بعد از رکاب زدنِ سریعِ امشب؛میتونم بیست سال بعد برای بچهم تعریف کنم که بابات از این سر شهر تا اون سر شهر با دوچرخه میرفت تا روضه حاج مهدی سلحشور رو شرکت کنه ❤️🩹
در تهران سیل آمده بود؛سگی در یکی از نهرها در حال غرق شدن بود.لحظه به لحظه آب بیشتر میشد و سر این سگ بیشتر در آب فرو میرفت. آقا سید مهدی قوام از بزرگان تهران این صحنه را دیدند.سریع عبا و عمامه خودشان را کندند و پریدند در آب و این سگ را در آغوش گرفتند و نجات دادند. سگ کمی بدنش را تکاند،سرش را به نشانه تشکر بالا گرفت و یک زوزه کشید.
آقا سید مهدی قوام در این لحظه رو به آسمان گفتند : خدایا،سگی را به سگی ببخش...
ماشین تو قزوین برای غذا نگه داشت یه کلوچه و آبمیوه خریدم یه سگ اومد جلوم مظلومانه نشست و بهم خیره شد؛داخل چشماش شدیدا التماس رو حس میکردم. اول فک کردم کلوچه نمیخوره؛یه تیکه براش انداختم دیدم عه داره میخوره دوتا بود یکی رو دادم به سگ یکی هم خودم
امام حسن علیه السلام داشتند غذا میخوردند که یک حیوان که گویا سگ بوده میاد جلوی ایشون؛حضرت لقمه دهان خودشون رو به اون سگ میدن یکی از اصحاب گفت : لقمه دهان خودتون رو میدید به سگ؟ اجازه دهید این سگ را از خودتان دور کنم امام حسن فرمودند: ما اهل بیت حیا میکنیم وقتی که داریم غذا میخوریم یه حیوان ما رو نگاه کنه
امروز تو لاهیجان موقع برگشت از دانشگاه یه تاکسی سوارم کرد که رانندهش تالشی صحبت میکرد :/ دیگه واقعا همه قفلهای زندگیم داره آنلاک میشه اصلا تصور اینکه یکی تو لاهیجان حتی بخواد رشتی صحبت کنه میتونه منو به ۲ سال افسردگی فرو ببره؛دیگه تو خودت فرض کن که تالشی صحبت کردن چه افسانهی محالیه :/
بی شک یکی از انسان هایی که همیشه برام خاص میمونه "الکساندر چپمن فرگوسن" یا همون "سر الکس فرگوسن" خواهد بود. آخه چقدر یک انسان میتونه کاریزما داشته باشه...
حالا دیگر همه چیز فرق داشت؛لولای دریچه زندگی اینبار صدای قرجقرج نمیداد. و این منِ به خود مفتخر،خود منظرهای در مقابل دریچه؛خود به تماشای خودم و اما در مسیر؛ ای ذهن مشغولِ به هرجا رو؛یکم آرام بنشین،جایی قرار بگیر،عین اسپند روی آتش انقدر بالا و پایین نکن؛انقدر عین این صدسال عزادارها به خودت ماتم نبند.ذهنِ مریضِ دور شده از تردیدها،تو را چه به بازگشت؟! اما... تمام شد،مثل غروب تند آفتاب جنوب،مثل لذت مسیر کم سرسرهبازی،مثل حال خوشِ تاب سواریِ بعد از پا زدن به زمین؛ "تمام شد،قبل از آنکه شروع شود" این کوهِ رویاها،این بینهایتِ ساختهشدهی درونِ من،این منِ به خود مفتخر،این چنگ زدن به تعلقات؛حالا دیگر اثری از اینها نبود. اینبار من بودم و یک پیادهروی خیس و مسیرِ کج شده به سمت حال.من بودم و ابهام و بهتزدگی،من بودم و عجایبِ درون تصمیمها،من بودم و اصرار بر محالها. نمیدانم اما روزی پشیمان خواهم شد