«در حیاط بند هشت»
در واپسین روزهای تیر 94 بود که دوران محکومیتم به پایان رسید و آزاد شدم. در چنین روز و ساعتی بود که چند سال درگیریام با دادگاه و بعد زندان به پایان رسید. در زندگی صداهایی هست که تا سالها در سر میپیچد، پژواکش تمام نمیشود؛ مثل صدای بسته شدن درِ زندان پشت سر. از بختِ بد یا خوبِ روزگار مجبور بودم دوران محکومیت را در بند هشت
اوین سپری کنم که بند سیاسی نبود. بیشتر زندانیان این بند محکومان مالی بودند (از جمله جعل و کلاهبرداری)، البته بسیاری از آنها هم فقط دچار بدبیاری شده بودند؛ نه کلاهبردار بودند و نه جاعل یا مالمردمخور، فقط شاید دچار بدبیاری، اشتباه محاسباتی یا بلندپروازی نابجا شده بودند.
حدود یکسوم زندانیان بند هشت اتباع خارجی و غالباً آفریقاییتبار بودند، شمار زیادیشان هم دزدان دریایی سومالی بودند. این آفریقاییها هم غالباً آدمهای خوب و بیآزاری بودند، برخی هم حتا جنتلمن بودند، مثل زندانیهای اهل نیجریه که به شغل شریف قاچاق اشتغال داشتند و حالا به دلیلی در ایران گیر افتاده بودند. لحظههایی بود که وقتی در حیاط بند مشغول خواندن و نوشتن بودم، وقتی سر بلند میکردم دورتادورم سیاهپوست بودند، گرم صحبت با زبانهای آفریقایی. یک آن حس میکردی در کشوری بیگانه حبس میکشی. سخنم در این نوشتار چیز دیگری است و به همینقدر توصیف بسنده میکنم و خلاصه میگویم بند هشت در کل جای گرم و خوبی بود، پر از آدمهای خوب و دوستداشتنی.
در این نوشتار میخواهم از سه مرد یاد کنم که در بند هشت افتخار داشتم در کنارشان باشم. محکومان سیاسی در بند هشت اقلیت کوچکی بودند. اوایل چهار پنج نفر بیشتر نبودیم و بعدها در نهایت به حدود سی نفر هم رسیدیم که البته در میان هزار زندانی آنجا همان اقلیت کوچک بودیم. پاییز 93 بود که آقای دکتر سیدعلیاصغر غروی برای سپری کردن محکومیتش به بند هشت آمد. دکتر غروی در سال 58 در دانشگاه سن ژوزفِ بیروت دکتری فلسفۀ اسلامی گرفته بود و در همان زمان هم نمایندۀ دولت موقت در لبنان بود. دلیل این بازداشت و محکومیت او مقالهای دربارۀ امامت بود که در آبان 92 در روزنامۀ بهار درج شده بود. حبس کشیدن در آستانۀ هفتاد سالگی دشواریهای خودش را دارد. دکتر غروی هم از چند بیماری مزمن رنج میبرد و در همان هفتههای ابتدا نیز آنفولانزای سختی گرفت. آرام و متین، مؤدب و باوقار، مهربان و شوخطبع بود. حتا اگر مثل من کمسواد بودی در همان یکی دو گفتگوی اول میفهمیدی با یک پژوهشگر بزرگ روبرویی که همۀ عمر کتاب خوانده است.
دیگر مرد دکتر محمدحسین رفیعی بود. او هم مصادف با هفتاد سالگی برای چندمین بار مهمان
اوین شده بود. دکتر رفیعی در امپریال کالج لندن دکتری شیمی گرفته بود و از سال 1366 استاد دانشگاه تهران بود و دلیل بازداشتهای مکرر او عضویت در شورای فعالان ملیـمذهبی بود. در حیاط بند میشد مدتی با او همقدم شد و حیرت کرد از منش مردی که با آن همه تجربه و دانسته فروتنانه سخن میگوید و میشنود.
دیگر مردی که باید از او نام ببرم خسرو منصوریان است. دربارۀ او باید کتاب نوشت، چگونه در چند سطر توصیفش کنم؟ شاید باید آقای منصوریان را «پدر مددکاری اجتماعی» ایران بنامیم. او مؤفقترین و پرکارترین مددکار اجتماعی ایران است و چندین ان.جی.اوی مؤفق را در ایران به ثمر رساند، از مراکز توانبخشی کودکان تا حمایت از زنان بیسرپرست. در جوانی از نزدیکان بازرگان و طالقانی بود اما دلبستگی اصلیاش مددکاری اجتماعی بود و هست. بیماری قلبی اذیتش میکرد، طبعاً 74 سالگی سن مناسبی برای حبس کشیدن نیست. بعدها، وقتی کتابی دربارۀ دکتر شریعتی میخواندم، به فرازی رسیدم که شریعتی خسته و نومید نقشههایی کشیده بود تا ناشناس از ایران برود. به جملهای رسیدم که اندوهی سنگین را بر دلم آوار کرد. نوشته بود: «در ساعات اولیۀ 26 اردیبهشت 1356 علی [شریعتی] برای خداحافظی دخترانش را در آغوش گرفت و با دوستش "خسرو منصوریان" وداع کرد...»
بگذریم... در پایان، بدون ذکر نام از شخص دیگری یاد میکنم تا تضادی بزرگ و پرمعنا را بیان کنم و در عین حال به بازار مکارهای پی ببرید که کمتر کسی از آن باخبر است. در همان بند هشت، جوانی را میشناختم که به جرم کلاهبرداری حبس میکشید. یک شیوۀ کلاهبرداری او این بود که با کارت ملی جعلی خود را فرزند یکی از روحانیان بلندپایه معرفی و مردم را اغفال میکرد. او از سیاست هیچ نمیدانست؛ دقیق هیچ! شگفت آنکه چند وقتی است میبینم همان آدم با عنوان «فعال مدنی» (!) نامههای سیاسی پرسروصدا مینویسد و حالا به یکی از از شخصیتهای محبوب کانالهای بدکرداری چون «آمدنیوز» («صدای مردم») تبدیل شده است.
و اینها تنها چند سکانس بود از «حیاط بند هشت»...
مهدی تدینی
#زندان_نوشت،
#اوین@tarikhandishi