#زندگینامه_شهید_مصطفی_احمدی_روشن #قسمت_دهم#ماجرای_خواستگاری_شهید_احمدی_روشن🍃کتاب(من، مادر مصطفی) روایتی است از جنبه های پنهان و مخفی مانده ی زندگی
شهید احمدی روشن که از روایت های خانواده
شهید مستند و آماده شده است.
خاطره ای از کتاب، با عنوان(
ماجرای خواستگاری شهید احمدی روشن) که حاوی نکات اخلاقی فراوانی برای نسل جوان می باشد را نقل می کنیم.
مادر مصطفی: سال سوم دانشگاه بود، بهم زنگ زد، گفت: دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله. اگر اجازه بدین، توسط همسر دوستم، روح الله اکبری و در حضور ایشان، می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم، ببینم نظرش چیه. گفتم: اشکالی نداره. چند بار تاکید کرد: مامان جون، خودت داری اجازه میدی ها! بعدا حرف و حدیثی که نیست؟ گفتم: نه مادر چه حرف و حدیثی؟
صحبت های مقدماتی رو در حضور همسر آقا روح الله اکبری، تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود. منم خواهر بزرگترش، مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه میدن بریم خونشون؟
یک سال فاصله افتاد. موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی. مصطفی فارغ التحصیل شد، ولی هنوز سربازیش رو انجام نداده بود. من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت 5 عصر وقت گرفتم. از قضا اتوبوس همدان تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم. وقتی وارد تهران شدیم، شب شده بود. رفتم خونه همین آقای اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به فردا. بعدازظهر فردا رفتیم خدمت پدر فاطمه خانم. با مادرش و مادربزرگش صحبت کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن. عروس خانم اومد و دیدمش. یه فرصت کوچولو پیش اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده. من بهش گفتم: فاطمه خانم، مصطفی تک پسر منه. عروس یه دونه شدن خیلی سخته، میتونی؟ گفت: حاج خانم سعی میکنم که بتونم، میدونم سخته، ولی سعی میکنم که بتونم. کل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد، همین بود. می خواستن مصطفی رو هم ببینن. ایشون تو کوچه منتظر من بود. اومدم پایین بهش گفتم: حالا که شما میخوای بیای تو، بریم گل و شیرینی بگیریم. برگشتیم گل و شیرینی گرفتیم و رفتیم تو. صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم، حول و حوش دو سه ساعت طول کشید.
ادامه دارد...
#شهدایی_زندگی_کنیم 🇮🇷 بسیج دانشجویی علوم پزشکی اردبیل
@barums