراشیبی ورود، سازدهنی می‌زند.

▪️نام «جمعه‌بازار یا پارکینگ پروانه» را سال‌ها بود شنیده‌بودم. اما نرفته بودم. امروز صبح رفتیم به بهانه‌ی خریدی. خرید اما شد حاشیه و حال‌مان انقدر خوب شد که مدت‌ها بود چنین حالی نداشتم. دست کشیدم به شادی جامعه. به فضایی که جامعه خودش مدیریتش می‌کند. رنگارنگ، پویا، شاداب و بی‌آقا بالاسر و بکن نکن. پارکینگ پروانه، برای آن‌ها که نمی‌دانند، پارکینگی پنج شش طبقه است در مرکز تهران که جمعه‌ها از صبح تا عصرش، دیگر پارکینگ نیست؛ جمعه بازار است. خود مردم مدیریتش میکنند. سیستم رسمی (شهرداری و بقیه) خدمتگذار مردم‌ می‌شوند و ناظر بلوغ اجتماعی‌شان.

▪️تنوع؛ تنوع نه فقط در کالاها. نه فقط در صنایع دستی و خریدنی‌ها. تنوع در زبان‌ها، لهجه‌ها، پوشش‌ها، غذاها، چهره‌ها.. چقدر این تنوع، اجازه دادن به ظهور این تنوع اجتماعی، حال آدم را خوب می‌کند. از "عدنان"، پیرمرد عربی که با دشداشه و سربند، حصیرها و هنر عرب‌های خوزستان را می‌فروشد، تا مردان ترکمنی که فرش‌ها و گلیم‌های ترکمنی را.. از زن اصفهانی که کیسه‌های پارچه‌ای قلمکار اصفهانی را تا مرد تهرانی (باید اینجا دیگر نوشت: طهرانی!) که با آب و تاب، عکس‌های جهان پهلوان تختی و فردین و کلی مجله قدیمی را نشان می‌دهد و می‌فروشد. از دختر و پسر جوان هیپی‌طوری که در فولکس استیشن نارنجی‌شان، با احترام و با کلاس، قهوه و آب طالبی و دبل‌اسپرسو می‌فروشند تا زن گیلانی مهربان سبزچشمی که سبدهای دست‌باف گیلان را می‌فروشد. پیرمرد افغانستانی، با لهجه ماهش، رومیزی‌های ارزان و زیبایش را تعارف می‌کند. اینجا جامعه، ایران عزیز من، رنگارنگی‌اش را در هزار چهره و هزار لهجه نشان می‌دهد. حال همه اینجا خوب است! برای همه جا هست.

▪️گرم است. شلوغ است. اما لبخند دارند. پسرکی روی فرش‌های پیرمرد فرش فروش خوابیده. پسر جوان فرشونده روسری، با آن خالکوبی‌های پررنگ روی دستش، ویالون می‌زند. تقریباً به هر چهره‌ای نگاه کنی، پاسخش لبخند است. می‌توانی ده بار قیمت بپرسی و جنس را زیر و رو کنی اما چیزی از لبخن فروشنده و خریدار کم نشود. خانم پنجاه، شصت ساله‌ی شیکی که تقریباً روسری‌اش را از گرما روی شانه انداخته، با کنجکاوی و مهر می‌پرسد: واسه چی سه تا می‌خری از این؟ به کارت میاد؟ سبزش رو هم بردار! لبخند می‌زنم و تشکر می‌کنم.

▪️بین خودمان باشد، می‌دانید؟ ما که جامعه‌شناسی می‌خوانیم، حال‌مان به حال جامعه‌مان، حال مردم‌مان بستگی دارد.. دیدن غم‌شان، حال‌مان را خراب می‌کند و خنده‌شان، آرامش‌شان، رقص و پایکوبی‌شان، جان‌مان را برمی‌گرداند. این روزها، این سالها، که حال مردمم، جامعه‌ام، خوب نیست، نیاز دارم که بنشینم و حال خوب‌شان را گاهی ببینم.. جان بگیرم.. بال بگیرم.. زهر رنج و غم از جانم بیرون بریزد.. امروز، در پروانه، از آن معدود روزها بود..

▪️در پروانه، در عین اینهمه گوناگونی، این‌همه شلوغی، این‌همه گرما، این‌همه رنگ و لهجه و جوانی و پیری و بی‌حجابی و باحجابی، نیاز به آقابالاسری نیست. نظم خودش را دارد. جامعه، به عرف، نظم خودش را پیدا می‌کند. شادی‌اش را پیدا می‌کند. کنار می‌آید. مهربان می‌شود. خود جامعه، به گوناگونی، به تکثر، به تفاوت، احترام می‌گذارد. مردمان من، درک و بلوغ درک تفاوت‌ها را دارند. کافی است کسی چوب لای چرخشان نکند. دست کسی را نگیرد و بر صدر ننشاند و بقیه را طرد نکند. ه کسی انگ نزند.. به کسی "سهمیه" ندهد و کسی را طرد نکند.. مثل پروانه! بگذریم... حال پروانه خوب است. حال مردم‌ام را کاش همیشه اینطور باشد.

▪️طبقه پنجم، آن بالا، می‌نشینم. فقط نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم. از شادی، با بغض، به همراهم می‌گویم:
"می‌شه ینی تا زنده‌ام، ببینم روزی رو که بیرون از اینجا هم حال مردمم انقدر خوب باشه؟" می‌شود.. می‌دانم. می‌بینم. می‌بینیم.

#روشنا

کانال اینکُجا
@inkojaa
ایده نوشت های مهدی سلیمانیه

http://telegra.ph/file/e33324977e4c48969de78.jpg
Ещё