لذت عشق در ترس
پارت چهاردهم
نویسنده لیلا بانو
تا ساعت دوازده با هم گفتیم وخندیدیم بعد هر سه بلند شدییم میز جمع کردیم او دوتا برفتن به اتاقا خو مم بعد از ششتن پیاله بشقابا به طرف تاق خو رفتم هنوز ارمان وامیر نرفته بودن
مه: چری نرفتين
امیر وارمان : تو هنوز پایین بودی گفتیم شاید بترسی
وایییی اینا چری امشو یکسره برابر گپ میزننن مسخره ها برفتم شب بخیر گفتم برفتم طرف اتاق خو ارمان وامیر باز هم ایستاده بودن بپرسیدم
مه: چیکار شده
امیر: اووم چیزهه
مه: چری ایته میکنی امیر بگو دگه چری من من میکنی
امیر: میگم لیلا تو میتونی بري صبانون تيار کنی مهمان داریم اگه نمیتونی بگو از بیرون میگیریم
مه : همی ماستی بگی خوب مه اماده میکنم از اول میگفتی برار جو
ارمان : تشکر نفس مه
مه : خواهش دگه ایته گپا نگی حالی هم برین خواب شین شب هر دو شما خوش
ارمان وامیر : شبت خوش
بعد از رفتن امیر وارمان به اتاق خو رفتم ویک لیست اماده کردم تا بری صبا شاو نون تيار كنم فقط نپرسیدم چند نفرن ☹️یادم رفت خیره باشه صبا صبح میپرسم
بعد از پوشیدن لباس خواب ووردیشتن خرس خو به طرف تخت رفتم وتا سر خو بگذیشتم مر خواب برد صبح برفتم به اشپزخانه بری برادران شکمو تا بیایین ای قهوه میخوردم و چپتر مم دست مه بود ای میخوندم که هر دوتا شیک و اماده پایین امادن امروز بری یک ساعت درس داشتم تا ساعت یازده خلاص میشدم
برفتم بالا منتو کریمی با شلوار و شال قهویی پوشیده با پوشیدن ساعت اماده شدم و طرف پوهنتون رفتم از پله ها بالا میشدم که دیدم بابک خودي دو تا رفیقا خو در حال بگو بخند بود بی توجه بریو داخل صنف شدم ولی سنگینی نگاه یو حس میکردم نمیفهمم چری ای چند روز احساس میکنم خیلی نگاه میکنه ، با الناز رو بوسی کرده پهلو یو بشیشتم دیدم بابک بیاماد با یک چوکی فاصله بشیشت وقتی دیدم خیلی نگاه میکنه رو خو طرفیو کرده گفتم بفرمایین
بایک : مره میگی،؟
مه : نه دیوار میگم
بابک ؛ خو صحیست مه میگم ای مره چی میگه
مه ؛ 😕
استاد به صنف اماد و درس شروع شد
بابک خیلی شوخ بود به هر ساعت خیلی گپ میزد بیخی حوصله مر سر برده بود
یک رقم چهره جذابی داشت اگه نه خیلی سفیدی نبود موهایو بالا زده بود مدام هم دریشی ها شیکی میپوشید ریش یو هم همیشه منظم باغچه کشی کرده بود
دو ساعت که یک استاد در حال گپ زدن بود
احصاییه و احتمالات خوش دیشتم ولی شوخی ها بابک باعث میشد تمرکز خو از دست بدم
اخر صنف بود که استاد با یک خسته نباشین بیرون شد و مه نفس عمیقی کشیدم تقریبا یک هفته میشد که صنف شروع شده بود و به طول ای یک هفته مه هر بار بابک نا دیده از کناریو تیر میشدم نه تنها او به هیچ کدام از بچه ها اجازه نمیدادم حتی بمه نگاه بکنن ، اخرای ساعت بود مصروف جمع کردن چپترا و وسایل خو بودم که دیدم بابک نزدیک میز شد سلام کرد .
مه ؛ 😳 علیک
بابک : ببخشی مه میخواستم ازت چند تا نوت هفته اول بگیرم
مه ؛ ببخشین ولی مه هم هفته اول نبودم
بابک : اووو خی چقه بد ، خودت داخل ای گروه نیستی ؟؟
مه : نه 😊
بابک : امممم هیچ دیگه خی مه مزاحمت نمیشم
و آهسته دور شد از صنف بیرون شدم که دیدم آیناز منتظر مه ایستاد است بغل گوش یو پوف کردم که جیغ کشید مر خنده گرفت 😂