بهار آفرینش را
نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
[تاسیس 1400/2/31]
تماس با مدیران کانال برای پیشنهاد یا مشورت به این ایدی تماس بگیرید@SAmafari674
آرامم! کنارِ تو حرف میزنم چای میریزم تنت را بو میکنم وُ لبت را میبوسم دستت را میگیرم و بهسمتِ پاییز قدم میزنم وُ دل، بهدریا میزنم وَ به تو سلام میکنم سلام علاقهیِ خوبم علاقه جانِ من من به خیالِ تو آرامم. میدانی؛ من سالهاست به دوست داشتنِ تو آرامم.
در بندر چشمهای کبود تو بارانهایی از نور شنیدنی است و خورشیدهای ستمگر و بادبانهایی که کوچ به سوی مطلق را تصویر میکند
در بندر چشمهای کبود تو پنجرههای دریایی گشوده است و پرندگانی که در آفاق دور دست در پروازند به جستجوی جزیرههایی که آفریده نشده
در بندر کبود چشمهای تو برف در تموز میبارد و زورقهایی آکنده از فیروزه که دریا را در خویش غرقه ساخته ، اما خود غرقه نگشته
در بندر چشمهای کبود تو چونان کودکی بر صخرهها میدوم بوی دریا را استشمام میکنم و همچون گنجشکِ بالغی باز میگردم
در بندر چشمهای کبود تو رویای دریا و دریاها را میبینم و هزاران هزار ماه را صید میکنم و رشتههای مروارید و زنبق را
در بندر چشمهای کبود تو سنگها در شب ، سخن میگویند در دفتر چشمهای راز دار تو کیست که هزاران ترانه نهفته است ؟ ای کاش من ای کاش من دریانوردی بودم یا کسی بود که زورقی به من میداد تا هر شب بادبان خویش را بر افرازم در بندر چشمهای کبود تو
نه در جنگ جهانیِ بعدی، نه در زمینلرزۀ احتمالیِ تهران، نه در بسترِ سختِ بیماری، من درکنار همین پنجره خواهم مُرد روزیکه پس از سالها که نگاهِ خیابان کردهام، به خودم میگویم: «کافیست دیگر!»
از اختران تابناک گوشواره های خوشه ای شکل، از قرص ماه نگینی برای سینه ریز، از تکه ابرها شالی گرم و حریرگونه و از سیاهی شب سُرمه دانی برایت خواهم ساخت تا بامدادان که برخاستی زیباییات چیز بیشتری به روشنی روز بیافزاید
در وداع هر دیدار پی واژهای میگردم به جای خداحافظ تا با آن بباورانم به خود که دوباره دیدنت محال نیست ! حرفی شبیه میبینمت تا بعد به امید دیدار ... حرفی که نجاتم دهد از هراس دوباره ندیدن تو ...!